معنی حبیب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن سندر. مکنی به ابوعبدالرحمن. صحابی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تنقیح المقال ج 1 ص 254 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عوف عبدی. برادر حارث بن عوف که یاد او گذشت، می باشد. یکی از این دو برادر قاتل حطم هستند. (الاصابه ج 2 ص 55 و 58). ابن عبد ربه او را یکی از فرارین شمرده گوید: در یوم مرداء هجر از دست ابی فدیک فرار کرد. (العقد الفرید ج 1 ص 116). ابن قتیبه گوید: وقتی حبیب عوف در راه شام مردی را دید که زیاد شصت هزار به او داده بود که تجارت کند پس با وی همراه شد و چون فرصت یافت او را بکشت و اموال بگرفت. (عیون الاخبار ج 1 ص 175). و رجوع به حبیب بن عمروبن عمیربن عوف شود.

حبیب. [ح ُ ب َ] (اِخ) ابن علی. محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عمرو. نسبی برای او یافت نشد. عبدان از طریق علأبن عبدالجبار از حمادبن سلمه از ابوجعفر خطمی از حبیب بن عمرو روایت کرده که او با پیغمبر بیعت کرد. ابوموسی احتمال داده که او حبیب بن عمیر جد ابوجعفر باشد. (الاصابه ج 1 ص 322).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عمروبن عمیربن عوف بن غِیَره بن عوف بن ثقیف ثقفی. ابن جریر از طریق عکرمه آرد: آیه [یا ایها الذین آمنوااتقواﷲ و ذروا ما بقی من الربوا و ان تبتم فلکم رؤس اموالکم]، درباره ٔ بنی ثقیف نازل شد و از آن جمله بودند مسعود و حبیب و ربیعه و عبد بالیل فرزندان عمروبن عمیر. مقاتل نیز او را در تفسیر خود یاد کرده. ابن منده هم از طریق کلبی از ابوصالح از ابن عباس روایت او را نقل کرده است. (الاصابه ج 1 ص 331). مقریزی گوید: به سال 16 از رسالت، پیغمبر با زید حارثه به طائف بیرون شد و از بنی ثقیف، عبدبالیل، مسعود، حبیب پسران عمروبن عمیر مدد خواست، ایشان او را با تحقیر بیرون کردند. (امتاع الاسماع ص 27). وی جدامیهبن ابی الصلت است. (قاموس الاعلام ترکی). ابن الصامت از فرزندان اوست. (اعلام زرکلی ص 210).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عمروبن محصن بن عمروبن عتیک بن عمروبن مبذول انصاری مازنی. ابن عبدالبر و ابوموسی او را از صحابه شمرده اند. وی در هنگام رفتن به جنگ یمامه در راه کشته شده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 252). ابن شاهین و ابوعمرو نیز او را یاد کرده و داستان کشته شدن او را آورده اند. (الاصابه ج 1 ص 322) (الاستیعاب ج 1 ص 123) (لسان المیزان ج 2 ص 271).

حبیب.[ح َ] (اِخ) ابن عمرو السلامانی. صحابی است. ابن سعد او را یاد کرده. ابن سکن گوید: وی ساکن جناب بود. و از بنی سلامان بن سعدبن زیدبن لیث بن شوذبن اسلم بن حاف بن قضاعه است. واقدی گوید: محمدبن یحیی بن سهیل گفت: در کتاب پدرانم دیدم: حبیب بن عمروبن سلامانی می گفت: از طرف بنی سلامان به همراه وفدی شامل هفت تن بر پیغمبروارد شدیم، و چون به درب مسجد رسیدیم، به پیغمبر برخوردیم که برای تشییع جنازه ای بیرون میشد، پس دستور داد ثوبان میزبان ما باشد، پس ثوبان ایشان را به منزل رمله دختر حارث برد، و چون اذان ظهر را شنیدند به مسجد آمدند و با پیغمبر نماز گزاردند و سپس از پیغمبر سوءالهائی درباره ٔ افسون و چشم زخم کردند و جواب شنیدند. ابن منده و ابن سکن هر کدام به طریقی این داستان را آورده اند. ابن سکن از طریق واقد تاریخ ورود به مدینه را شوال سال دهم از هجرت تعیین کرده است. (الاصابه ج 1 ص 322) (تنقیح المقال ج 1 ص 254) (الاستیعاب ج 1 ص 124) (لسان المیزان ج 2 ص 172) (قاموس الاعلام ترکی).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عمروالمازنی. رجوع به حبیب بن عمروبن محصن شود. یکی از اصحاب است. وی در اثنای عزیمت به یمامه مقتول و شهید شده است. ابن عبد ربه او را خزرجی دانسته است. (العقد الفرید چ محمدسعید العریان ج 3 ص 328).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عمرو طائی. أجائی [ءَ] شاطی از علی بن حرب عراقی در «التیجان » از ابی منذر هشام کلبی از جمیل از مرثد نقل کند که: مردی از اجائیان به نام حبیب بن عمرو بر پیغمبر وارد شد پیغمبر برای او و طائفه ٔ وی نامه ای نوشت که چنین آغاز میشد: «من محمد رسول اﷲ لحبیب بن عمرو أحد بنی اجاء و لمن اسلم من قومه و اقام الصلاه و آتی الزکاهان له مائه و ماله... الحدیث ». (الاصابه ج 1 ص 322).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عمرفرغانی. او راست: الموجز فی الفروع. (کشف الظنون).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عمیربن خماشه خطمی انصاری. عبدان از طریق عبدالصمدبن عبدالوارث از حمادبن سلمه از ابوجعفر خطمی از جد خود حبیب بن عمیر روایت کرده. رجوع به حبیب بن عمرو و حبیب بن حباشه و حبیب خماشه شود. (الاصابه ج 1 ص 322) (تنقیح المقال ج 1 ص 254).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عیینه. برادر عبدالرحمان یا عبداﷲبن عیینهبن حصن است. پدر او عیینه از سران طوایف عرب اطراف مدینه بود که جنگ غابه سه روز قبل از جنگ خیبر باآنها رخ داده است. و حبیب بن عیینه در این جنگ به دست سعدبن زید اشهلی و یا مقدادبن عمرو از یاران پیغمبر کشته شد. رجوع به امتاع الاسماع صص 260- 264 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عَدی از بنی عمروبن عوف و محدث است. (تاریخ گزیده ص 223).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن غالب. رجوع به غالب بن حبیب شود. (لسان المیزان ص 172).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن فُوَیک و برخی فدیک و برخی فریک خوانده اند. بغوی و ابن سکن و جز ایشان او را یاد کرده اند. ابن ابی شیبه گفته است: مردی از بنی سلامان از مادر خود نقل کرده که آن زن خالی (دائی) داشت به نام حبیب بن فویک و اوگفت که پدرم در پیری در اثر پایمال کردن تخم مار چشمهایش سفید (نابینا) شد و چون به نزد پیغمبر شد در چشم او بدمید تا روشن و بینا گردید. ابن منده نیز از حلبس سلامانی نقل کرده که: او از پدر و او از جدش حبیب بن فویک بن عمرو روایت کرده که از پیغمبر راجع به مسئله ٔ افسون چشم در چشم زخم سوءالها کرد و پیغمبر بدو اجازت داد و دعا کرد. شاید این مرد همان حبیب بن عمروسلامانی باشد. رجوع به الاصابه ج 1 ص 322 و 323 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و استیعاب ج 1 ص 124 و ج 2 ص 523 شود.

حبیب. [ح ُ ب َ] (اِخ) ابن فهدبن عبدالعزیز الثانی. شیخ است اسماعیلی را.

حبیب. [ح َ] (اِخ) قِرفه ٔ عوذی. شاعری است از عرب.

حبیب. [ح ُ ب َ] (اِخ) ابن کعب بن یشکر. شاعری است عرب را.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن محمد. وی از پدر خود از ابراهیم صائغ روایت دارد، و عبدالرحیم بن منیب از وی روایت کند. و این ابراهیم صائغ همان است که حبیب بن ابی حبیب خرطوطی از وی روایت میکرد. رجوع به این اسم و لسان المیزان ج 2 ص 172 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن ابراهیم حنوی معروف به مهاجر عاملی معاصر و ساکن بعلبک یکی از علمای معروف امامیه و دارای تصانیف بسیار است مانند المراجعات (ترجمه ٔ این کتاب به فارسی توسط سردار کابلی کرمانشاهی در تهران طبع شده) و الانتصار چ 1351. (الذریعه ج 2 ص 360).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن محمدبن داود صنعانی مرغینانی. وی از پدر خود روایت کند و ابویعلی از او روایت دارد. عسقلانی گوید: خود او و پدرش را نمی شناسم. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 172 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مخنف بن سلیم غامدی (عمری). ابن منده گوید: حدیث او را از ابن جریح نقل کرده اند که: در روز عرفه نزد پیغمبر رسیده، و صحیح آن است که عبدالرزاق و جز او از ابن جریح از عبدالکریم از حبیب بن مخنف از پدرش مخنف بن سلیم روایت کند. (الاصابه ج 1 ص 323). ابن عبدالبر گوید: حبیب بن مخنف عمری است و عسقلانی یک بار او را در زمره ٔ صحابه و یک مرتبه در تابعین آورده به این اعتبار که او بواسطه ٔ پدرش از پیغمبر روایت دارد نه مستقلا. رجوع به الاصابه ج 2 ص 75 و الاستیعاب ج 1 ص 124 شود. عسقلانی او را حبیب بن مخنف بن سلیم بن حارث ازدی خوانده است. (لسان المیزان ج 2 ص 173).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مرزوق. احمد گوید: لابأس به. ابن مدینی گوید: مشهور است. ابوداود جزری و ابن حبان او را ثقه شمرده. وی از نافع روایت کند. و جعفربن برقان از وی روایت دارد. (لسان المیزان ج 2 ص 172).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن علاء سجستانی. رجوع به حبیب سجستانی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عتبه جشمی. رجوع به حبیب جشمی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مره. مری معاویه او را امیر حجاز کرد و مردم او را رد کردند. (العقد الفرید ج 4 ص 89 و 90 از گفته ٔ ابن عباس). ابن اثر گوید: و در این سال (132 هَ. ق.) حبیب بن مره مری که از قواد مروان أموی بود بثنیه با أهل و حوران در ارض بلقاء خروج کرد و تبییض کرد و بنی قیس و همسایگانشان با وی بیعت کردند. پس عبداﷲبن علی به جنگ او آمد و چند بار حرب میان ایشان روی داد و در این اثنا ابوالورد نیز در قنسرین خروج کرد و تبییض کرد، و در این وقت سفاح در حیره بود. پس عبداﷲ ناچار با حبیب صلح کرد. (از الکامل ابن اثیر ج 5 ص 206).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ضحاک جهنی، و برخی جمحی آورده اند. ابونعیم از طریق عبدالعزیز عمی از مسلمهبن خالد از حبیب بن ضحاک از رسول اﷲ روایتی آورده که گویا روایت مقطوع ومرسل باشد. (الاصابه ج 1 ص 321) (قاموس الاعلام ترکی).

حبیب. [ح َ] (ع ص، اِ) دوست. (ترجمان جرجانی). محبوب. محب. دوستدار. دوستگان. مقابل بغیض. ج، احباب، احباء، احبه: الکاسب حبیب اﷲ؛ کاسب حبیب خداست:
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب
خون انگور دو سالیم بفرموده طبیب.
منوچهری.
غم نیست زخم خورده ٔ راه خدای را
دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا.
سعدی.
بسودای خامان ز جان منفعل
بذکر حبیب از جهان مشتعل.
سعدی.
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب.
سعدی.
دلم نماند ز بس چون حبیب هرساعت
که در دودیده یاقوت بار برگردد.
سعدی.
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبان
سعدی.
سرای دشمنان آن به که بینند
حبیبان روی بر روی حبیبان.
سعدی.
حبیب آنجا که دستی برفشاند
محب ار سر بیفشاندبخیل است.
سعدی.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان بادپیما را.
حافظ.

حبیب.[ح َ] (اِخ) ابن سوید. رجوع به حبیب بن شوذب شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن شریح. صغانی او را چنین یاد کرده، لیکن غلط است و صحیح حبیش بن شریح است. (الاصابه ج 2 ص 75).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن شوذب. مردی از اهل نجد و ساکن ضریه بود. اصمعی از وی روایت دارد. (بلوغ الارب ج 2 ص 105).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن شوذب الاسدی. داستان ورود او بر جعفربن سلیمان عباس در مدینه در البیان و التبیین ج 2 ص 230 و عیون الاخبار ج 3 ص 24 آمده است ولی در عیون نام پدر او را سوید آورده است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن شهاب شامی. وی پیغمبر را درک کرد. زبیر گوید: عبداﷲبن عامر، نهری در بصره به وی به اقطاع داده بود. (الاصابه ج 2 ص 58). نهر حبیب منسوب بدوست.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن شهید. مکنی به ابی محمد یا ابی شهید. محدث است. رجوع به ابی محمد حبیب... شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن شهید مصری. مکنی به ابی مرزوق. محدث است. سیوطی گوید: مکنی به ابی مروان تجیبی مولاهم مصری و فقیه طرابلس غرب بود. از رویفع انصاری روایت کرد و به سال 109 هَ. ق. درگذشت. (حسن المحاضره ج 1 ص 130). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 62 و 280 و ج 2 ص 143 و 207 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن صالح. از جناح مروی است که مجهول الحال است. از علی بن طلحه و راشدبن سعد و عمروبن شعیب روایت کند. صفوان بن عمرو بقیه، و اسماعیل بن عیاش از او روایت دارند. ابوذرعه گفت: هیچ کس از دانشمندان از هیچ راه بر حبیب طعنی نزند و او در بلده ٔ خود به علم و فضل بنام است. (لسان المیزان ج 2 ص 171).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عاصم محاربی. زبیربن بکار روایت کند که: چون عام الرماده پیش آمد و باران و سیل زیاد شد عمر بر روی اسبی تازی از شهر بیرون آمد. مردی او را ندا داد: یابن خثیمه جزاک اﷲ خیراً. گفت: تو کیستی ؟ جواب داد حبیب بن عاصم محاربی، تا پایان داستان. (الاصابه ج 2 ص 58).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبید. از تابعین است. و از مقدام معدیکرب روایت دارد. (عیون الاخبار ج 2 ص 261 و ج 3 ص 9).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن اردک از عطا روایت کند. ابن عبدالرحمان نسائی در کتاب «الجرح و التعدیل » گوید: حبیب بن عبدالرحمان بن اردک منکرالحدیث باشد.ابوالفتح ازدی او را در زمره ٔ ضعفا شمرده. ولی او را در حرف (خ) آورده است [خبیب]. عسقلانی گوید: صحیح، عبدالرحمان بن حبیب است. (لسان المیزان ج 2 ص 171).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن حبیب بن ابی عبیدهبن عقبهبن نافع الفهری. صاحب آفریقیه و یکی از امیران شجاع پدرش عبدالرحمان بر آفریقا مستولی گشت تا آنکه برادرش الیاس بن حبیب او را کشت و آفریقیه را بدست آورد، پس حبیب بن عبدالرحمان با عم خویش به جنگ خاست و او را بکشت و سه سال بر آفریقیه حکومت کرد تا آنکه عبدالحق بن جعد بر او قیام کرد و او و عده یی از یاران وی را بکشت. (قاموس الاعلام زرکلی ص 210).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبد شمس بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مرهبن کعب. جد عبدالرحمان بن سمرهبن حبیب است که حاکم سیستان به زمان ابن زیاد بود. (تاریخ سیستان ص 82، 88، 89). وی پدر ربیعه است که جدمادری عثمان عفان و معاویه باشد. (مجمل التواریخ و القصص صص 286-297). و رجوع به اعلام زرکلی ص 210 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبد شمس بن مغیرهبن عبداﷲبن عمربن مخزوم برادرولیدبن عبد شمس است، وثیمه در کتاب رده گوید: وی درروز یمامه (یوم الرده) کشته شد. (الاصابه ج 1 ص 321).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب علی (ع) شمرده، ظاهر سخن امامی بودن او را میرساند. لیکن مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 252 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن زبیر. آنگاه که عبداﷲبن زبیر در مکه محصور حجاج بود، حبیب و برادر او حمزه از پدر روی تافته به امان حجاج درآمدند.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبداﷲ انصاری. وثیمه در کتاب الرده گوید: وی رسول ابوبکر بود که نزد مسیلمه ٔ کذاب و بنی حنیفه شد تا ایشان را به اسلام بازگرداند، پس نامه را بر ایشان بخواند، و ایشان را پند و اندرز داد، پس مسیلمه او را بکشت. عسقلانی گوید: این داستان را برای حبیب بن زید برادر عبداﷲبن زید نیز آوردیم. شاید او و شاید جز او باشد. (الاصابه ج 1 ص 321).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبداﷲ بجلی. از یاران پیغمبر که به سال شصت وچهار درگذشت. (مجمل التواریخ و القصص ص 299).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن حبیب باهلی. وی از طرف قتیبهبن مسلم بر طالقان حکومت میکرد و مردم طالقانش به سال 91 هَ. ق. بکشتند. (رودکی، نفیسی ص 266).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن عبدالملک بن عمربن الولیدبن عبدالملک بن مروان. امیری اموی در اندلس به روزگار عبدالرحمان داخل و از نزدیکان وی می بود. عبدالرحمان حکومت طلیطله بدو داد و حبیب در زمان او درگذشت. پسر عبدالرحمان بر جنازه ٔ او نمازگزارد. (الاعلام زرکلی ص 210 از الحله السیراء ص 45).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مروان تیمی مازنی. سابقاً بغیض نام داشت، پیغمبر او را حبیب نامید. رجوع به حبیب بن حبیب تیمی مازنی. و الاصابه ج 1 ص 323 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مسلمهبن مالک بن وهب بن ثعلبهبن وائلهبن عمروبن شیبان بن محارب بن فهربن مالک. مکنی به ابوعبدالرحمان فهری قرشی حجازی. وی از حجاز به شام آمد. بخاری گوید: او صحابی است. مصعب زبیری گفته است: او را حبیب الروم می گفتند چه با رومیان بسیار جنگیده است. ابن سعد از واقدی روایت کند: هنگام مرگ پیغمبر دوازده ساله بود. ابن معین گوید: اهل شام (طرفداران بنی امیه) او را صحابی شمرند، و اهل مدینه منکر آنند. زبیر گوید: او تام البدن بود و چون بر عمر وارد شد، عمر گفت: انک لجید الفیأه. طبرانی از او یاد کرده گوید: مستجاب بود. سعیدبن عبدالعزیز گوید: مستجاب الدعوه بود. حسان ثابت وی را در قصیده ای که در رثاء عثمان سروده یاد کرده گوید:
و فیهم حبیب شهاب الحرب یقدمهم
مستلئماً قد بدا فی وجهه الغضب
ابن حبیب گوید: او حبیب بن سلمه است، و اوست که ارمینیه را فتح کرد. ابن سعد گوید: در جنگها همواره با معاویه بود، و مدتی او را به ارمینیه فرستاد و والی آنجا بودو همانجا به سال 42 هَ. ق. وفات یافت، و عمرش کمتراز پنجاه بود. ابوداود و ابن ماجه و ابن حبان از اوفقط یک روایت آورده اند. و صحیح بخاری نیز در داستان حکمین نام او را آورده گوید: چون معاویه صحبت کرد ابن عمر گفت: می خواستم بگویم حق با کسیست که با تو و پدرت در راه اسلام جنگیده است (یعنی علی) لیکن ترسیدم اسباب تفرقه شود، پس حبیب بن سلمه گفت: بسیار نکو کردی که چیزی نگفتی. (الاصابه ج 1 ص 323 و 324 و ج 2 ص 75).در تنقیح المقال ج 1 ص 254 او را به عنوان حبیب فهری آورده است. ابن عبدالبر گوید: به زمان عمربن خطاب براعمال جزیره به جای عیاض بن غنم منصوب شد. و بعدها ارمینیه و آذربایجان به حکومت وی اضافه شد و سپس از همه ٔ آنها عزل گردید، و به جای او عمیربن سعید را نصب کردند و برخی گویند فقط عثمان بن عفان او را به همراهی سلمان بن ربیعه بر آذربایجان بگمارد، و چون بدانجارفتند میان آندو بر سر مالیات نزاع درگرفت و کار بتهدید رسید و در این باره یکی از طرفداران سلمان گوید:
فان تقتلوا سلمان نقتل حبیبکم
وان ترحلوا نحو ابن عفان نرحل.
و شریح بن حارث نیزدرباره ٔ حبیب بن مسلمه گفته است:
الا کل من یدعی حبیباً و ان بدت
مروته یفدی حبیب بنی فهر.
و گویند چون عثمان در خانه ٔ خود محاصره شد، معاویه حبیب را به یاری او فرستاد، ولیکن او دیر رسید و چون به وادی القری رسید خبر کشتن عثمان را شنید. وی در جنگهای صفین با معاویه بود و از طرف او به ارمینیه رفت، والی آنجا بود و به سال 42 هَ. ق. وفات یافت. روایت است که روزی حسن بن علی (ع) به حبیب گفت: گاهی به سوی غیر خداوند میروی و بر خلاف رضای او گام بر میداری. حبیب گفت: آری ولیکن به سوی پدر تو نرفته و نمی روم. حسن گفت: راست گفتی و به سوی معاویه رفتی برای دنیا! اگرچه او دنیای تو را آراست لیکن کار آخرت تو لنگ مانده است. ای کاش با بدکرداری نیک گفتار بودی، مانند آنچه خدا فرموده:و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحاً و آخر سیئاً. (قرآن 9 / 102). ولیکن تو مانند آن هستی که فرمود: کلا بل ران علی قلوبهم ماکانوا یکسبون. (قرآن 14/83). (الاستیعاب ج 1 ص 123). صاحب قاموس الاعلام گوید: بنا بروایتی از جانب خلیفه ٔ ثانی پس از عیاض بن غنم به والیگری جزیره منصوب شد و بعداً ارمنستان و آذربایجان را نیز در قلمرو حکومت وی درآوردند و نظر بروایت دیگر استخدام او از طرف خلیفه ٔ سوم بوده نه دوم. عثمان خلیفه ٔ ثالث وی را به ولایت سرزمین آذربایجان منصوب ساخت و در وقت محاصره ٔ عثمان معاویه وی را به امدادخلیفه فرستاد ولی نرسید سپس در محاربه ٔ صفین و غیره در معیت معاویه بوده و در سال 42 هجری و در 50 سالگی درگذشت. صحابی بودن وی محل اختلاف است. بنا بروایتی در زمان رحلت حضرت نبوی بیش از 12 سال نداشته. (قاموس الاعلام ترکی). و نیز رجوع به الاعلام زرکلی ص 210 شود. و به تاریخ سیستان ص 77 و حبیب السیر ج 1، ص 169 و العقد الفرید ج 3 ص 266 و ج 4، ص 102، 110 و البیان و التبیین ج 2 ص 23، 135 رجوع شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن سلمه. رجوع به حبیب بن مسلمه شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابوعمیره اسکاف. شیخ طوسی در رجال خود یک بار او را از اصحاب باقر (ع) شمرده، گوید: کوفی و تابعی است. و یک بار از اصحاب صادق (ع) شمرده، گوید: کوفی است. پس ظاهراً امامی و مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 251 و لسان المیزان ج 2 ص 174 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن یزید. از زیدبن ارقم روایت کند. ابن حبان او را از ثقات شمرده گوید: عمار احمر از وی روایت دارد. ابوحاتم رازی او را مجهول الحال دانسته. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 174 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن یسار. شیخ طوسی در رجال او را درعداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: مولای بنی کنده و تابعی و کوفی و اسکاف بود. ظاهر سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. برخی احتمال داده اند که یسار مصحف بشار باشد که یاد شد. لیکن این درست نیست چه شیخ طوسی هر دو را یاد کرده است. ابن حجر در تقریب نیز او را یاد کرده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 254 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن یساف. در تنقیح المقال ج 1 ص 254 بدین صورت و اساف با همزه هم آمده است. رجوع به حبیب بن اساف شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابوجمعه سباع الانصاری. رجوع به حبیب بن سباع شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابوضمره کنیت اوست. رجوع به حبیب کلاعی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابوعبدالرحمان. رجوع به حبیب بن سند شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابوعبدالرحمان. رجوع به حبیب بن مسلمه شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابوعبداﷲ سلمی. رجوع به حبیب بن ربیعه سلمی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابوعمر. محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابومحمد. از زهاد قرن اول هجرت است و جاحظ او را در عداد زهاد و نساک اهل بیان برشمرده گوید: وقتی حجاج بن یوسف ثقفی مالی تقسیم کرد و مبلغی از آن به مالک بن دینار داد و مالک خواست مقداری از آن را به حبیب ببخشد. حبیب گفت: حجاج را امروز بیشتر دوست داری یا درگذشته ؟ مالک جواب داد: امروز. حبیب گفت: در چیزی که موجب دوستی حجاج شود خیر نیست. رجوع به البیان و التبیین ج 1 ص 282 و 302 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن هوذهبن حبیب بن زبیر هلالی. از اخوال یونس بن حبیب است. وی از مندل بن علی روایت دارد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 295 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) احول خثعمی. شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: کوفی بود. و در کتاب الفهرست خود گوید: حبیب خثعمی کتاب اصلی دارد و ما آن را ازابن بطه از احمدبن محمدبن عیسی از ابن عمیر از او روایت کنیم. و ظاهر این سخن. امامی بودن اوست لیکن مجهول الحال است. میرزا (ظ: میرزا محمد رجالی) در رجال خود احتمال داده است که این مرد همان ابن معلل خثعمی باشد. در جامع الرواه گوید: حمادبن ابی طلحه از وی روایت کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 251 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) الحذاء. مکنی به ابی عمیره. محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) العطار. او راست: کتاب العطر و اجناسه. (ابن الندیم).

حبیب. [ح َ] (اِخ) بیاضی. رجوع به حبیب بن زیدبن تمیم شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) تمیمی حنکلی. صحابیست. رجوع به حبیب بن حبیب بن مروان شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) علی بن محمد. صاحب قاموس الاعلام ترکی صاحب الزنج را در ذیل این عنوان بطور اختصار یاد نموده است و مدرک او دانسته نیست. رجوع به صاحب الزنج شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) فارسی. مکنی به ابی محمد. رجوع به حبیب عجمی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) مظفرشاه. رجوع به مظفرشاه ثالث حبیب... شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) مولای انصار. رجوع به حبیب بن سعد شود.

حبیب. [ح َ ب ِ] (اِخ) نجار. در قصص الانبیاء آمده است. قصه ٔ کشتن یحیی: قال اﷲتعالی: واضرب لهم مثلا اصحاب القریه. (قرآن 36 / 13). گویند آن شهر را نام انطاکیه بود از زمین موصل و آنان سه پیغمبر بودند: یکی را نام صدوق و دیگری صلوم [و دیگرصادق]. و در این شهر ملکی بت پرست بود... حق تعالی سه پیغمبر فرستاد و هر سه بیامدند و دعوی پیغمبری کردند و پیغام حق رسانیدند، نشنودند و چنین گویند که: آن سه پیغمبر از آن شهر بودند، و بعضی گفته اند از خاصگان عیسی بودند. قوله تعالی: اذ ارسلنا الیهم اثنین فکذبوهما. (قرآن 36 / 14). یک سال پیوسته دعوی کردند و آن قوم ایمان نیاوردند و گفتند اینها را هلاک باید کرد. روزی جمع شدند که ایشان را هلاک کنند. حبیب نجار حاضر بود. مردی پارسا و غریب بود... و گویند در آن سال باران نیامد و قحط شد ایشان گفتند از شومی پیغمبرانست. ایشان گفتند: انا تطیرنا بکم. (قرآن 18/36). از شومی آن است که بت میپرستید اگر ایمان آورید کار شما نیکو شود. قصد کشتن ایشان کردند. حبیب نجار بیامد تا یاری کند پیغمبران را قوله تعالی: و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی قال یا قوم اتبعوا المرسلین. (قرآن 20/36). مردمان گفتند: حبیب بن نجار را که تو دراین شهر غریبی و نمک ما میخوری و یاری ایشان میکنی و با ایشان یکی شدی او را چندان بزدند که هلاک شد. قیل ادخل الجنه قال یا لیت قومی یعلمون، گفت حبیب نجاررا به بهشت برید. چون درآوردند و نعمتهای بهشت بدیدقال یا لیت قومی یعلمون بما غفرلی ربی. (قرآن 26/36و 27)، یعنی کاشکی قوم من میدانستند که حق تعالی مرابیامرزید و در بهشت جای داد تا ایشان نیز متابعت کردندی. پس خدای تعالی ایشان را به بانگ جبریل هلاک کرد - انتهی. و صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: اندر عهد اشکانیان بسیارحوادث و عجائب بوده است. از جمله نبوت زکریا... و مقتل یحیی... و قصه ٔ صدوق و صادق و سلوم، آنکه ایزدتعالی همی فرماید: فعززنا بثالث. (قرآن 36 / 14). و حبیب نجار هم در این عصر بود، آنکه ایزدتعالی ذکر کرده است در قرآن مجید: و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی. (قرآن 20/36). و در حبیب السیر آمده است که: از آن جمله (حواریون عیسی) یحیی و تومان چون به انطاکیه رسیدند پادشاه آنجا را در شکارگاه ملاقات کرده او را به قبول دین اسلام (کذا) ترغیب نمودند، غضب بر ملک مستولی شده هر یک را صد تازیانه فرمود ومحبوس گردانید. شمعون به الهام قادر بیچون از کیفیت واقعه وقوف یافته به صورت تجار بدان صوب شتافت و به ارکان دولت طریق مصاحبت منظور داشته، به اندک زمانی همه را مرید و معتقد خود گردانید و به مجلس پادشاه نیز آمد و شد کرده در آن ایام به عرض رسانید که چنان شنیدم که: قبل از وصول من به شرف خدام بارگاه سلطنت دو شخص را که دعوی رسالت میکرده اند تأدیب کرده اید.من می خواهم که در مجلس عالی با ایشان مناظره کنم. ملک رخصت داد. شمعون فرمود تا یحیی و تومان را حاضر ساختند و ایشان را مخاطب کرده گفت: شما چه کسانید و به چه مهم به این شهر آمده اید؟ جواب دادند که: ما فرستادگان حضرت خداوندیم سبحانه و تعالی و سبب آمدن ما بدین دیار آن است که خلایق را از مرتبه ٔ ضلالت نجات داده به شارع عیسی بن مریم و دین مستقیم رسانیم. شمعون از ایشان طلب معجزه ای کرد. یحیی و تومان جواب دادند هر معجزه که خواهید حق سبحانه و تعالی آن را راست آورد. شخصی بود که هفت روز از فوت او برآمده بود گفتند: این شخص را به حال حیات بازآورید دین شما را قبول میتوان کرد، یحیی و تومان متقبل شدند و آن مرده پسر حبیب نجار بود که هفت روز بود تا بمرده بود بفرموده ٔملک از قبر بیرون کشیدند و به مجلس رسانیدند. یحیی و تومان بحسب ظاهر و شمعون در باطن حیات او را مسئلت کردند از ایزدتعالی جل ّ جلاله و آن میت زنده شد و کیفیت احوال خود را بازنمود و سبب احیاء خود را بواسطه ٔ دعای حواریون تقریر کرد و فی الحال باتفاق پدر خود به دین مسیح ایمان آورد. و بروایتی ملک نیز با جمعی از خواص زبان به کلمه ٔ طیبه جاری گردانیدند، لکن بقیه ٔ کفره تیغ خلاف از غلاف برکشیدند و حبیب نجار را به قتل رسانیدند (و روح او را ملائکه به بهشت درآوردند) و حبیب گفت: یا لیت قومی یعلمون بما غفرلی ربی و جعلنی من المکرمین. (قرآن 26/36 و 27) و شمعون به مرافقت اهل ایمان از انطاکیه بیرون رفته در وقت دمیدن صبح جمیع کفار از استماع آواز صیحه ٔ روح الامین به اسفل السافلین پیوستند - انتهی. و بگمان ما این حبیب نجار تواریخ اسلامی ثاوفیلس است که در اول انجیل لوقا و در اول کتاب اعمال الرسل انجیل به او خطاب شده است. صاحب عقد الفرید گوید: ثم الشام الخامسه و هی قنسرین، و مدینتها العظمی، حیث السلطان حلب. و بین قنسرین وحلب اربعه فراسخ و ساحلها انطاکیه، مدینه عظیمه علی شاطی ٔ البحر، فی داخلها البساتین و الانهار و المزارع و هی مدینه حبیب النجار، الذی جاء من اقصی المدینه یسعی، و بها مسجد ینسب الی حبیب النجار -انتهی. (عقد الفرید ج 7 ص 284). مستوفی گوید: صادق و صدوق و سلوم، حق تعالی مر این هر سه را پیغمبری داد و به قوم شهر انطاکیه فرستاد، مردم شهر تکذیب ایشان کردند. درودگری حبیب نام بدیشان ایمان آورد، شهریان چندان او را بزدند که بمرد. (تاریخ گزیده ص 59). چنانکه اهل تفسیر و خبر گویند مردی است از مؤمنین به حضرت مسیح علیه السلام که در انطاکیه میزیست و مردم را به دین آن حضرت دعوت میکرد آن وقت که هنوز این دین رواج نیافته بود واهل شام و یونان و روم بت پرست بودند و نصاری را شکنجه و آزار می کردند. و بعضی از مفسرین گویند مراد از این آیت در قرآن مجید او است: قوله تعالی: و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی قال یا قوم اتبعوا المرسلین. (قرآن 20/36). و گویند این مدینه شهر انطاکیه است و نصاری خود او را ثئوفلس گویند و حبیب تعریب آن است چه ثئو در زبان یونانی خدای تعالی است و فلس به معنی حبیب و دوست است و معنی مرکب این کلمه حبیب اﷲ باشد.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن یزید انصاری. از بنی عمروبن مبذول است. وثیمه در کتاب رده او را در زمره ٔ شهداء روز یمامه شمرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 324 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن هند أسلمی. از سعیدبن مسیب روایت کرده که: انما الخلفاء ثلاثه: ابوبکر و عمر و عمربن عبدالعزیز. قلت له: ابوبکر و عمر قد عرفنا هما، فمن عمر؟ قال ان عشت ادرکته و ان مت کان بعدک. (تاریخ الخلفاء ص 155). و رجوع به سیره ٔ عمربن عبدالعزیز ص 59 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مطهربن رباب بن اشتربن جحوان بن فقعس کندی فقعسی. پیغمبر را درک کرد و آنقدر بزیست تا با حسین بن علی (ع) کشته شد. ابن کلبی او و پسر عمش ربیعهبن حوطبن رئاب (کذا) را یاد کرده است. (الاصابه ج 2 ص 58). و رجوع به حبیب بن رباب (رئاب) شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مهران. مکنی به ابی مالک. محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مطهر اسدی. رجوع به حبیب بن مظاهر اسدی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مظاهربن سین اسدی. وی از انصار حسین (ع) است که در کربلا کشته شد. شیخ طوسی او را یک مرتبه در عداد اصحاب علی (ع) و بار دیگر در عداد اصحاب حسن بن علی (ع) و سه دیگر از اصحاب حسین بن علی (ع) شمرده. در تحریر طاوسی و رجال کشی ترجمه ٔ حال او آمده است. در خلاصه ٔ علامه ٔ حلی و رجال ابن داود «مُظَهَّر» نیز آمده است. لیکن ابن داود از خط شیخ طوسی و شهید ثانی از خط ابن طاوس نقل کرده اند که: مظاهر با الف است. و اینکه نجاشی در رجال خود و شیخ طوسی در فهرست او را یاد نکرده اند، بسبب آن است که کتاب یااصلی از او روایت نشده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 252 و 253). قبر حبیب اکنون در رواق جنوب غربی حرم حسین (ع) در کربلا مزار شیعه است. عسقلانی او را به عنوان حبیب بن مطهر اسدی آورده. (لسان المیزان ج 2 ص 173). خوندمیر گوید: چون خبر رفتن حسین (ع) از مدینه به مکه از بیم یزید به مردم کوفه رسید، سران شهر در خانه ٔ سلیمان صرد خزاعی گرد آمدند و دسته جمعی نامه ای به امام حسین (ع) بدین مضمون نوشتند: سلیمان بن صرد و رقاعهبن شداد و مسیب بن نجبه و حبیب بن مظاهر و... تحیت و سلام عرضه میدارند و از ناحق بودن معاویه و اینکه پسر او یزید نیز بی مشورت مسلمین میخواهد متصدی منصب ریاست گردد ابراز نفرت میکنند و آن حضرت را به کوفه دعوت میکنند و حاضرند در رکاب تو با همه ٔ شیعیان پدرت با دشمن بجنگند و جان و مال خویش در راه تو بگذارند. امیداست بزودی تشریف ارزانی داری... (تلخیص و اختصار ازحبیب السیر چ 1 تهران جزو 1 ج 2 ص 210). و باز در ص 215 همان کتاب آرد: چون امام حسین (ع) مشاهده فرمود که اهل ظلوم جوق جوق به میدان قتال می آیند به تعبیه ٔ اندک مردمی که در رکاب امامت انتساب بودند اشتغال کرده زهیربن قین را به میمنه ٔ میمنت آئین و میسره ٔ سره را بوجود حبیب بن مظاهر تزیین داد - انتهی و حبیب پس از جدال و قتالی مردانه به درجه ٔ شهادت نائل گردید.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مظاهر. حمادبن عثمان از اوو او از ابوعبداﷲ (ع) روایتی دارد که در باب قطع طواف از کتاب من لایحضره الفقیه تألیف صدوق آمده است. حال او مجهول است چه اگر مقصود از ابوعبداﷲ، حسین بن علی باشد، زمان حمادبن عثمان متأخر است و اگر مقصود امام صادق باشد چون حبیب در طف کشته شده نمی تواند ازاو روایت کند. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 253 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن معلل خثعمی. شیخ طوسی در کتاب رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: مولی و کوفی بود و نجاشی وی را به عنوان حبیب بن معلل خثعمی مداینی یاد کرده گوید: از ابوعبداﷲ و ابوالحسن الرضا (ع) روایت دارد و کتاب اصلی دارد که محمدبن ابی عمیر ازو روایت کرده و او غیر از حبیب احول خثعمی است، اگرچه از عبارت شیخ طوسی در فهرست، اتحاد آن دو برمی آید. اصل وی یکی از اصول چهارصدگانه ٔ شیعه میباشد ومحمدبن ابی عمیر آن را از وی روایت کند و او از امام ابوالحسن موسی بن جعفر و امام رضا روایت دارد. شیخ طوسی در فهرست نیز او را چنین یاد کرده. رجوع به الذریعه ج 2 ص 145 و 125 و تنقیح المقال ج 1 ص 253 و لسان المیزان ج 2 ص 173 و نیز رجوع به حبیب احول خثعمی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن معلی. شیخ طوسی یک بار او را در عداد اصحاب باقر (ع) و یک بار از اصحاب صادق (ع) شمرده گوید: سجستانی بود و شاید همان حبیب سجستانی باشد که خواهد آمد. بهرحال ظاهر سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 253 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن معن. پدر او معن شاعر معروف عرب است که دیوان او به سال 1903م. در اروپا چاپ شده است. گویند: معن شتران بسیار داشت و پس حبیب پسر او چندی از آنها بگرفت و با پسر عم خویش فضاله به شام رفت پس حبیب در این سفر بمرد و فضاله بازگشت و معن در این معنی سروده است:
فلاو ابی حبیب مانفاه
من ارض بنی ربیعه من هوان
تا آنجا که:
اعلمه الرمایه کل یوم
فلما اشتد ساعده رمانی.
و در دیوان چاپ اروپا به جای مصرع نخستین چنین است: «لعمر ابی ربیعه مانفاه » رجوع به البیان و التبیین ج 3 ص 149 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مغیره ٔ خفاف. مکنی به ابی المغیره. محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مله (مهله) برادر ربیعهبن مله کنانی. ابن شاهین از طریق مدائنی از ابن عباس آرد که گفت: وفدی از بنی عبدبن عدی به نزد پیغمبر آمدند که در میان ایشان حارث بن وهب و عویمربن أخرم و حبیب و ربیعه دو پسر مله (مهله) و دسته ای از خویشان ایشان بود و داستان آنها را بتفصیل آورده که با پیغمبرقرارداد عدم تعرض بستند. و سپس اسلام آورده برای قوم خود نیز امان نامه گرفتند مگر یکی از ایشان به نام اسیدبن ایاس که در وقعه ٔ بدر قصیده ای در رثاء قریش و ذم محمد سروده بود، الخ. رجوع به الاصابه ج 1 ص 46 و 324 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن منجم. مکنی به ابی النجم. معاصر مهدی خلیفه ٔ عباسی. او یکی از بلغای زبان عرب است. (ابن الندیم).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مهلب بن ابی صفره ملقب به حرون و در اساس اللغه ابومحمدبن المهلب آمده است. (تاج العروس ج 9 ص 173). یکی از شجعان عهدمروانی است و به اتفاق برادرش یزیدبن مهلب در جنگهای بسیار شرکت کرد و هنگام خروج برادرش بر یزیدبن عبدالملک در عراق به سال 102 هَ. ق. کشته شد. (الاعلام زرکلی ص 211). و نیز رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 51 و عیون الاخبار ج 1 ص 129 و عقد الفرید ج 1 ص 134 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن هارون. از عم خود از پیغمبر (ص) روایت کند.ابن حبان وی را در زمره ٔ ثقات شمرده. عسقلانی گوید: او را نشناختم. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 173 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن مهله. رجوع به حبیب بن مله شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن میمون. از صعصهبن صوحان روایت دارد. رجوع به عیون الاخبار ج 3 ص 21 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن نجیح. از عبدالرحمان بن غنم روایت کند و ابوعطوف از وی روایت دارد. مجهول الحال و ضعیف است. ابن حبان وی را در زمره ٔ ثقات شمرده است. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 173 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن نِزاربن حیان (یا حبان) هاشمی بالولایه. شیخ طوسی در کتاب رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده، گوید: صیرفی بود و ازو خبر وارد شده. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 253 و لسان المیزان ج 2 ص 173 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن نصربن زیدبن احمد واسطی. از احمدبن منصور زاج روایت دارد. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 295).

