معنی حبش در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

حبش. [ح َ] (ع مص) حباشه. گرد آوردن چیزی برای کسی. (از منتهی الارب). رجوع به حباشه شود.

حبش. [] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد تفلیسی. مکنی به ابی الفضل. یکی از علمای نجوم وطب. او راست: المعرض الی علم النجوم به فارسی. و کتاب مدخل الی علم النجوم. و کتاب ملحمه دانیال. و بیان الصناعات. (کشف الظنون). و حاجی خلیفه در موضعی نام او را حبیش آورده است. رجوع به حبش بن عبداﷲ شود.

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) ابن مغیره. شیخ طوسی او را درعداد اصحاب علی بن ابی طالب شمرده. و ظاهر امامی بودن اوست، ولیکن حال او مجهول است. و در برخی نسخ به جای مغیره، معتمر آمده است. (تنقیح المقال ج 1 ص 250).

حبش. [] (اِخ) ابن محمد تفلیسی. مکنی به ابی الفضل. رجوع به حبش بن ابراهیم بن محمد شود.

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم المتطبب الغزنوی.او راست: کفایهالطب فارسی. (فهرست کتابخانه ٔ دانشکده ٔ پزشکی تهران ص 373). رجوع به حبش بن ابراهیم شود.

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) ابن عبداﷲ مروزی حاسب. او راست: کتاب رخایم و مقاییس و کتاب الدوائرالثلاث المماسه و کیفیه الاوصال و کتاب عمل السطوح المبسوطه و القائمه و المنحرفه. (ابن الندیم). رجوع به احمدبن عبداﷲ بغدادی و به ابن حبش و به احمدبن حبش بن ابراهیم و به حبش بن محمد و به فهرست تاریخ الحکماءقفطی چ لیبسک و گاهنامه ٔ سیدجلال الدین طهرانی شود.

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) ابن سابق علی کرمانی. نصرهالدین حبش بن سابق علی، حکمران بم کرمان است. رجوع به سابق علی و بدایع الازمان فی وقایع کرمان ص 102 شود.

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) نام یکی از نه پسر حام بن نوح (ع) و پدر قوم حبشه است.

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) حبشه. رجوع به حبشه شود. || زمین حبش. حبشه. حبشستان:
و از آنجایگه شاه خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش.
دورویست خورشید آئینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش.
نظامی.
غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش.
سعدی (بوستان).
|| حبشیان:
برهنه بجنگ اندر آمد حبش
غمی گشت از آن لشکر شیرفش.
فردوسی.

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) دهی جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد34 هزارگزی جنوب خاوری آغ کند. 40/5 هزارگزی شوسه ٔ میانه به زنجان. کوهستانی، معتدل مالاریائی، سکنه 49 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی، زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. محل سکنی ایل مامانلو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) دهی جزء دهستان غنی بیگلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان 12000 گزی خاور ماه نشان 9000 گزی راه مالرو عمومی. کوهستانی، سردسیر. سکنه 565 تن. شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، بنشن، انگور. شغل اهالی زراعت. قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) (برکه الَ...) مزرعه ٔ نزهه است بدان سوی قرافه ٔ مصر.

حبش. [ح َب َ] (اِخ) (قصر...) موضعی است نزدیک تکریت و در آن مزارعی که از اسحاقی مشروب شوند. (معجم البلدان).

حبش. [ح َ ب َ] (اِخ) [درب الَ...] در خطه ٔ هذیل به بصره باشد. منسوب به قوم حبش. و آنان قومی از حبشه بودند که عمر رضی اﷲ عنه ایشان را در بصره سکونت داد. و آن سوی آن، مسجد ابوبکر هذلی واقع است. (معجم البلدان).

حبش. [ح ُ ب ُ] (ع ص، اِ) ج ِ حبشی.

فرهنگ عمید

طایفهای از سیاه‌پوستان افریقا، قوم سیاهپوست ساکن حبشه،

فرهنگ فارسی هوشیار

فیسا (بوقلمون) شوات

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری