حشری در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حشری. [ح َ] (ع اِ) ترکه و اموال آنکه او را وارثی نباشد.
حشری. [ح َ ش َ] (ص نسبی) منسوب به حشر، یک تن از سپاه غیر منتظم: آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت آنان بدید تیز براندن گرفت، تا زان حشریان اندر آن هزیمت سه هزار مرد کشته شد. (تاریخ سیستان). || یک تن سخره. یکی به بیگار و شاکارگرفته شده: تا پنجاه هزار مرد حشری و بیست هزار مغول آنجا جمع گشت. (جهانگشای جوینی). و بفرمود تا از جانب جند نیز، توشی مردان حشری مدد فرستاد و بر راه بخارا روان شد. (جهانگشای جوینی). || دشنامی مر زنان را در تداول عوام فارسی زبانان. زن تباه کار. زن در دست رس همه کس. || مرد یا زن شهوت پرست. سخت مایل به عمل جنسی.
(حَ شَ) [ع.] (ص نسب.) شهوتران.
[عامیانه] شهوتران،
[قدیمی] سرباز مزدور، چریک،
شهوتران، شهوتی، هوسباز، هوسران،
(متضاد) خارشکی، حریص،
(متضاد) قانع
ترکه و اموال آنکه او را وارثی نباشد