حبیب.[ح ُ ب َ] (اِخ) ابن نعمان اسدی. از انس بن مالک و خریم، یا ایمن بن خریم روایت دارد عبدالغنی بن سعید گوید: مناکیری داشته است. ذهبی در میزان الاعتدال در ترجمه ٔ زیادبن ابی رقاد هر دو را ذکر کرده و سپس در المشتبه میان این دو تفکیک کرده گوید: حبیب بن نعمان با تخفیف از انس روایت کند و مناکیر دارد. و حبیب بن نعمان اسدی از خریم بن فاتک روایت کند. ولی در این تفکیک نظر است. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 174 و 175 شود.

حبیب.[ح ُ ب َ] (اِخ) ابن نعمان اعرابی. صاحب قاموس گوید: کزبیر فرزند نعمان. تابعی بود و او غیر از ابن النعمان اسدی است. نجاشی نیز او را معرفی کرده گوید: وی از بنی اسد و اهل بادیه بود او را کتابی هست. و سپس نجاشی سند خود را تا آن کتاب نوشته گوید: وی در دیاربنی عقیل در فاصله ٔ یک روز و نیم راه تا حران مسکن داشت و به سال 122 هَ. ق. از جعفربن محمد صادق (ع) روایت کرده. رجوع به تنقیح المقال 1 ص 253 و 254 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن نعمان همدانی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. ظاهر سخن امامی بودن اوست. لیکن حال او مجهول است. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 254 و لسان المیزان ج 2 ص 173 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ولیدبن حبیب بن عبدالملک بن عمربن الولیدبن عبدالملک بن مروان. وی از مردم قرطبه است و به دحون معروف باشد. از اندلس به مشرق رخت بربست. فقیه، عالم، ادیب و شاعری نیکو بود. در روزگار عبدالرحمان بن حکم به مشرق رفت و حج کرد و اهل حدیث بدید و از آنان بنوشت و با علمی بسیار بیامد. وی را در جامع قرطبه حلقه ای بود که مردم در آن حدیث میشنیدند. وی وشیی شامی میپوشید تا امیر عبدالرحمان وی را وصیت به ترک آن کرد: حبیب پس از سال دویست بمرد. از شعر اوست:
قال العذول و این قلبک کلما
رمت اهتدأک لم یزل متحیرا
قلت اتئد فالقلب اول خائن
لما تغیر من هویت تغیرا
و نای فبان الصبر عنی جمله
و بقیت مسلوب العزاء کما تری.
از فرزندان او سعیدبن هشام است. او ادیب، عالم و فقیه بود. حبیب به دمشق وطن پیشین خود درآمد و عامل آن در آن روز از جانب معتصم بن الرشید، عمربن فرج الرخجی بود. هنگام درآمدن وی به دمشق گرانی سخت و قحطی پدید شد که مردم را آزار رساند و به نزد رخجی بنالیدند تا مردم غریبی که از شهرهای دیگر به دمشق درآمده اند بیرون کند. وی بفرمود تا در شهر بانگ زدند هر مسافر و غریبی که به شهر است تا سه روز بیرون رود و هر کس را که سرپیچی کند به کیفر بیم دادند. غربا بیرون شدند و دحون بماند او را نزد رخجی بیاوردند وی را گفت چه شد که از فرمان من سرباز زدی مگر بانگ را نشنیدی ؟ گفت آن بانگ مرا بازداشت. پرسید: چگونه ؟ وی نسبت خویش بگفت. رخجی گفت: راست گفتی به خدا که تو سزاوارتر از ما بماندن دمشق باشی. هر قدر که دوست داری بمان و هرگاه خواستی برو. دحون را پسری بود که وی را بشربن حبیب گفتندی و به حبیبی شناخته میبود. او از مشهورین قرطبه است. مادر او مدنیه است و از مالک بن انس روایت کند و دخترش عبده دختر بشر است که مشهور باشد و او را از بشر روایتی است. (نفح الطیب ج 1 ص 574).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن وهب القاری. مکنی به ابی جمعه. یکی از صحابه ٔ رسول (ص) است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن سلیم راعی. رجوع به حبیب راعی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن سعد قیسی. ابن عبد ربه گوید: ابوحبترهبن ضحاک کاتب دیوان کوفه بود و او از روزگار عمر بر این کار بود تا زمان عبیداﷲ زیاد که حبیب بن سعدقیسی را به جای وی نهاد. (العقد الفرید ج 4 ص 248).

حبیب. [ح َ] (اِخ) هلالی. رجوع به حبیب بن هوزه شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اسود. مصحف خَبیب است. رجوع بدانجا شود. (الاصابه ج 1 ص 318). و نیز رجوع به حبیب بن اسعد شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی یسربن عمرو انصاری. ابوعلی حبانی گوید: از صحابه است و روز حره دریافت. ابن یمین و ابن فتحون نیز او را استدراک کرده اند و او را به عدوی منسوب داشته اند. (الاصابه ج 1 ص 324) (تنقیح المقال ج 1 ص 254). او و برادرش یزید در روز حره و برادر دیگر ایشان به نام عمیر روز جنگ پل (یوم الجسر) کشته شدند. (قاموس الاعلام ترکی).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن احمد الاندلسی. او راست:
ودعتنی بزفره و اعتناق
ثم نادت متی یکون التلاقی
و تصدّت فاشرق الصبح منها
بین تلک الجیوب و الاطواق
یا سقیم الجفون من غیر سقم
بین عینیک مصرع العشاق
ان یوم الفراق افظع یوم
لیتنی مت قبل یوم الفراق.
و او راست:
هیج البین دواعی سقمی
و کسا جسمی ثوب الالم
ایها البین اقلنی مره
فاذا عدت فقد حل دمی
یا خلی الزرع نم فی غبطه
ان من فارقته لم ینم
و لقد هاج لقلبی سقما
حب من لوشاء داوی سقمی.
و نیز گفته ٔاوست:
وجنه کالربیع جاد علیها
من حیاء لامن حیاً وسمی
و وجوه قلبتها کالدنانیر
و مثلی لمثلها صیرفی
تتهادی الریاح منها نسیماً
شابه عنبر و مسک ذکی ّ.
و گفته اوست:
الابابی من قلبه غیر مشفق
علی ّ و لی قلب علیه شفیق
و انی لأبدی للوشاه تبسماً
و انسان عینی فی الدموع غریق
و کم شافهتنی للصبا اریحیه
و مازج ریقی للاحبه ریق.
(یتیمه الدهر ثعالبی ج 1 ص 357).
ثعالبی از قصیده ای که درباره ٔ ابن ابی عامر گفته و برای وی انشاد شده است، آرد:
لاضیع اﷲ للمنصورمالکنا
حوط الهدی و صلاح الدین بالنظر
فی کل یوم له فی المسلمین ید
غراء تخبر عن افعاله الغرر
فیالها فرجه عمّت طوالعها
کما یعم ضیاء الشمس و القمر
حأت من الملک المنصور یصحبها
التوفیق و الرشد و النعمی علی قدر
لازالت الارض و الدنیا بطاعته
معمورتین الی اقصی مدی العمر.
(یتیمه الدهر ثعالبی ج 1 ص 406).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن احمدبن مهدی بن محمدبن عبد علی بن زین الدین بن وضان حسینی. شاگرد شیخ جعفر کاشف الغطاء. او راست: رسالهالکبائر. فرزند او سید احمد نیز از فضلاء بوده و کتاب «الرحله الخراسانیه» از تألیفات اوست. رجوع به الذریعه ج 2 ص 456، 457 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اردک. رجوع به حبیب بن عبدالرحمان شود.

