معنی حال کردن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
حال کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) کیف کردن. طرب. شعف. وجد. (غیاث اللغات). || در تداول عامه ٔ فارسی زبانان، لذت بردن از ساز و آواز رامشگر و امثال آن. لذت بردن از سماع یا منظر خوبرویی:
دیشب نظر در آینه ٔ خط و خال کرد
خال و خطی بدید که افتاد و حال کرد.
شانی تکلو.
مجنون در آسمان چو قمر دید حال کرد
گویا کماج خیمه ٔ لیلی خیال کرد.
آصفی.
(کَ دَ) [ع - فا.] (مص ل.) شاد و خوش بودن، لذت بردن.
به وجد آمدن، با نشاط شدن، لذت بردن، محظوظ شدن، حظ کردن، احساس خوشی کردن
کیف کردن، شعف، وجد، طرب