حبیب.[ح َ] (اِخ) ابن اساف انصاری خزرجی. طبرانی و ابن عبدالبر او را در حرف (ح) یاد کرده اند، لیکن صحیح خُبَیب است. (الاصابه ج 2 ص 74) (تنقیح المقال ج 1 ص 254).پس از مرگ ابوبکر حبیب بن اساف زن او حبیبه بنت خارجه را تزویج کرد. و چون حبیبه کنیزی داشت حبیب بن اساف مورد تهمت قرار گرفت، یعنی حبیبه نزد عمربن خطاب دعوی کرد که شوهر من حبیب با کنیز من رابطه ٔ نامشروع دارد. داستان این قذف در استیعاب ج 2 ص 715 آمده است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اسدبن جاریهالثقفی، نام یکی از اصحاب نبوی است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به حبیب بن اُسَید شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اسلم انصاری. ابن ابی حاتم او را یادکرده گوید: بدر را دریافته. ابوعمرو در ترجمه ٔ حبیب مولی الانصار گوید: برخی او را همان حبیب بن اسلم که مولای بنی جشم بن خزرج است شمرده اند. (الاصابه ج 1 ص 38).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اسلم مولی آل جشم. صحابی بدری است. و از او روایت آمده است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اسلم. شیخ طوسی او را در عداد اصحاب علی (ع) شمرده. و ظاهر این سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 1 ص 251) (لسان المیزان ج 2 ص 67). رجوع به حبیب راعی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اُسَیدبن جاریهثقفی. حلیف بنی زهره و برادر بنی نصر بود. وی از اصحاب پیغمبر و درروز یمامه کشته شد. ابوعمرو او را یاد کرده. (الاصابه ج 1 ص 318 و 319) (تنقیح المقال ج 1 ص 254) (الاستیعاب ج 1 ص 123). و در قاموس الاعلام حبیب بن أسد آمده است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی ملیکه ٔ حدانی، مکنی به ابی ثور. محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اشتربن جحوان. رجوع به حبیب بن مطهر شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اوس. یا ابن ابی اوس ثقفی. ابن یونس او را در شمار کسانی که جنگ مصر را دریافته اند آورده، و چون از بنی ثقیف تا زمان حجهالوداع کسی نامسلمان نمانده بوده است بنابراین این مرد صحابی میباشد. (الاصابه ج 1 ص 319).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اوس بن حارث مکنی به ابوتمام. نجاشی (متوفی 450 هَ. ق.) در رجال خود او را یاد کرده گوید: امامی بود و امامان را تا ابوجعفر ثانی که معاصر وی بوده مدح کرده است. جاحظ در کتاب حیوان گوید: ابوتمام از رؤساء رافضه است. حسن بن داود در قسم اول از رجال خود او را یاد کرده گوید: امامی بوداما از ائمه روایت نکرده. ابن شهرآشوب (متوفی 585 هَ. ق.) در معالم العلماء گوید: وی از شعراء متقی بود. و شیخ حر (متوفی 1104 هَ. ق.) در امل الاَّمل و علامه ٔ حلی (متوفی 720 هَ. ق.) نیز در خلاصه الاقول شرح حال او را آورده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 251). در نامه ٔ دانشوران آمده: نکته جویان دقیقه یاب در شرح حال و ضبط ترجمه ٔ ابی تمام و غیر وی از شعرای اسلام بر ما خرده نگیرند و اینگونه سخنوران هنرپیشه را از موضوع این دفتر مبارک بیرون نشمارند، زیرا که این گروه تا قوانین لغت عرب و ضوابط شعب ادب را در مدرس استادی از مهره ٔ فن استفادت و استوار نکردند نه غزلی در مدح ملیحی سرودند و نه کریمی را به لسان مدیحی ستودند. پس آحاد این جماعت هر یک عالمی شاعرند نه شاعری جاهل. شاهد این دعوی آنکه جاراﷲ زمخشری که در طبقات کبار مشایخ و عظام اساتید بالاتفاق از طراز اول معدود است همین ابوتمام را در کتاب کشاف به علم و فضل یاد کرده پس از آنکه برای اثبات مطلب به شعر وی استشهاد نموده، گوید: و هو و ان کان محدثا لایستشهد بشعره فی اللغه فهو من علماء العربیه فاجعل ما یقوله بمنزله ما یرویه الاتری الی قول العلماء الدلیل علیه بیت الحماسه فیقنعون بذلک لوثوقهم بروایته و اتقانه، یعنی اگرچه ابی تمام در طبقات چهارگانه ٔ شعرا که جاهلیین و مخضرمین و متقدمین و محدثین باشند از فرقه ٔ اخیر بشمار میرودکه علماء در اثبات لغات و تصحیح اوضاع که بنای آنهابر توقیف و رخصت واضع است به کلمات ایشان استدلال نکنند چنانکه بر اشعار و منظومات هر یک از دیگر طبقات استناد جویند، ولی از آنجائی که ابوتمام از جمله ٔ علماء عربیت معدود است من در عبارات وی حکم روایات میرانم، نمی بینی علماء به کتاب حماسه ٔ او استشهاد کنند و بحکم وثوق بر روایت وی به محض نقلش قناعت کنند. الغرض، جمهور علماء انساب برآنند که سلسله ٔ نژاد وی به جلهمهبن اود که نخستین نیای قبیله ٔ بنی طی است منتهی گردد و از این روی او را حبیب بن اوس طائی خوانند. ولادت ابی تمام چنانکه یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان آورده در سال 188 هَ. ق. اتفاق افتاده، مسقطالراسش قریه ٔ جاسم است که مولد والدش بود ولی در ملک مصر نشو و نما یافت. در عنوان جوانی و عنفوان زندگانی در جامع مصر با شغل سقائی معاش میکرد. برخی گویند پدرش در دمشق پیشه ٔ خماری داشت و ابوتمام خود در آن شهر شاگرد جولائی بود. چون یک چند از عهد طراوت و روزگار شباب را بر این نسق بگذرانید قابلیت گوهر و استعداد نهاد، او را بر کسب فضائل و تحصیل کمالات بداشت. از آن روی صحبت ارباب دانش و فضل و ملازمت خداوندان هنر و کمال را وجهه ٔ همت ساخت. پس از تمهید مقدمات لغت و تشیید مبانی بلاغت در صناعت سخن گستری و فن شعرپردازی به عهد خویش از تمامت شعرای عرب ممتاز گشت و در ابتکار افکار و اختراع مضامین به مقام تأسیس قدم نهاد. نتایج خاطر زخارش به جزالت لفظ و رشاقت معنی امتیازی تمام و مزیتی کامل یافت. ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی گوید: در این عصر مردم درباره ٔ ابی تمام بر دو گروهند: قومی در مدح و اطراء وی از طریق اعتدال اعراض کرده بر اوج افراط برآیند و او را بر تمامت اسلاف و اخلاف شعرا رجحان و مزیت نهند و جماعتی در قدح و ذمش از جاده ٔ انصاف انحراف جسته در حضیض تفریط فروشوند واز در تعصب و در عناد منتخبات دیوانش (را) مستور و اشعار نامطبوعش (را) آشکار دارند و این شعار ناهنجارو شیوه ٔ ردیه را وسیله ٔ کسب معاش و ذریعه ٔ نیل آمال گیرند، ولی سلوک طریقت اقتصاد در هر امر پسندیده و مطبوع باشد و رعایت حق و پیروی صواب در هر باب شایسته و مطلوب آید، آنگاه در ذیل این عبارات گوید: نقل است که ابوتمام در محضر یکی از شعرای عصر قصیده ای انشاد کرد که تمام آن به طراز فصاحت و لطف سیاقت آراسته بود مگر یک بیت که پسند وی نیفتاد. آن شاعر گفت یا اباتمام این قصیده ٔ تو فی المثل بدری است تابان که ازمشرق خاطر جلوه ٔ طلوعش بخشیده ای ولی دریغ که از کلف این یک بیت پیراسته نیست. در جواب گفت: من خود نیز بر این عیب واقف بودم و هم به وقت نظم قبح صورت و رکاکت معنی این شعر میدانستم لیکن به عقیدت من آنچه ازخاطر شاعر بیرون تراود با آنکه از صلبش بوجود آید برابر است، چنانکه مرد به مرگ فرزند زشت خود رضا ندهد، شاعر نیز به اسقاط بیت نازل خویش دل ننهد. همانا از این اعتذار معلوم گردد که آنچه در اثنای قصاید و مطاوی دیوان وی از ابیات ردیه مندرج است برحسب اختیارذوق سلیم و انتخاب سلیقه ٔ مستقیم وی نیست، بلکه به اقتضای علاقه ٔ طبیعی ثبت و ضبط کرده پس جودت خاطر زخار و انتقاد خاطر سرشار وی را جای طعن باقی نماند. هم ابوالفرج گوید: و قد فضل اباتمام من الروساء و الکبراء و الشعراء من لایشق الطاعنون علیه غباره و لایدرکون و ان جدّوا آثاره، یعنی ابوتمام را از اساتید ادب و بزرگان فن و خداوندان طبع کسانی بر همگنان ترجیح داده اند که متعصبین وی به گرد ایشان فرانرسند و با هرگونه عجلت و شتاب آثار اقدامشان درنیابند، چنانکه عم من از پدرش نقل کرده که: از محمدبن عبدالملک وزیر شنیدم که میگفت اشعر جمیع مردم آن کس است که گفته:
و ماابالی و خیرالقول اصدقه
حقنت لی ماء وجهی او حقنت دمی.
یعنی سخن راست را میگویم و از کسی باک ندارم که برعقیدت من حفظ آبروی مرد با ریختن خون وی برابر است. عمم گفت از تصدیق آن وزیر بصیر عقیدت من در تقدم رتبت ابی تمام چنانکه باید استوار نگشت همی منتظربماندم تا ابراهیم بن عباس صولی را ملاقات کنم چه او در نزد من به فنون ادب از وزیر خبیرتر بود. پس روزی بر وی درآمدم و باقتضای آنکه او را بمثابه ٔ پدر انگاشتمی دلیرانه گستاخی کردم و از اشعر اهل عصر بپرسیدم. گفت اشعر زمان آن کس است که گفته:
نسب کان علیه من شمس الضحی
نوراً و من فلق الصباح عموداً
ورثوا الابوه و الخطوط فاصبحوا
جمعوا جدوداً فی العلی و جدودا.
یعنی خاندان بنی وائل را فروغ اصل و علو نسب چنان است که گوئی خورشید تابان بر سلسله ٔ نژاد ایشان پرتو افکنده و عمود صبح روشن از افق اسلافشان قامت افراخته، شرافت نیاکان با سعادت اختران بوراثت یافته اند، و اصالت نسب با نبالت حسب ضمیمت کرده اند. پس از گواهی این دو شاهد آگاه مرا به یقین روشن گشت که ابوتمام بر کافه ٔ ابناء جنس خود پیشوا و مقدم است. هم عمم از محمدبن یحیی الصولی و علی بن سلیمان اخفش و آن دو از محمدبن یزید نحوی حکایت آورده اند که: گفت عمارهبن عقیل وارد بغداد شد. مردم دارالسلام بر وی گرد آمدند از دیوان خود و پدرش نسخه ها برگرفتند و از اشعار اهل بلد بسی بر نظر نقادش عرضه داشتند. روزی یکی از حاضران خواست مقام ابوتمام به تصدیق وی معلوم دارد. گفت یا عماره در این شهر شاعری است که خود را یگانه ٔ دوران و اشعر مردم زمان میداند و دیگران در حق وی اعتقاد دیگر دارند. عماره گفت از نظمش چند بیتی انشاد کنید تا میان وی و مدعیانش بر آئین انصاف داوری کنم. بدین اشعار دلفریب لب گشودند:
غدت تستجیر الدمع خوف نوی غد
و عاد قتاداً عندها کل مرقد
و انقذها من غمره الموت انه
صدود فراق لاصدود تعمد
فاجری لها الاشفاق دمعاًمورداً
من الدم یجری فوق خد مورد
هی البدر یغنیها تورد وجهها
الی کل من لاقت و ان لم تورد.
خلاصه ٔ مراد آنکه چون آن یار دیرین آهنگ مسافرت من بشنید از بیم فراق به سیلاب اشک پناه برد و چنان آسایش از وی برفت که گوئی بر آرامگاهش بساط خار گسترده گشت و از ورطه ٔ هلاک بدین اندیشه نجات یافت که این روی تافتن از راه فراق پدید آمد نه از آهنگ نفاق. از بیم هجر اشک خون آلود بر گونه ٔگلگونش جاری ساخت وی را صفحه ٔ عارضی است که چون قرص ماه بدرخشد و بی منت غازه مانند طبق گل شکفته باشد.این چهار بیت بخواند و خاموش نشست. عماره گفت: نی نی لب مبند و از آن اشعار آبدار زیادت کن. گفت:
ولکننی لم احو وفراً مجمعاً
ففزت به الا بشمل مبدد
و لم تعطنی الایام نوماً مسکنا
الذبه الا بنوم مشرد.
خلاصه ٔ معنی آنکه نیل مراد و فوز مقصود بی رنج سفر و شکنج غربت حاصل نگردد من خود هیچگاه تا به زحمت مسافرت پریشان نگشتم مالی جمع و ثروتی فراهم نکردم و تا در منازل خطرناک خوابهای آشفته ندیدم لذت خواب آسوده نیافتم. عماره گفت: با آنکه در معنی توصیف مسافرت و تحبیب غربت از این پیش بسی مضامین رانده اند به خدا سوگند که این مرد در این بیان از تمامت پیشینیان پیش افتاده، هم از گنجینه ٔ خاطر وی جواهر دیگر بنمای. گفت:
و طول مقام المرء فی الحی مخلق
لدیباجتیه فاغترب بتجدد
فانی رایت الشمس زیدت محبه
الی الناس ان لیست علیهم بسرمد.
یعنی طول اقامت وطن دیبای رخساره ٔ مرد کهنه کند، پس لختی به سوی غربت گرای تا در نظر دوستان تازه نمائی زیرا که می بینم خورشید در نزد مردم به مزید عزت اختصاص نیافته مگر برای آنکه پیوسته بر ایشان نتابد و مدام بر یک مقام نپاید. عماره گفت: کفایت کرد اگر امتیاز شعر به جودت الفاظ و لطف معانی است، بخدا سوگند که صاحب این نظم اشعر مردمان است. نقل است که: روزی علی بن الجهم از شئون مزایا و فنون کمالات ابی تمام شرح میداد کسی با وی گفت حقا که داد انصاف دادی، در مدح ابی تمام هیچ فرونگذاشتی، اگر خود فی المثل با تو برادر بودی زیاده بر این وصفش نمیکردی. گفت: هرچند در میان ما برادری نسب موجود نیست ولی برادری ادب محکم است.آیا نشنیده ای که او در این اشعار مرا با خود برادر خوانده:
ان یکد مطرف الاخاء فاننا
نغدو و نسری فی اخاء تالد
او یختلف ماء الوصال فماؤنا
عذب تحدر من غمام واحد
او یفترق نسب یؤلف بیننا
ادب اقمناه مقام الوالد.
حاصل مضمون آنکه اگر اخوت جدید که در نشاء اشباح پدید گردد مابین ما حاصل نیست با الفت عالم ارواح که خود اخوتی است قدیم بپائیم، و اگر آب پیوند ما را جدائی است با زلال یگانگی که خود از یک سحاب فرودآید بسر بریم و اگر ما را در سلسله ٔ نسب اختلاف باشد علاقه ٔ ادب را به منزله ٔ پدر گیریم. قاضی احمدبن خلکان گوید: ابراهیم بن عباس صولی که امیر نظم ونثر بود، گفت: من در مکاتیب و منشآت خود جز بدانچه از طبع خویش بتراود اتکال نورزم و ناموس پردگیان خاطر به ننگ سرقت نیالایم، ولی عبارتی نفیس که بر مضمونی بدیع دلالت داشت از دقایق خیالات ابی تمام اخذ کرده یکی از رسائل خود را بدان پیرایه بستم و نوشتم:
و صار ما یحرزهم یبرزهم
و ما کان یعقلهم یعتقلهم.
یعنی آن جماعت را حرز و پناهشان به دست دشمن سپرد و حصن و معقلشان پای بند و عقال گشت، و در این فقره بدین اشعار ابی تمام دست بردم:
فان باشر الاصحار فالبیض و القنا
قراه و احواض المنایا مناهله
و ان بین حیطانا علیه فانما
اولئک عقالاته لامعاقله
و الا فاعلمه بانک ساخط
علیه فان الخوف لاشک قاتله.
یعنی اگر خصمی که با تو طریق نبرد سپارد میدان صاف در فراخای بیابان بیاراید وی را به شمشیرهای آخته و نیزه های افراخته مهمانی کنی و جام اجل از منهل هلاکش بنوشانی، و اگر بگرد خود باره ای برای تحصن بنیاد کند همانجا مقام حبسش گردد نه مکان حفظ، و اگر خواهی وی را آگاه کن که خود با او بر سر خشم و کینی تا اندیشه ٔ سطوت و بیم قهرتو زهره ٔ وی چاک زند. همانا اباتمام را در پیروی اهل بیت رسول (ص) قدمی راسخ بود و در موالات خاندان عصمت عقیدتی استوار داشت. از علماء عامه و خاصه بر تشیعوی تنصیص شده، چنانکه جاحظ در کتاب الحیوان و نجاشی در فهرست رواه و علامه در خلاصه ٔ رجال و شیخ حر در امل الاَّمل بدین معنی تصریح کرده اند. جاحظ گوید: کان من روساء الرافضه. علامه گوید: کان امامیاً و له شعر فی اهل البیت، کثیر. شیخ حر عاملی گوید: کان شیعیاً فاضلاادیباً منشئاً. از ابن الغضایری نقل است که: در کتابی بس قدیم که شاید در عهد ابوتمام نگاشته شده بود قصیده ای از وی دیدم که در آن اوصیاء برحق از عترت رسول (ص) را یکان یکان تا حضرت امام ابوجعفر ثانی علیه السلام برشمرده، محامد بیحد و فضایل بیشمار برای هر یک در سلک نظم کشیده بود و چون روزگار حیات وی با ایام سعادت فرجام حضرت امام محمد جواد سلام اﷲ علیه مقارن بودو عهد امامت سه حجت دیگر از ائمه ٔ اثنا عشر درنیافت از این راه در آن رشته ٔ پرگوهر تا حضرت امام ابوجعفر پیش نیاورده و به نام گرامی ولی آن عصر ختم کرده، ولی صاحب امل الآمل از مناقب ابن شهرآشوب بیتی چند باجودت سبک و سلامت اسلوب از نتایج خاطر وی نقل کرده که اسامی با برکات ائمه ٔ هدات تا قائم آل محمد در آن مذکور داشته و ما محض مزید یمن و تکمیل فواید این تصنیف شریف آنها را ذکر میکنیم:
ربی اﷲ و الامین نبی
و کذا بعده الوصی امامی
ثم سبطا محمد تالیاه
و علی و باقرالعلم حامی
و التقی الزکی جعفر الطیب
ماوی المعتر و المعتام
ثم موسی ثم الرضا علم الفضل
الذی طال سائرالاعلام
و المصفی محمدبن علی
و المعری من کل سوء و ذام
و الزکی الامام ثم ابنه القائم
مولی الانام نورالظلام
هؤلاء الاولی اقام بهم
حجته ذوالجلال و الا کرام.
حاصل معنی آنکه خدای سبحانه را که شایسته ٔ پرستش وسزاوار بندگی است پروردگار خویش خوانم و محمد امین را پیغمبر مبعوث دانم و پس از وی علی را امام خود شناسم سپس پیشوایان من یازده کوکب تابناک باشند که جملگی از افق صلب آن امام همام سعادت طلوع یافته اند و خدای عزوجل را هر یک بر تمامت آفرینش حجتی بالغ و آیتی عظیم باشند. نقل است که مابین ابوتمام طائی و دعبل بن علی خزاعی با توافق عقیدت و اتحاد مذهب، طریق خلف و نفاق مسلوک بود و چنانکه آئین معاصرین هر عهد و عادت ابناء هر جنس باشد. ایشان نیز بمحض اشتراک صنعت هر یک زبان تشنیع به قدح دیگری دراز میکردند. هارون بن عبداﷲ مهلبی گوید: من با جمعی در حلقه ٔ دعبل نشسته بودم یکی از حاضران به تقریبی از ابوتمام نام برد، دعبل گفت: آن سارق طرار آفت افکار و بلای اشعار من است. مردی از میان مجلس گفت یا اباعلی خدایت ارجمند دارد ابوتمام کدام مضمون از تو فرا گرفته ؟ گفت من گفته ام:
و ان امرءً اسدی الی بشافع
الیه و یرجی الشکر منی لاحمق
شفیعک فاشکر فی الحوائج انه
یصونک عن مکروهها و هو یخلق.
یعنی آن کس که با دخالت و توسط شفیعی مرا چیزی بخشد و خود به سپاس آن نعمت امید بدارد البته مردی کم خرد و احمق است زیرا که شکرانه ٔ آن عطیت بحقیقت خاص آن شفیع باشد چه منعم دیبای جمالم کهنه سازد و شفیع ازابتذال سوءالم نجات بخشد. ابوتمام گفته:
فلقیت بین یدیه حلو عطائه
و لقیت بین یدی مر سوءاله
و اذا امرؤ اسدی الیک صنیعه
من جاهه فکانها من ماله.
یعنی در پیش روی ممدوح شیرینی عطا و در پیش روی خویش تلخی سؤال نگریستم و چون مردی منزلت خود نزد کسی شفیع کند و ترا خیری رساند، چنان است که از مال خویش بخشیده، زیرا که منزلت و مقام از زخارف و حطام کمتر نباشد. پس آن مرد گفت حبذا ابوتمام که بس نیکو و بلیغ سروده.دعبل برآشفت و گفت دروغ گفتی قبحک اﷲ. گفت نی واﷲ اگر این معنی را او از تو اخذ کرده به لطف تصرفی که بکار برده بر تو نیز مزید آورده و اگر تو از وی سرقت کرده ای نظم خود با زیور مزایای وی آراستن نتوانسته ای.دعبل زیاده غضبناک شده خاموش گشت. از عون بن محمد روایت است که گفت: دعبل بن علی را در محضر حسن بن رجاء دیدم که از شأن ابی تمام همی می کاست و در حق وی سخنان ناحق میراند. مردی از اهل مجلس که عصابه نام داشت گفت: یا اباعلی من از قصاید ابی تمام ابیات چند انشاء میکنم بشرط آنکه دیده ٔ تعصب از وی فروپوشی و گوش انصاف به من فراداری. اگر مضامین گوهرآگین آنها در نظر تو مطبوع افتاد پس دم درکش و زبان ذم بربند و اگر مرضی خاطر و پسندیده ٔ طبعت نیفتاد من نیز سپس در قدح وملامت او با تو همراه گردم و به خدا پناه میبرم که تو آنها را از راه حسد نپسندی. آنگاه از قصیده ٔ اما انه لولا الخلیطُ المودع ُ. این سه بیت فروخواند:
هو السیل ان واجهته انقدت طوعه
و تقتاده من جانبیه فیتبع
و لم ار نفعاً عند من لیس زائراً
و لم ار ضرّا عند من لیس ینفع
معاد الوری بعد الممات و سیبه ُ
معاد لنا قبل الممات و مرجع.
یعنی همانا آن ممدوح سیلی است کوهکن که اگر با او روبروی درافتی ترا درهم شکند، و اگر با قدم مطاوعت از دو جانب وی راه پیمائی ترا منقاد گردد.من خود بتجربت چنان یافتم که هر کس گزندی نتواند رسانید سودی نیز نتواند بخشید، و هر که را نیروی نفعی نیست هم او را توان زیانی نباشد. مردم را نُشور ارواح و اعادت حیات پس از مرگ صورت بندد ولی جود و عطای ممدوح کالبد ما را قبل از هلاک روح بخشد. دعبل گفت: ما را در مراتب فضل و کمال این مرد سخن نیست، لیکن شما وی را از آن درجه و مقامی که دارد بالاتر برید و بردیگرانش مزیت و فزونی نهید. عصابه گفت: اگر بر همگنانش مزیت نبودی مانند تو شاعری فحل بستیزه اش برنخاستی. آورده اند که: چون ابوتمام در اقطار عراق و شام رایت اشتهار برافراخت، بلکه صیت فصاحت و آوازه ٔ کمال وی در تمام آفاق منتشر گشت، حاضران موقف خلافت از مراتب فضل و بلاغت او شرحی به معتصم عباسی بازگفتند و خاطر خلیفه را به دیدار شخص و استماع شعر او مشتاق کردند، لاجرم معتصم او را به بلده ٔ سرمن رأی احضار داشت و علو رتبت و مقام براعتش بسرودن قصاید غرا و اشعار آبدار معلوم کرد، و بر عموم فصحای عصر و جمهور شعرای عهدش برگزید. تشریفات گرانبها و توجهات بی منتهی در حق وی مبذول داشت. مدایح و قصایدی که ابی تمام در آنها به نام معتصم تخلص کرده در مطاوی دیوانش مسطور است. من جمله قصیده ای است که در فتح عموریه و قدح منجمین و مدح معتصم به نظم آورده (که در ذیل بیاید) و چون فهم کردن برخی از مضامین آن قصیده از دانستن داستان فتح ناگزیر است نخست بر سبیل اجمال بدان واقعه اشارت کنیم. در کتب مغازی مسطور است که در سال دویست وبیست هجری به حکم معتصم عباسی لشکری عظیم به سرداری افشین بر دفع بابک خرم دین که مروج مذهب مزدک بود مأمورگشت و افشین در حدود ارمینیه و حوالی آذربایجان با او رزمها داد چون کار بر بابک صعب افتاد برای تفرقه ٔجیوش خصم در پرده به سلطان رُمه که توفلس بن میخائیل بود نامه فرستاد که معتصم در این اوان چندان بر محاربت همت گماشته که تمام لشکر اسلام را بدین سرزمین فرستاده اینک در مقرّ خلافت از عساکر مسلمین و فرسان قبائل یک نفر به جای نمانده اگر سلطان را رأی رزین برلشکرکشی و کشورگشائی تعلق گیرد برای انجام این امر زمانی خوشتر از این به دست نیاید. توفلس چون از مضمون مکتوب آگاه شد فرصت غنیمت شمرده با یکصدهزار سوار از لشکر نصاری بر بلاد اسلام تاختن آورد، قلاع و حصون چند مانند زبطره و ملطیه و غیر آنها مفتوح ساخت و جمهوری کثیر از مردان مسلمانان عرضه شمشیر کرد و جماعتی بسیار از زنان ایشان اسیر کرد. چون این خبر به معتصم رسید آتش غیرتش زبانه کشید و توان شکیب از خاطرش برفت، با وی گفتند که: در این حادثه زنی از هاشمیات در شهر زبطره به دست مردی رومی اسیر گشته ناله ٔ استغاثت برداشته، همی گفتی: وا معتصماه. معتصم چون این بشنید گفت: لبیک لبیک و در دم از تخت برخاست و مرکب طلبیده برنشست. و طریق دیگر نیز نوشته اند که: معتصم ازغلام آب طلبیده در آن بین گفتند شخصی از نصاری زن هاشمیه را گرفته خواست با وی طریق ناعفافی مسلوک دارد، زن فریاد برآورد: وامحمداه، وامعتصماه. نصرانی بطورسخریه و استهزاء گفت: اینک معتصم بر اسب ابلق سوار است و آمده که تو را خلاص کند. معتصم بعد از شنیدن این سخن گفت: آب ننوشم تا تدارک این کار نکنم. پس حکم داد آنچه اسب ابلق در سرمن رأی است حاضر کرده سوار شوند. گویند در آن روز یکصدوپنجاه هزار ابلق سوار ازسرمن رأی بیرون رفتند. جمهور منجمین و ارباب احکام از دلائل آثار فلکی و زایجه ٔ طالع حرکت چنین استنباطو استخراج کردند که در این واقعه هزیمتی عظیم و شکستی فاحش در لشکر معتصم حادث شود، و در این حکم همگی همداستان بودند. معتصم را از ترهات آن جماعت رخنه بربنیاد عزیمت پدید نیامد، با عددی بی پایان و عدتی فراوان از سرمن رأی بیرون شتافت، بر شدائد حروب و سوانح خطوب دل نهاد. طی طریق و قطع مسافت کرد تا به حدود و ثغور ملک توفلس فرارسید. پس آتش قهر و انتقام بیفروخت و خرمن اعمار و اموال مردم آن ملک سوختن گرفت، تا به شهر انقره واصل گشت. نخست آن بلد را در اندک زمانی مفتوح ساخت، سپس به جانب عموریه گرائید و آن شهری است که در آن عهد مسیحیان را سوادی اعظم و ملکی اشرف از آن موجود نبوده، باره ای استوار و خندقی شگرف داشت. معتصم زمانی آن بلد را در حصار گرفت تا به تقدیر خداوند حکیم و رغم انوف اصحاب تنجیم صورت فتح و ظفر در صفحه ٔ شمشیر او جلوه گر گشت. از طرفی در حصار آن حصن منیع رخنه افتاد. ناطس که از جانب توفلس در آن شهر بطریق بود اسیر گشت. غازیان اسلام به فرمان معتصم دست انتقام بر مردم آن سرزمین گشودند و از قتل و غارت و تخریب و احراق هیچ فرونگذاشتند. ابوتمام در این سفر همراه بود و این واقعه ٔ شگفت در ضمن قصیده ای بشرح آورد که خداوندان سخن را در جزالت کلمات و لطافت مضامین آن حیرت آید، و چون آن قصیده از طوال قصایدابوتمام است و نگارش تمام ابیات و ترجمت آن مورث کلالت خاطر و ملالت طبع گردد. لاجرم این چند شعر برای نمونه از آن التقاط کرده بیاوردیم و هر که تمام آن قصیده را من المطلع الی المقطع خواهد، بایستی کتاب مستطاب فلک السعاده که از مصنفات ملکزاده ٔ دانشمند اعتضادالسلطنه وزیر علوم است مطالعت کند و هر که تفصیل و شرح آن واقعه را طلبد باید به کتاب طبقات المضلین و اخبار المتنبئین که هم از تألیفات اوست رجوع کند. ابو تمام گوید:
السیف اصدق انباء من الکتب
فی حده الحد بین الجد و اللعب.
...
و العلم فی شهب الارماح لامعه
بین الخمیسین لا فی السبعه الشهب
این الروایه ام این النجوم و ما
صاغوه من زخرف فیها و من کذب
...
و صیروا الابرج العلیا مرتبه
ما کان منقلباً او غیر منقلب
و خوفوا الناس من دهیاء مظلمه
اذا بدا الکوکب الغربی ذوالذنب
یقضون بالامر عنها و هی غافله
ما دار فی فلک منها و فی قطب
لو بینت قط امراً قبل موقعه
لم یخف ما حل بالاوثان و الصلب
فتح الفتوح تعالی ان یحیط به
نظم من الشعر او نثر من الخطب
یا یوم وقعهعموریه انصرفت
عنک المنی حفلا معسولهالحلب
...
أم لهم لو رجون ان تفتدی جعلوا
فدائها کل أم منهم و اب.
...
و برزه الوجه قد اعیت ریاضتها
کسری وصدت صدوداً عن ابی کرب
بکر فماافترعتها کف حادثه
و لاترقت الیها همهالنوب
من عهد اسکندر او قبل ذلک قد
شابت نواحی اللیالی و هی لم تشب
حتی اذا محض اﷲ السنن لها
محض الحلیبه کانت زبده الحقب.
...
جری لها الفال برحاً یوم انقره
اذ غودرت وحشهالساحات والرحب
لما رات اختها بالامس قد خربت
کان الخراب لها اعدی من الجرب
کم بین حیطانها من فارس بطل
قانی الذوائب من قانی دم سرب
بسنه السیف و الحناء من دمه
لاسنه الدین و الاسلام مختصب
...
لم یعلم الکفر کم من اعصر کمنت
له العواقب بین السم و القضب
تدبیر معتصم باﷲ منتقم
ﷲ مرتقب فی اﷲ مرتهب
لم یغز قوماً و لم ینهض الی بلد
الا تقدمه جیش من الرعب
...
لبیت صوتا زبطریا هرقت له
کاس الکری و رضاب الخرّد العرب
...
اجبته معلناً بالسیف منصلتا
و لو اجبت بغیر السیف لم تجب
حتی ترکت عمود الشرک منقعراً
و لم تعرج علی الاوتاد و الطنب
...
ان الاسود اسود الغاب همتها
یوم الکریهه فی المسلوب لا السلب
...
ان کان بین صروف الدهر من رحم
موصوله او زمام عیر منقضب
فبین ایامک اللاتی نصرت بها
و بین ایام بدر اقرب النسب
ابقت بنی الاصفر المصفر کاسمهم
صفر الوجوه و جلت اوجه العرب.
خلاصه ٔ مضمون آنکه شمشیر را خبر از کتابها راست تر باشد. سرحدی که مابین حق و باطل و جد و هزل تمیز دهد در تیزنای شمشیر تعین یافته. حقیقت علم از سنانهای درخشان به دست آید که در میان هر دو لشکر چشمها خیره کنند، نه از هفت اخترتابان که در هفت فلک گردون نمودار باشند. آیا آن آثار آسمانی چه شد و آن دلائل نجومی کجا رفت ؟ و آن کلمات مزخرف را که در قالب کذب ریختندی چه رسید؟ برای بروج عالیه و کواکب طالعه از سیارات و ثوابت ترتیبی مخصوص اعتبار کردند و هر زمان که در سمت مغرب ستاره ٔ ذوذنب پدید آمد مردمان را همی از نزول حوادث و ظهور عجائب بیم دادند. از جانب کواکب همی سخنان گویند و حکمها رانند و آنها خود از آن آثار و احکام غافل باشند. اگر از خفایا و مغیبات آگاه شدن توانستندی، آن حادثه ٔ ناگهانی که بر اصنام بت پرستان و چلیپای ترسایان نازل آمد بر ایشان مستور نماندی. این فتح عظیم را نام فتح الفتوح است که نه زبان شاعران فصیح از عهده ٔ شرح آن تواند بیرون شد و نه بیان خطیبان بلیغ حق وصفش تواند ادا کرد. الا ای روز وقعه ٔ عموریه از سعادت ساعات تو شخص آمال با پستانی پر از شیر و شهد بازآمد. مدینه ٔ عموریه پنداری ساکنان خود را مادری بود مهربان که در حفظ ناموس آن آباء و امهات فدا میکردند. همان شاهد بی پرده که نه کسری آن را رام ساختن توانستی و نه ذوالقرنین، و آن دوشیزه ٔ دیرینه که نه حوادث دهر دست تصرف در آن دراز کرد و نه سوانح روزگار، از عهد دولت اسکندر و یا از آن پیش تاکنون موی جهان پیر سفید گشت و آن هنوز بر طراوت جوانی باقی بود، تا آنگاه که خدای حکیم به دست قدرت خود ظرف سنین بجنبانید و فتح این حصن حصین مسکه ٔ آنها قرار داد. روزی که دست حوادث بر مدینه ٔ آنقره گشاده گردید و آن قلعه ٔ متین در میان صفحات زمین مانند منازل وحش از جنس انس خالی گشت طائر فال بر فتح عموریه بال گشود. وقتی که آن بلده ٔ عظمی عارضه ٔ ویرانی بر پیکر خواهر دیرین نگریست آثار خرابی شتابنده تر از آزار جرب بر اندامش سرایت کرد. اینک بسی بهادران دلیر با گیسوان رنگین در عرصه ٔآن افکنده است که جملگی به حکم شریعت شمشیر نه برطبق سنت رسول (ص) با خون خویش خضاب کرده اند. خود شخص کفرآگاه نبود که از چه عهد تاکنون لشکر حوادث در میان نیزه ها و تیغها در کمین آن خفته بود. همانا این امر عظیم تدبیر خلیفه ٔ عهد است که خود به خدا اعتصام جوید و برای خدا انتقام کشد و در طاعت خدا رغبت نماید واز خدا انتظار ثواب برد. و بر فتح هیچ ملک عزیمت نگمارد مگر آنکه مقدمهالجیش از صولت و سطوت خویش بیاراید. ای خلیفه ٔ غیور بر فراز سریر خویش استغاثت هاشمیه ٔ اسیر بشنیدی و در جواب او لبیک گفتی و در دم زلال خواب از کاسه ٔ چشم بریختی، و باده ٔ صافی از لبان دوشیزگان خندان نوشیدن روا نداشتی. آن اسیر گرفتار را با تیغی آخته جواب آوردی و اگر نه چنان میکردی البته حق جواب ادا نکرده بودی تا آنکه به نیروی پردلی خیمه ٔ شرک سرنگون ساختی ولی بر اوتاد و اطناب آن اصلا التفات نیاوردی. بر عادت شیران بیشه ٔ دلیری که ایشان رادر هنگامه ٔ پیکار جز کشتن اقران و افکندن شجعان همتی نباشد و بر سلب و جامه ٔ مقتولان خویش عنایت نیارند، اگر بالفرض در میان سلسله ٔ ایام پیوند خویشاوندی و قرب انتساب موجود بودی مابین این ایام و ایام بدر پیوندی قریب و نسبی نزدیک پدید آمدی. ملوک بنی اصفر از این شکست های متواتر مانند نام خویش همی با رنگی زرد بمانند و وجوه قبائل عرب از فتوحات پیاپی بسی بزرگ وجلیل بپایند. نظیر قصیده ٔ ابی تمام در فتح عموریه قصیده ٔ عنصری است در فتح خوارزم که یمین الدوله محمودبن سبکتکین را بدان مدح کرده سه بیت از اوائل آن که بامطلع قصیده ٔ ابی تمام کمال تناسب و نهایت تشابه را داشت ذکر کردیم. گوید:
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
چنان نماید شمشیر خسروان آثار
به تیغ شاه نگر نامه ٔ گذشته مخوان
که راست گوی تر از نامه تیغ او بسیار
نه رهنمای بکار آیدش نه اخترگر
نه فال گوی بکار آیدش نه فال گزار.
صاحب تجارب السلف گوید: معتصم ابوتمام را به این قصیده سی هزار درهم بخشیدو چون این بیت برخواند که میگوید:
رمی بک اﷲ برجیها فهدمها
و لو رمی بک غیر اﷲ لم یصب.
معتصم گفت: دنرت دراهمک، یعنی درمهای تودینار شد. سی هزار دینار جایزه ٔ این قصیده به ابوتمام داد. همو گوید: بعضی گویند که معتصم موصل را به جایزه ٔ این قصیده به ابوتمام داد و فتح عموریه در سنه ٔ دویست وبیست وسه بود. صلاح الدین کتبی در ذیل وفیات الاعیان گوید: از بدایع وقایع آنکه ابوتمام غلامی داشت رومی که در تناسب اعضا و صباحت منظر آفت روزگار بود. حسن بن وهب که یکی از کتاب زمانه بشمار میرود آن رومی زاده را فریفته ٔ غره ٔ درخشان و آشفته ٔ طره ٔ پریشان بود، و خود حسن بن وهب غلامی داشت خزری که در زیبائی طلعت و رعنائی قامت افسانه ٔ جهان و یگانه ٔ عهد بود. ابوتمام خاطری گرفتار آن لعبت راحت سوز و دلی ربوده ٔ آن ترک غارتگر داشت. وقتی حسن بن وهب را دید که با غلام وی مشغول ملاعبت و گرم عشقبازی است از در مطایبت این لطیفه بر زبان آورد که: واﷲ لئن سرت الی الروم لاسیرن الی الخزر؛ یعنی به خدا اگر تو سوی روم روی هرآینه من جانب خزر گیرم. حسن گفت: اگر خواهی در این قضیه اختیار با من گذار و مرا در میانه حکم کن و از آنچه حکم رانم سر متاب. گفت همانا تو در این داوری چون داودنبی باشی و من مانند خصم وی. چه آن حضرت با آنکه درسرادق خلافت بسی پردگیان ماه جبین در حباله ٔ ازدواج داشت خاطر مقدسش با موی و روی معقوده اوریاء علاقتی محکم گرفت، و هم بالینی آن اختر فروزان همی آرزو برد. حسن گفت: یا اباتمام این دعوی بی اعتدالی که در حق من آوردی اگر منظوم بودی هرآینه اندیشه ٔ انتشار و بیم اشتهار آن مرا هراسان داشتی، ولی سخن منثور خود عارضی است بی حقیقت که زمانی نپاید و بقائی نیابد. ابوتمام تفطن جسته در صورت این مکالمت اشعاری چند پرداخت که این سه بیت از آن جمله است:
اذکرتنی امر داودو کنت فتی
مصرف القلب فی الاهواء و الفکر
اعندک الشمس تزهی فی مطالعها
و انت مضطرب الاحشاء بالقمر
ان انت لم تترک السیر الحثیث الی
جآذر الروم اعنقنا الی الخزر.
یعنی مرا که همواره نقد خاطر در مصرف افکار بکار میرود از این سخن قصه ٔ داود نبی بیاد آمد، چه با آنکه خورشید تابان تو را در کنار است همی با دلی طپیده بر وصل ماه رخشان طمع بندی. اگر از این عجلت که ترا به سوی گوزن بچگان روم است عنان نتابی من نیز جانب آهوبرگان خزر بشتابم. گویند کسی با ابوتمام گفت: غلام تو حسن بن وهب را بیشتر پذیرای فرمان و مطیع میل است تا غلام وی ترا. گفت آری سبب آن است که حسن غلام مرا پیوسته به بذل مال دلشاد دارد و من غلام او را همی به قیل و قال خوشنود کنم. آورده اند که: رقیبان سخن چین این داستان از روی نمامی به سمع محمدبن زیات وزیر رسانیدند. وقتی چنان افتاد که غلام ابی تمام برای لوازم احتجام نامه ای به ابن وهب فرستاد و از وی مطبوخی که در آن عهد معهود بود درخواست کرد. ابن وهب یک صد من از آن مطبوخ به ضمیمت یک صد دینار مسکوک بدو ارسال داشت و این اشعار در جواب نوشت:
لیت شعری یا املح الناس عندی
هل تداویت بالحجامه بعدی
دفع اﷲ عنک فی کل سوء
با کر رائح و ان خنت عهدی
قد کتمت الهوی بابلغ جهدی
فبدا منه غیر ما کنت ابدی
و خلعت العذار اذ علم النا
س بانی ایاک اصفی بودی
فلیقولوا بما احبوااذا
کنت وصولا و لم ترعنی بصد.
یعنی ای محبوب ملیح من کاش دانستمی که آیا به حجامت مداومت کردی یا نه. اندام نازکت از هیچ گزند آزرده مباد. هرچند پیوند عهد مرا با سرپنجه ٔ خیانت بگسلی. همانا با تمام طاق و نهایت جد کوشیدم تا شعله ٔ عشقت در کمون سینه مستور کردم، ولی دریغ که دود آه سرّ من فاش نمود و سیل اشک بنیاد شکیبم خراب کرد. اکنون که راز پنهان من آشکارا شد سپس بر آیین شیدائی طریق بیباکی پیش گیرم و بر هیچ علامت مبالات نیارم، و چون مرا با نوید وصل جاوید دلشاد داری و از بیم حادثه ٔ هجر ایمن سازی، مردم بداندیش هر سخن خواهند بگویند و هر فتنه خواهند بجویند. قضا را حسن آن مکتوب از آن پیش که به محبوب فرستد در کنار مصلای خویش نهاده بود. خرده بینان بدسگال از نامه و ارمغان آگاه شده ماجری با وزیر بازگفتند. دو کس به فرمان وزیر نزد حسن شدند یکی از در صحبت برآمد و از هر طرف لطائف حکایت در میان آورد و خاطر وی مشغول ساخت و دیگری نامه بربود و درساعت به وزیر رسانید. وزیر بدیهه این اشعار از لسان ابی تمام انشاء کرده در آن صفحه بنگاشت و بدست آن کس که آورده بود سپرد که هم در جای خود گذارد:
لیت شعری عن لیت شعرک هذا
ا بهزل تقوله ام بجدِ
فلئن کنت فی المقال مجدا
یابن وهب لقد تظرفت بعدی
لااحب الذی یلوم و ان کا
ن َ حریصاً علی صلاحی و زهدی
بل احب الاخ المشارک فی الحب
و ان لم یکن به مثل وجدی
کندیمی ابی علی و حاشا
لندیمی من مثل شقوه جدی
ان مولای عند غیری و لولا
شؤم جدی لکان مولای عندی.
یعنی یابن وهب کاش دانستمی که این سخن از راه مطایبت و هزل رانی یا از در حقیقت و جّد آوری. اگر در پیروی عشاق به جد ایستاده ای پس در دعوی ظرافت طریق تکلف پیش گرفته ای. من آن ناصح مشفق که بر عاشق شیدا ملامت آورد دوست ندارم هرچند کلام حق گوید و طریق صلاح جوید، ولی آن صدیق موافق که در متابعت آئین محبت با من همراه گردد بسی دوست دارم، هرچند مقام عشق من عالی تر از آن وی باشد، چنانکه حریف من حسن بن وهب را با من در طی آن طریقت قدم مجارات راسخ وعقد مواخات استوار است. اما مرا در نحوست اختر و شآمت بخت بر وی فزونی باشد، زیرا که مهتر دیرین و خواجه ٔ گزین من پیوسته در خدمت او به چاکری ایستاده، اگرمرا از سعادت طالع قسمتی بود از دولت وصل بهری یافتمی و از لذت حضور نصیبی گرفتمی. چون ابن وهب ملتفت نامه گشت و ماجری به فراست دریافت، گفت: اناﷲ، در حضرت وزیر رسوا شدیم. پس از جای برجست و ابوتمام را از قضیه آگاه ساخته هردو حریف به اتفاق به درگاه ابن زیات شتافتند و از در اعتذار درآمده از حقیقت امر تبری جستند و گفتند: ما این دو غلام را دست آویز مشق ادب وبهانه ٔ مجارات شعر قرار داده ایم و بدین وسیله در معنی تغزل و نسیب و دیگر فنون نظم و شجون سخن شعرها پردازیم و به یکدیگر فرستیم. زینهار بر قلب حضرت وزیر اعزه اﷲ سوء ظنی راه نیابد و در حق ما به خاطر مبارک جز خیر چیزی نخلد. وزیر به لسان طعن گفت: و من یظن هذا بکما؛ یعنی این گمان بد که تواند در حق شما برد؟ راوی حکایت گفت این طنز وزیر بر ایشان از انکشاف امرشدیدتر افتاد. پس با نهایت خجلت و کمال انفعال برخاسته بیرون شدند. آورده اند که: ابوتمام مانند صیت فضل و سمعه ٔ کمال خویش در اقطار بلاد و نقاط ممالک دائر و سائر بود و پیوسته در اطراف امصار و اکناف اقالیم با مدح اکابر و اخذ جوائز روزگار میگذرانید. احمدبن یزید مهلبی گفته: ماکان احد من الشعراء یقدر علی ان یأخذ درهماً فی حیاه ابی تمام فلما مات اقتسم الشعراء ما کان یأخذه.، یعنی به روزگار حیات ابی تمام هیچیک از سخنوران هنرمند را جلوه ٔ آن نبود که از پرتو کلمات خویش درمی تواند یافت و از عطایای اسخیاء عهد وصلات اجواد عصر بضاعتی تواند اندوخت. و چون آن یگانه ٔ دوران درگذشت از آنچه وی را بتنهائی میرسید جمیع شعرای آن روزگار قسمتها بردند و بهره ها گرفتند. اکنون از نوادر و اخباری که او را در بلدان چند افتاده برخی برسبیل اشارت بیاوریم. در کتاب اسعاف و غیر آن مسطور است که در زمانی که عبدالصمدبن معدل بن غیلان شاعردر بصره علم فصاحت افراخته بود ابوتمام بر توسن ارتحال برنشست به عزیمت آن بلد تند براند. چون خبر وصول وی به سمع عبدالصمد رسید سخت بترسید و بیم آن کرد که مردم آن شهر از گرد او بپاشند و در حیطه ٔ تسخیر ابی تمام درآیند. پس به اندیشه ٔ فسخ عزیمت و صرف نیت وی بدین سه شعر او را پذیره گشت، از آن پیش که وارد شهر گردد آنها را در نامه ای ثبت کرده بدستیاری دوستی به نزد وی فرستاد:
انت بین اثنتین تبرز للناس
و تلقاهم بوجه مذال
لست تنفک راجیاً لوصال
من حبیب او راغباً فی نوال
ای ماء یبقی لوجهک هذا
بین ذل الهوی و ذل السؤال.
خلاصه ٔ معنی آنکه ترا حال از دو گونه بیرون نیست زیرا که همواره یا از معشوقی آرزوی وفا و امید وصل میبری و یا از ممدوحی چشم عطا و دیده ٔ طمع میداری. تو خود میدانی که ذلت عشق آفت عزت است و خواری سؤال بلای حشمت. پس با این دو حال ترا چه آبروی بر جای باشد؟ چون ابوتمام آن اشعار بخواند، گفت: این مرد مردم این بلد به خود مشغول ساخته و مرا با وجود وی در این شهر درآمدن روا نیست. پس نامه بگردانید و این سه شعر در پشت آن به پاسخ بنگاشت و به عبدالصمد بازفرستاد:
افی تنظم قول الزور و الفند
و انت انزر من لاشی ٔ فی العدد
اشرجت قلبک من بغضی علی حرق
کانها حرکات الروح فی الجسد
اقدمت ویحک من هجوی علی خطری
کالعیر یقدم من خوف علی الاسد.
یعنی ای آنکه هیچ در حساب نیائی و در شماره از لاشی ٔ کمتر باشی آیا درباره ٔ من بژاژخائی و بیهوده سرائی لب گشائی ؟ همانا شدت بغض و سوزش کین من چنان در صمیم ضمیر پنهان داشته ای که مانند حرکات روح در اندامت پوشیده و مستور است. وای بر تو از این مبادرت که بر هجا گفتن من جستی. خود را در خطری عظیم افکندی، مانند درازگوشی که چون بوی شیر دریابد بیدرنگ به سوی آن بشتابد. ابوالفرج اصفهانی این واقعه را در اخبار ابن المعتذل (ظ: المعتز) به تفصیل دیگر نقل کرده، هر کس آن روایت خواهد باید جزء دوازدهم از کتاب اغانی بگشاید. محمدبن سعید کاتب رقی حکایت کند که: ابوتمام برای مدح حسن بن رجاء از بغداد به ملک فارس درآمد چون با دیده ٔ دقیقه شناس در کم و کیف کمالات و اخلاق وی نگریستم و با میزان خرد مقدار مزایا و خصایصش سنجیدم، مقام عقل و علم وی به مراتب چند بیش از اندازه ٔ نطق و کلامش دیدم، و با آنهمه علو رتبه سخن سنجی و زبان آوری پایه ٔ دانش و خردمندیش از آن هنر بالاتر یافتم. روزی ما در محفل حسن بن رجاء بر بساط نبیذی سرخوش نشسته بودیم، حسن گفت: یا اباتمام رشته ٔ گوهری را که برای من ارمغان آورده ای اینک نثار مجلس انس کن. پس ابوتمام چالاک نشست و قصیده ٔ لامیه را که در ستایش ابن رجاء سروده بود شروع کرده مسلسل بخواند تا بدین دو شعر رسید:
انا من عرفت فان عرتک جهاله
فاناالمقیم قیامه العذال...
عادت له ایامه مسوده
حتی توهم انهن لیال.
یعنی من آن کسم که بر حال من نیک شناسا بودی همان شیدای بی باک که بر نکوهش ملامت گویان هیچ مبالات نیاوردی ولی اکنون روزگارم چنان تار گشته که روز روشن من مانند شب دیجور باشد. حسن به زبان نوید گفت: واﷲ لاتسود علیک بعد الیوم، یعنی به خدا سوگند که از این سپس تو را روزگار هرگز تار نگردد. پس ابوتمام دیگر بار همی بخواند تا بدین دو شعر آمد:
لاتنکری عطل الکریم من الغنی
فالسیل حرب للمکان العالی
و تنظری خبب الرکاب ینصّها
محی القریض الی ممیت المال.
یعنی اگر خداوندان مردمی و کرم را قامت همت از پیرایه ثروت و توانگری عاطل ماند عجب مدار زیرا که سیل ریزان در جایگاه بلند هرگز قرار نگیرد. اگر خواهی تا این تمثیل به دیده ٔ عیان بنگری در آستانی نظر کن که این روح بخش پیکر سخن برای ستایش آن آفت مال بدانجا راحله ٔ عزم براند. ابن رجاء چون این بشنید، محض تبجیل آن قصیده بپای برخاست و گفت: به خدا سوگند این نظم بدیع نشنوم مگر بر حالتی که ایستاده باشم. ابوتمام نیز برای تعظیم ممدوح از جای برجست و باقی قصیده را ایستاده بپای برد. پس ابن رجاء و ابوتمام دست یکدیگر گرفته با هم معانقت کرده بنشستند. ابن رجاء گفت: یا اباتمام این مستوره ٔ خاطر زخار را چه نیک جلوه ٔ ظهور بخشیده ای ؟ گفت سوگند با خدای که اگر فی المثل خود از حورالعین بهشت بودی زیاده بر ایستادن تو مهری را سزاوار نیامدی.محمدبن سعید گوید: ایام اقامت وی در فارس بیش از دوماه نکشید و در آن مدت قلیل با آنکه ملکه ٔ بخل و امساک بر طبع حسن بن رجاء غالب بود آنچه بدستیاری من درباره ٔ ابوتمام مبذول داشت تا به ده هزار درهم رسید و از آنچه به حوالت دیگران در حق وی بذل کرد آگاه نیستم. نقل است که حسن بن رجاء خود گفت: از ملازمان و کسان من برخی بر آئین سعایت اظهار داشتند که ابوتمام نماز نگزارد و بر وظایف آن تکلیف شریف مبالات نیارد. چون نیک تحقیق کردم چنان یافتم که گفته بودند، به حکم نهی از منکر زبان تشنیع دراز کردم و بر وی سخت برآشفتم. در جواب گفت: آیا چنان پنداری که من از دارالسلام تا فارس طی منازل و قطع مراحل کنم و از ارتکاب زحمات سفر و شدائد رحیل مطلقا سرنتابم، ولی از انجام رکعات چند که بسی سهل و آسان است کاهلی ورزم. نی نی اگر یقین داشتمی که برای نمازگزار ثوابی مقرر و جزائی مقدر است هرگز نماز را ترک نکردمی. حسن گوید: چون سوء عقیدت و فساد ضمیر وی مرا معلوم گشت، به قتلش همت گماشتم ولی پس از چندی بیم آن کردم که شاید تقدیر هلاک او را به تأخیر انداخته باشد، و آن امر به دست من جاری نگردد بلکه قضیه برعکس نتیجه بخشد از این روی ترک آن اندیشه کردم. مسعودی در مروج الذهب گوید: همانا ابوتمام بدین سخن برسبیل مطایبت و مزاح اعتذار جسته چه او مردی بود که در آئین بیباکی و نامبالاتی قدمی راسخ داشت حاشا که در بنیاد عقاید استوارش رخنه ٔ تزلزل و فساد راه یافته باشد. مؤید این مقال شعری است که او خود گوید:
وَ اَحق الانام اَن ْ یقضی الدین
امرؤ کان للاله غریماً.
یعنی آن کس که عهده و منتش به دین خدای سبحانه مشغول است از هر مدیونی به ادای وام و قضای دین سزاوارتر باشد. از حسن بن وداع که هم مانند محمدبن سعید از کتاب حسن بن رجاء بود حکایت است که گفت: در ارض جبل بر ابوالحسین محمدبن المیثم وارد شدم دیدم ابوتمام طائی قصیده ٔ اَسقی دیارَهُم اَجش ُ هَزیم، را در ستایش محمدبن الهیثم آغاز کرده برای ممدوح خویش انشاد میکند. چون آن سمط جواهر بانجام رسانید محمد هزار دینار نقد با یک تشریف گران بها بدو ببخشید. من در آنجا یک شبانه روز با وی بسر بردم همینکه بامداد شد قطعه ای با کمال عذوبت الفاظ و رقت معانی در توصیف آن تشریف پرداخته نزد محمدبن الهیثم فرستاد محمد اشعار بخواند و از بهجت بشکفت و گفت: کیست که مایملک خویش در جزای این مدیح فصیح نبخشد؟ به خدا سوگند که آنچه از قماش مطرز و دیبای ملون و پرندمزین اکنون در جامه خانه ٔ من مخزون است همه را بر ابی تمام ببخشیدم. پس ابوتمام تمام آن اثواب رنگین و البسه ٔ قیمتی ببرد و ابن هیثم را چیزی جز نام نیک بجا نگذاشت. در عهدی که ایالت خراسان از جانب خلفاء بنی عباس بر آل طاهر اختصاص داشت، ابوتمام برای مدح عبداﷲبن طاهر ذوالیمینین مسافرت خراسان راپیشنهاد خاطر ساخته همه جا راحله ٔ عزم براند تا به مملکت قومس رسید. صاحب معجم البلدان گوید: در کتاب نتف الطرف سلامی خواندم که: ابن علویه ٔ دامغانی از پدر خود ابن عبد حکایت کرده که: ابوتمام وقتی که به عزم نیشابور بدین ملک رسید در خانه ٔ ما منزل گزید، بدو گفتم آیا در این مسافرت دیدار کرا منظور داری ؟ در حال بدین دو بیت جواب گفت:
تَقُول فی قومس صحبی و قد اَخَذت
منَّا السّری و خطی المهریه القود
امطلع الشمس تبغی ان تؤم ُ بنا
فقلت کلا ولکن مطلع الجود.
یعنی در ملک قومس بر حالتی که طول سفر و دوام شبروی از توان سیر ما و طاقت رفتار شتران بسی کاسته بود یاران با من گفتند که آیا ازاین شدت پیمودن منازل و سرعت راندن رواحل رسیدن مطلع خورشید اندیشی ؟ گفتم نی نی بلکه دیدار مطلع جود خواهم. چون در نیشابور که آن وقت مرکز ایالت خراسان بودبارگشود طبقات فصحاء از هر جا بر وی انبوه شدند و استدعا کردند، تا از نتایج طبع سخن پرور خود چیزی بر ایشان قرائت کند، در جواب گفت: امیر مرا بامداد رخصت انشاد بخشیده، هر کس را هوای اصغاء کلمات من است بایستی فردا بدان آستان معلی بشتابد، تا نصیبه ٔ سمع خوداز آن جواهر آبدار دریابد. بامداد ارباب ادب و خداوندان کمال در محفل آن امیر هنردوست حاضر آمدند، ابوتمام به انشاد برخاسته و گفت:
وهن عوادی یوسف و صواحبه
فعزماً فقدماً ادرک السؤال طالبه.
حاصل مراد آنکه این زنان همان ستمکاران یوسف صدیقند، بر دوستی و سخنان این جماعت عنایتی میاور، و از پی عزم خویش بگذر که از روزگار دیرین هر جوینده به مقصود رسیده، ابوالعمیثل که از اکابرکتاب و مادحین آن خاندان بود همین که این بیت بشنیداز در تعرّض با ابوتمام گفت: لم لاتقول ما یفهم، یعنی چرا چیزی که فهمیده میشود نمیگوئی. ابوتمام گفت: لم لاتفهم ما یقال، یعنی چرا چیزی که گفته میشود نمی فهمی. حاضران از بداهت آن جواب جملگی در عجب شدند. پس ابوتمام لختی از باقی آن قصیده ٔ فریده فروخواند. چون فصحاء منصف وسعت خاطر و علو خیال و امتیاز اسلوب و قدرت طبع وی معلوم کردند به یک بار صیحه برداشتند که مایستحق مثل هذا الشعر الا الامیر اعزه اﷲ: یعنی این چنین مدح ارجمند وثناء بیمانند را جز امیر کس شایسته نباشد. یکی از شعراء بار که او را

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن بدیل بن ورقاء خزاعی. خود و پدر و برادرش عبداﷲبن بدیل بن ورقا از صحابه اند. ابن شاهین او را یاد کرده. ابن عقده حدیث او را در کتاب الموالاه به سند ضعیف نقل کرده گوید: ابومریم از زربن حبیش روایت کرده که علی (ع) روزی فریاد زد از صحابه چند کس اینجا است ؟ دوازده تن برخاستند. میان آنها قیس بن ثابت و حبیب بن بدیل بن ورقاء بود، پس گواهی دادند که ما شنیدیم پیغمبر گفت:«من کنت مولاه فعلی مولاه ». (الاصابه ج 1 ص 219) (تنقیح المقال ج 1 ص 254). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن بشار کندی. شیخ طوسی او را یک مرتبه در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده و دگر بار در عداد اصحاب صادق (ع) آورده، گوید: مولای بنی کنده ٔ تابعی. اسکاف بود. و ظاهر سخن امامی بودن اوست لیکن مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 1 ص 51).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن بشر [یا بسر یا بشیر]. در برخی نسخه های رجال شیخ او را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده. در جامع الرواهگوید: حسین بن العلاء از او روایت کرده و او از ابوعبداﷲ صادق (ع) روایت کند. و به هر حال مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 1 ص 251). ابوعمرو کشی او را به مستقیم توصیف کرده. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 168 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن بعیص. ابن کلبی او را بدین نام خوانده است. رجوع به حبیب بن حبیب بن مروان شود. (الاصابه ج 1 ص 319).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن بهریز مطران موصلی. منجمی ایرانی است. و صاحب تألیفاتی در این صناعت. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه (چ ساخائو ص 20 و 28) از او نقل کند ودر مجمل التواریخ ص 124 و رجوع به ابن بهریز شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن بیعه الثقفی. صحابی است و او در محاربه جسر (جنگ پل) به درجه ٔ شهادت رسید. (قاموس الاعلام ترکی).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ترکه.صاحب تاریخ سیستان در تحت عنوان: آمدن سیف بن عثمان الطارابی و حضین بن محمد القوسی به سیستان گوید: و حفص بن ترکه را بگرفتند و بند برنهادند و یاران او را بازداشتند و حبیب بن ترکه صاحب شرط حفص بود و بدر طعام بود کس فرستادند و بیاوردند و بازداشتند و حفص را بسیار عذاب کردند تا کشته شد. (تاریخ سیستان ص 158).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی هلال. رجوع به حبیب بن حسان شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی مرضیه. عبدان او را در ضمن صحابه یاد کرده گوید: از او روایت است که گفت: وقتی پیغمبر به خیبر آمد، بدو گفتند از اینجا برو که وبازده است. و نیز عبدان گوید: او را در عداد صحابه نباید شمرد. ابوموسی گوید: ثقه نبود. در کتاب تجرید گوید: منکرالحدیث است. (الاصابه ج 1 ص 323) و بار دیگر در زمره ٔ تابعان. (ج 2 ص 75).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن تیم. صحابی است. ذهبی او را به عنوان مستدرک برای کتب سابقین بر خود یاد کرده لیکن استدراک او بیجا است و این مرد همان حبیب بن زیدبن تیم است. (الاصابه ج 2 ص 74 و 75).

حبیب. [ح َ] (اِخ) دهی از دهستان خیران. بخش مرکزی شهرستان شوشتر 66 هزارگزی جنوب خاوری شوشتر کنارراه مسجدسلیمان به اهواز. دشت گرمسیر مالاریائی. سکنه 60 تن. آب آن لوله کشی. محصول آنجا غلات. کار اهالی کشت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طائفه عرب باوی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).

حبیب. [ح َ] (اِخ) و حبیب اﷲ، لقبی از القاب رسول اکرم صلوات اﷲ علیه:
ملوک شرق و سلاطین چین بدو نازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز.
سوزنی.
و رجوع به تذکره الاولیاء ج 2 ص 300 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) صاحب قاموس آرد: نام سی وپنج تن از صحابه و جماعتی از محدثان است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) شخصی خوش صحبت است، و اشعار بسیار دارد، و خط را نیکو مینویسد، و شعر نیز نیکو میگوید وبا این فضیلت در کاشی کاری نظیر ندارد، حالی در روم به این کار مشغول است، علوفه ٔ سلطانی جهت این کار میخورد، و بازار فضیلت در روم چنان کساد است که مولانا حبیب با انواع فضایل هرچند جهد کرد که او را به جهتی از جهات فضایل علوفه تعیین کنند، نکردند، آخر بضرورت اظهار کاشی کاری که میدانست کرد، و چون احتیاج به صنعت او داشتند از این جهت او را هشت اقچه ٔ عثمانی مقرر کردند. رجوع به ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 381 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) محدث است. سفیان از او روایت کند و او از سعیدبن جبیر. رجوع به تاریخ بیهق ص 205 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) مولای اسیدبن أخنس. ابن ابی حاتم گوید: از پدرش روایت دارد. و من او را نشناسم. (لسان المیزان ج 2 ص 174).

حبیب. [ح َ] (اِخ) حبیب اﷲ. از شاگردان محمدرضا سهیلی بود. در عنفوان جوانی جاده ٔ عدم پیمود:
ببرد دل ز کفم دوش مجلس آرائی
سهی قدی سمن اندام ماه سیمائی
بیک طرف ز تبسم حیات بخشنده
بجانبی ز نگه قتل عام فرمائی.
(صبح گلشن ص 118) (قاموس الاعلام ترکی).

حبیب. [ح َ] (اِخ) شهری از اعمال حلب است که آن را بطنان حبیب نیز گویند. رجوع به بطنان حبیب شود. (معجم البلدان).

حبیب. [ح َ] (اِخ) (چشمه ٔ...) یکی از چشمه های رود سلطانیه است، و در آن جلگه بهترین آب از این چشمه جاری است. (مرآت البلدان ج 4 ص 233).

حبیب. [ح َ] (اِخ) (درب...) کوچه ای به بغداد بود که به نهر معلی گذرد. چند تن از محدثان به نام حبیبی بدان منسوب اند. (معجم البلدان).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن سعد مولای بنی امیر. شیخی مجهول الحال است. قتیبهبن سعید در اسکندریه او را دیده و مدعی بوده است که ازانس بن مالک روایت میکند. (لسان المیزان ج 2 ص 168).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی عمره. وی از عایشه نقل حدیث کند و ابن فضیل از او روایت دارد. رجوع به المصاحف سجستانی چ 1937 م. جفری ص 101 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی شرس. رجوع به حبیب بن حسان شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی ثابت الاسدی. وی مولای بنی کاهل باشد و نام ابوثابت قیس بن دینار است. ابوبکربن عیاش گوید: حبیب بن ابی ثابت را در سجده دیدم که اگر او را دیده بودی گفتی مرده است یعنی از طول سجده. کامل بن ابی العلاء گفت: حبیب بن ابی ثابت صدهزار بر قراء[ظاهر اینست که فقراء باشد] انفاق کرد. سفیان گفت که: حبیب بن ابی ثابت گوید: مااستقرضت من احد شیئاً احب الی من نفسی أقول لها أمهلی حتی تجی ٔ من حیث احب. مؤلف گوید: حبیب از ابن عمروبن عباس و جابر و حکیم بن حزام و انس بن مالک و ابن ابی اوفی از دو تن دیگرسند روایت دارد. وی به سال 119 هَ. ق. درگذشت. (صفه الصفوه ج 3 ص 59-60). ابواسحاق شیرازی مؤلف طبقات الفقها گوید: وی به سال 117 هَ. ق. فوت کرد. و هم وی گوید: ابوبکربن عیاش گفت: سه کس اند که چهارمی ندارند: حبیب بن ابی ثابت، حکم بن عیینه، حمادبن ابی سلیمان. مامقانی گوید: شیخ طوسی یک بار او را از اصحاب علی (ع) شمرد، و یک مرتبه در عداد اصحاب سجاد. و گوید: کنیه ٔ او ابویحیی و تابعی است و فقیه کوفه بود و چشم اولوچ بود. و در سال 117 وفات یافت و بار سوم او را در عداد اصحاب باقر (ع) آورده گوید: اسدی کوفی تابعی بود. و چهارمین بار وی را در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده است. لیکن از تاریخ مرگ او چنان برآید که زمان صادق (ع) را جز اندکی درک نکرده، چه سال 117 هَ. ق. سال اول امامت او بوده است. ولیکن در برخی نسخه های رجال شیخ طوسی به جای «117« »119» آمده است، پس ممکن است دو سال از امامت صادق (ع) را هم درک کرده باشد. ابن حجر در تقریب نیز این تاریخ را پذیرفته گوید: حبیب بن ابی ثابت قیس و گویند هندبن دینار اسدی کوفی مکنی به ابویحیی کوفی و ثقت بوده، به سال 119 وفات یافت. صاحب جامع الرواه گوید: عامربن سمط از او روایت کند. ومحمدبن یعقوب از حسن از او روایت دارد. (تنقیح المقال ج 1 ص 251). عسقلانی او را به عنوان حبیب بن ثابت نام برده است. (لسان المیزان ج 2 ص 168). ولی چون در ص 174همان مجلد او را به نام حبیب بن ابی ثابت نقل کرده معلوم میشود که اولی، غلط چاپی میباشد. رجوع به المصاحف سجستانی چ جفری 1937 م. ص 13 و 14 و عیون الاخبار ج 1 ص 300 و 308 و 339 و ج 2 ص 134 و 139 و ج 3 ص 21 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی حبیب. در صحیح بخاری گوید: خالدبن طهمان از او روایت کند. (تنقیح المقال ج 1 ص 251).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی حبیب خرططی مروزی. وی از ابراهیم صائغ و جز او روایت دارد.ابن حبان گوید: او وضع حدیث میکرد. محمدبن عبداﷲبن قهزاد از وی روایت ثواب روزه داشتن روز عاشورا و احسان کردن در آن روز را نقل کرده و این حدیث طولانی بکلی مجعول است. احمدبن حنبل و دیگران نیز او را کذاب شمرده اند. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 169 و 170 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی حبیب. از عبدالرحمان بن قاسم بن محمد روایت کند. وی دمشقی است. ابن عدی او را یاد کرده. برقانی از دارقطنی نقل کرده که وی بصری است و قابل اعتناء نیست. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 170 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی حبیب. وی از ابراهیم بن حمزه روایت کند ولی قابل اعتماد نیست. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 170 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی حبیب. ابومحمد مصری کاتب، احمدبن ازهر از وی روایت کرد و احمد و ابن داود او را تکذیب کرده اند. وی به سال 218 هَ. ق. درگذشت. (حسن المحاضره ج 1 ص 125).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی حمامه. رجوع به حبیب بن حمامه شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی ربیعهبن عمرو ثققی. صحابیست. ابوعلی حنانی او را یاد کرده گوید: در یوم الجسر (جنگ پل) کشته شد. (الاصابه ج 1 ص 320 و 321) (تنقیح المقال ج 1 ص 254).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی عالیه. وی از عکرمه حدیث شنید. یحیی قطان ازو روایت کند. یحیی بن معین او را تضعیف کرده است. ابن حبان او را در جمله ٔ ثقات شمرده. ابوحاتم حدیث وی را قابل نوشتن دانسته است. (لسان المیزان ج 2 ص 171).

حبیب. [ح ُب َ] (اِخ) ابن تمیم المجاشعی. شاعری است از عرب.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن تیم انصاری. ابن ابی حاتم گوید: اُحد را دریافته. گویا همان حبیب بن زیدبن تیم باشد. بدان کلمه رجوع شود. (الاصابه ج 1 ص 319).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن سعد. صحابی است و از موالی یکی از انصار است و درک غزوه ٔ بدر کرده است. موسی بن عقبه او را یاد کرده. ابوعمرو شخصی را به نام حبیب بن اسودبن سعد و دیگری حبیب بن اسلم مولای بنی جشم بن خزرج گفته. نمیدانم اینها جدا یا یکی هستند؟ رجوع به الاصابه ج 1 ص 321 و تنقیح المقال ج 1ص 254 و الاستیعاب ج 1 ص 122 و قاموس الاعلام ترکی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ربیعه السلمی. مکنی به ابی عبداﷲ. صحابیست. ابوعبدالرحمان عبداﷲ که از تابعین است فرزند او است و از این روی مکنی به ابوعبداﷲ است. ابن حبان و ابن منده و خطیب از طریق وهب بن معاویه از عبداﷲبن حبیب ابوعبدالرحمان نقل کرده اند که گفت: پدرم از صحابه بود ومشاهد رسول دریافت. خطیب بغدادی و ابونعیم از طریق عطأبن سائب از ابوعبدالرحمان نقل کرده که: شنید حذیفه میگفت: «ان الضمار الیوم و السباق غداً» من به پدرم حبیب گفتم: اتستبق غداً؟ در جواب گفت: انما هو بالاعمال. رجوع به الاصابه ج 1 ص 320 شود. و در تنقیح المقال ص 254 و الاستیعاب ج 1 ص 124 به عنوان حبیب و در قاموس الاعلام ترکی بعنوان حبیب ابوعبداﷲ سلمی آمده است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن خالد اسدی. وی از ابواسحاق سبیعی و اعمش روایت دارد. ابوحاتم گوید: لیس بقوی. ابن حبان او را در زمره ٔ ثقات شمرده است. (لسان المیزان ج 2 ص 170). برخی او را همان حبیب مالکی دانسته اند. (لسان المیزان ج 2 ص 174).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن خدره. تابعی و محدث است. جاحظ گوید: وی از شعراء و علمای خوارج و از بنی شیبان است و مولای هال بن عامر بوده است. (البیان و التبیین ج 1 ص 273 و ج 3 ص 165). رجوع به حبیب بن حذره شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن خراش بن حرب بن صامت بن کُباس بن جعفربن ثعلبهبن یربوع بن حنظلهبن مالک بن زیدبن مناهبن تیم تیمی حنظلی. با مولای خود صامت از بنوسلمه از صحابه ٔ پیغمبر است. بدر را دریافته هشام کلبی او را یاد کرده. ابن سعد و طبرانی و ابن شاهین او را در شمار صحابه آورده اند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 320 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن خراش العصری. صحابی و از مردم بصره است و حدیث شریف «المسلمون اخوهلافضل لاحد علی احد الا بالتقوی » را او روایت کرده است. ابن منده او را یاد کرده. رجوع به الاصابه ج 1 ص 320 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن خماسهالأوسی الخطمی. صحابیست. (تاج العروس). وی همان حبیب بن خماشه است که در الاصابه یاد شده است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن خُماشَه خطمی. حارث بن ابی اسامه حدیثی ازاو به طریق وافدی نقل کرده است. ابوعمرو گوید: و این مرد همان حبیب بن عمربن خماشه باشد که جد ابی جعفر است. و حبیب بن خباشه غیر از این مرد است. چون او در عهد رسول وفات یافته. (الاصابه ج 1 ص 320). مامقانی کلمه ٔ اوسی را بر نام او افزوده. (تنقیح المقال ج 1 ص 254). و خطمه فرزند جشم بن مالک بن اوس است. حبیب از پیغمبر روایت شنیده. علی بن المدینی گوید: عبدالرحمان بن مهدی گفت: ابوجعفر خطمی و پدر و جدش حبیب بن خماشه راستگو بودند، و برخی در صحبت حبیب تردید کرده اند. (الاستیعاب ج 1 ص 124) (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حبیب بن عمیربن خماشه و حبیب بن حباشه و حبیب بن خماسه شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ذویب. گویند اول کس که دست به بیعت امیرالمؤمنین علی (ع) دراز کرد طلحهبن زبیر بود و دست او به علت جراحتی که در غزوه ٔ احد بدان رسیده شل بود. ابن ذویب در آن وقت به تطیر گفت: «ید شلاء بیعته لاتتم ». (ازترجمه ٔ طبری بلعمی) و حبیب السیر ج 1 ص 176. و صاحب ناسخ التواریخ نام او را قبیصهبن ذویب آورده است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ذهب القاری.وی از مردم شام و صحابی است. (قاموس الاعلام ترکی).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ربیعهبن عمرو. صحابیست.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ریاء (رباب) بن حذیفهبن مهشم بن سعیدبن سهم قرشی سهمی. او و برادرانش معمر و وائل از صحابه بودند و بیشتر رجال نویسان ایشان را فراموش کرده اند، ولیکن در خبر قوی که فاکهی و یعقوب بن شیبه و دار قطنی و جز ایشان از طریق حسین معلم آورده اند نام ایشان آمده است که مادر ایشان مرد، و ارث او به سه فرزند وی رسید و عمروبن عاص ایشان را با خود به شام برد و هر سه در آنجا به طاعون (عمواس) مردند و ارث ایشان به عمرو عاص که عصبه ٔ ایشان بود رسید. سپس فرزندان معمر و حبیب آمدند و ارث پدر از عمرو عاص خواستار شدند. عمرو گفت: مطابق آنچه پیغمبر گفت نسبت به شما حکم خواهم داد. قال: «مایحوز الولد فهو للعصبه من کان ». پس عمرو حکم به نفع ما داد، و نامه نوشت که گواهی عبدالرحمان عوف و زیدبن ثابت و دیگری بر آن بود و چون عبدالملک بن مروان به تخت نشست یکی از موالی ما بمرد و هزار دینار بگذاشت، پس ورثه ٔ او ترافع به نزد هشام بن اسماعیل بردند و او به نزد عبدالملک فرستاد پس من نامه ٔ عمرو عاص برای او بردم، گفت: گمان نمی کردم اهل مدینه در برابر حکم عمرو عاص سخنی داشته باشند. در روایت یعقوب بن ابی شیبه نام برادر آن نیامده است و همچنین ابوداود خبر را نقل کرده و نام این سه برادر را یاد نکرده است. (الاصابه ج 1 ص 123 و ج 6 ص 313).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حیاشه. صحابی است. رجوع به حبیب بن حباشه شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن زاهد. مکنی به ابومحمد، محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن زبرقان. مکنی به ابی الحصین. محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن زبیربن مشکان الهلالی الاصبهانی. از ناقله ٔ بصره است. شعبه و عماره از وی حدیث آوردند و زبیریان مدینه از بازماندگان اویند، و نیز از بازماندگان او در اصفهان حبیب بن هَوذهبن حبیب و نیز یونس بن حبیب و نیز ابراهیم بن عبدالعزیز و نیز محمدبن احمدبن حبیب بن الزبیر، و محمدبن نضر، و درهم بن مظاهر، و عامربن ناجیه، و احمدبن ابراهیم بن عبدالعزیز حدیث گفتند.و دومین و سومین آنها دخترزاده ٔ او بودند. یکی از فرزندان حبیب می گفت: خانواده ٔ مشکان از اهل اصفهان بودند و چون سبی واقع گشت مادر مشکان او را به خانه ٔ جولاهی برد تا شناخته نگردد که بزرگزاده است. ولی چون گوشواره در گوش داشت اسیرش کردند و او را فرزند آن جولاه خواندند. رجوع بذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 294 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن زیدبن تمیم بن اسیدبن خفاف انصاری بیاضی. از بنی بیاضه. ابن عبدالبر و ابوموسی وجز ایشان اورا درعداد صحابه شمرده اند که در احد کشته شده است. ابن شاهین نیز او را یاد و ابوموسی او را استدراک کرده است. رجوع به الاصابه ج 1 ص 123 و الاستیعاب ج 1 ص 123 و تنقیح المقال ج 1 ص 252 و رجوع به حبیب بن تیم شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن زیدبن عاصم بن عمرو انصاری خزرجی مازنی بخاری. ابن عبدالبر و ابوموسی و ابونعیم او را از صحابه شمرده اند، پیغمبر او را به نزد مسیلمه ٔ کذاب به سفارت فرستاد. مسیلمه به او گفت: آیا شهادت به رسالت محمد (ص) میدهی ؟ پاسخ داد: آری. و چون مسیلمه گفت: آیا به رسالت و پیغامبری من گواهی می دهی ؟ جواب داد من کر هستم و نمی شنوم چه می گویی. پس مسیلمه دستور داد او را پاره پاره کردند. (تنقیح المقال ج 1 ص 252). او برادر عبداﷲبن زید است. ابن اسحاق او را در عداد کسانی از انصار که عقبه را دریافتند شمرده و داستان مسیلمهبن سعد گفته است که: حبیب روز احد و خندق و باقی مشاهد را نیز دریافت. ابن ابی شیبه روایت کرده که: چون مسیلمه حبیب را کشت مادرش نذر کرد خود را نشوید تا مسیلمه کشته شود، و چون روز یمامه پیش آمد برادرش عبداﷲبن زید و مادرش به جنگ یمامه آمدند. رجوع به الاصابه ج 1 ص 321 و الاستیعاب ج 1 ص 123 و امتاع الاسماع ج 1 ص 148 و عقد الفرید طبع محمدسعید العریان ج 3 ص 328 و قاموس الاعلام ترکی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن زیدانصاری. شیخ طوسی در رجال خود او را دو مرتبه در عداد اصحاب صادق (ع) شمرده، و در موضعی گوید: بدری بود و به کوفه آمد و در برخی نسخه ها زید را بزیاد و بدری را بمدنی و ندی تبدیل کرده اند و برخی آن را مصحف نهدی دانسته اند. ابن حجر در تقریب او را حبیب بن زیدبن خلاد انصاری مدنی آورده. و در تهذیب الکمال، از ابوحاتم صلاحیت او را نقل کرده، و از نسائی توثیق او را آورده، و ظاهر سخن شیخ طوسی امامی بودن اوست. رجوع به تنقیح المقال ج 1 ص 252 و لسان المیزان ج 2 ص 170 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن زید کندی. ابوموسی گوید: علی بن سعید. عسکری و جز او وی را در عداد صحابه شمرده اند. سپس از طریق علی بن قرین از او روایت کرده و او از پدرش و او از پیغمبر. رجوع به الاصابه ج 1 ص 321 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و قاموس الاعلام ترکی شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن سباع. مکنی به ابی جمعه. صحابیست و در تاج العروس حبیب سبع آمده است. ابن عبدالبر گوید: برخی او را کنانی دانسته و برخی قاری گفته اند و نام وی رابرخی جنیدبن سباع وبرخی حبیب بن وهب و برخی حبیب بن فدیک گفته اند. (الاستیعاب ج 1 ص 123 و 124 و ج 2 ص 634).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن سبع. مکنی به ابی جمعه. صحابیست. و بعضی حبیب بن سباع گفته اند. رجوع به ماده ٔ قبل شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن سبیعه. صحابیست.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حیان. صحابی است. مامقانی گوید: مکنی به ابورمشه ٔ تیمی است. (تنقیح المقال ج 1 ص 254). ابن عبدالبر گوید: برخی گفته اند که نام ابورمشه حیان بن وهب است. و برخی گویند او رفاعهبن یثربی است. باتفاق پسر خود به نزد پیغمبر آمد، پیغمبر پرسید این همراه تو کیست ؟ پاسخ داد: پسرم میباشد. گفت: اما انک لاتحبنی علیه و لایحبنی علیک. (الاستیعاب ج 1 ص 123). و رجوع به رفاعهبن یثربی شود.

حبیب. [ح ُ ب َ ی ی ِ] (اِخ) ابن حنیف. مکنی به ابی حمزه ٔ زیات. محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن ثابت. رجوع به حبیب بن ابی ثابت شود.

حبیب. [ح ُ ب َ] (اِخ) ابن حجر بصری. محدث است.

حبیب.[ح َ] (اِخ) ابن جحدر برادر خصیب بن جحدر. احمد و یحیی او را کذاب شمرده اند و گویا او را دیده باشند. ابن عدی نیز او را یاد کرده و کذاب بودن او را نقل کرده و برادر او مشهور است. (لسان المیزان ج 2 ص 168).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن جری عبسی کوفی. شیخ طوسی در رجال یک مرتبه او را در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده، گوید: وی مشکوک الحال است. و بار دگر در زمره ٔ اصحاب صادق (ع) آورده گوید: و فیه نظر. و بهمین مناسبت علامه (متوفی 720 هَ. ق.) او را در قسمت دوم خلاصهالاقوال یاد کرده و ابن داود نیز در رجال خود بر همین قول است. (تنقیح المقال ج 1 ص 251). عسقلانی پدر او را جزی به ازای هوز خوانده است. (لسان المیزان ج 2 ص 169).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن جندب. از پیغمبر روایتی بدین مضمون آورده: یکون بعض الاهله اکبر من بعض. سعیدبن سکن آن را یاد کرده است. (الاصابه ج 1 ص 319).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حار. به وفادت به مدینه به سوی پیغمبر رفته. حدیث او را محمدبن عبدالرحمان طفاوی آورده است. (الاستیعاب ج 1 ص 124).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حارث. نسبش دانسته نیست. ابن منده و ابونعیم روایت او را نقل کرده واسماعیلی نیز روایت دیگری و داستان درازی از او آورده که عمربن خطاب حبیب بن حارث را به نزد عمیربن سعد امیر حمص به رسولی فرستاده است. ولی ابونعیم در حلیهالاولیاء نام رسول را حارث ذکر کرده است. (الاصابه ج 1 ص 319) (تنقیح المقال ج 1 ص 254) (قاموس الاعلام ترکی).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حباشهبن حویرثهبن عبیدبن عنان بن عامربن خطمه ٔ انصاری اوسی خطمی. ابن کلبی نسبت او یاد کرده گوید: پیغمبر بر او نماز گزارد. عبدان گوید: از جراحتی که به او رسید وفات یافت و بشب دفن گردید و پیغمبر بر قبر او نماز گزارد. عسکری در تصحیف گوید: جُبَیب بن حبیب صحیح است. (الاصابه ج 1 ص 319). رجوع به حبیب بن عمیربن خماشه شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حبیب. حاکم از طریق عمروبن زیاد از غالب از پدرش از جدش روایت کرده که پیغمبر به حسان ثابت دستور داد تا برای ابوبکر شعر بسراید، الخ. حاکم گوید:نام جد غالب که از او روایت کرده حبیب بن حبیب میباشد. عقیلی گوید: اسناد غالب مجهول است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حبیب بن مروان بن عامربن ضباری بن حجبهبن حرقوص بن مالک بن مازن بن مالک بن عمروبن تیم تمیمی مازنی. ابن کلبی گوید: او را سابقاً حبیب بن بعیض میگفتند و چون به نزد پیغمبر رسید، پیغمبر بدو گفت تو حبیب بن حبیب هستی، رشاطی گوید: ابوعمرو و ابن فتحون او را یاد نکرده اند، ولیکن کسان دگر از گفته ٔ هشام بن کلبی آورده اند که اوو پدرش را یاد کرده گوید: هر دو بر پیغمبر وارد شدند. (الاصابه ج 1 ص 319، 320) (تنقیح المقال ج 1 ص 254).

حبیب. [ح ُ ب َ] (اِخ) ابن حبیب زیات برادر حمزهبن حبیب زیات مقری. از ابواسحاق و جز او روایت کند. ابوزرعه او را یاد کرده و ابن مبارک او را ترک کرده است. ابن معین گوید: او را نشناسم. محمدبن عثمان بن ابی شیبه گوید: ثقه است. ابن عدی گوید: احادیثی از ثقات نقل کند که دیگران آنها را نیاورده اند. (لسان المیزان ج 2 ص 174).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حجر قیسی، مکنی به ابی حجر. محدث است. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 282 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حمامه سلمی. صحابیست. (تنقیح المقال ج 1 ص 254). و برخی ابن ابی حمامه و برخی حبیب بن حماطه گفته اند. شاعر و صحابی است، نام او در حدیثی آمده است که گفت: یا رسول اﷲ انی قد اثنیت علی ربی. ابوموسی نیز نام او را از عبدان نقل کرده است. (الاصابه ج 1 ص 320).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حذره. عسقلانی گوید: شناخته نیست. ابوبکربن عیاش از او نقل کرده که: چون پیغمبر (ص) ماعز را سنگسارکرد من نزد پدرم ایستاده بودم و چون سنگها به سر اوبالا شد من ترسیدم پس پیغمبر مرا در آغوش کشید و بوی خوش عرق بدن او را شنیدم. (لسان المیزان ج 2 ص 170). گویا این مرد همان حبیب بن خدره باشد که خواهد آمد.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن الحرث.صحابی است. و له وفاده. رجوع به حبیب بن حارث شود.

حبیب. [ح ُ ب َ] (اِخ) ابن الحرث فی ثقیف. محدث است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حسان بن ابی ارشرَس اسدی. شیخ طوسی او را یک بار در عداد اصحاب سجاد (ع) شمرده گوید: مولای ایشان [بنی اسد] بود و از ابوجعفر باقر (ع) و ابوعبداﷲ صادق (ع) روایت کند، و بار دیگر در عداد اصحاب باقر (ع) شمرده و ظاهر سخن امامی بودن اوست، لیکن مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 1 ص 252). عسقلانی گوید: او را حبیب بن ابی اشرس و نیز حبیب بن ابی هلال گفته اند. احمد و نسائی گفته اند: متروک است. مروان بن معاویه و اسماعیل بن جعفر از او روایت کنند. وقتی عاشق دختر مسیحی شد و برای ازدواج با او ناچار به دین مسیح درآمد. از ابن معین روایت است که گفت: حبیب بن حسان بن ابی الاشرس ثقه نیست. وی دو کنیزک نصرانی داشت و با ایشان به کلیسیا میرفت. ابوبکربن عیاش گفته است: اگر مردم حبیب را میشناختند درب خانه ٔ او را مهر میکردند. داستان نصرانی شدن او را ساوجی نقل کرده گوید: در آن افراط کرده اند. رجوع به لسان المیزان ج 2 ص 167 و 168 و 170 شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حسن کلینی (متوفی 329 هَ. ق.) در باب حدنباش (کفن دزد) از کتاب کافی و همچنین شیخ طوسی در باب حددزدی از کتاب تهذیب روایتهای او را از محمدبن ولید و از محمدبن عبدالجبار آورده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 252).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حسن بن ابان آجری. عبیداﷲبن موسی از وی روایت کند. (الذریعه ج 4 ص 307 از تفسیر علی بن ابراهیم قمی ص 343).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حسن بن شعبه. مکنی به ابی سفیان. محدث است.

حبیب.[ح َ] (اِخ) ابن حسن قزار. مکنی به ابوالقاسم. وی از ابومسلم کجی و دیگران حدیث شنیده. حمامی و ابونعیم و دیگران از او نقل کنند. برقانی او را ضعیف دانسته، ابن ابی الفوارس و خطیب بغدادی در تاریخ بغداد و ابونعیم در حلیه او را ثقت دانسته اند. وفات او به سال 359 هَ. ق. واقع گردید. (لسان المیزان ج 2 ص 170).

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حمار اسدی. ابوموسی از عبدان نقل کرده که: در سفرها با پیغمبر بوده و حدیثی از راه اعمش از عبداﷲبن حارث از او نقل کرده که: در سفری با پیغمبر همراه بوده است، و برخی گویند او این داستان را از ابی ذر غفاری از پیغمبر نقل کرده نه از پیغمبر. بخاری وابوحاتم و دار قطنی و ابن حبان نیز او را در عداد تابعان شمرده اند نه از صحابه. نام حبیب بن حمار در ترجمه ٔ حال خالدبن عرفطه نیز آمده است. بدانجا رجوع شود. و نیز رجوع به الاصابه ج 1 ص 320 و ج 2 ص 75 و تنقیح المقال ج 1 ص 254 و تاج العروس شود. و در قاموس الاعلام ترکی به غلط آن را حماز (به ازاء منقوطه) آورده است.

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن حماطه. رجوع به حبیب بن حمامه شود.

حبیب. [ح َ] (اِخ) واسطی. رجوع به حبیب بن نصربن زید شود.

فرهنگ معین

دوست، یار، معشوق، محبوب. [خوانش: (حَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

یار، دوست، معشوق، محبوب،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خلیل، دوستدار، دوست، رفیق، محب، محبوب، معشوق، یار،
(متضاد) دلازار، رقیب، ولی،
(متضاد) عدو، دشمن

فرهنگ فارسی هوشیار

دوست، محبوب، محب، دوستدار، احباء، کاسب حبیب خداست

فرهنگ فارسی آزاد

حَبیْب، یار- دوست، معشوق، محبوب- دوستدار (جمع:اَحِبّاء، اَحِبَّه، اَحْباب).
َ

حَبیب، لقب حضرت محمد و در دور بیان بر جناب قدوس و جناب ملاحسین اطلاق شده است،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری