معنی تنگ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تنگ. [ت َ] (اِخ) دهی از دهستان فیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

تنگ. [ت َ] (اِخ) نام مقامی باشد از ترکستان که ترکان تنگی به آن منسوب و به خوش صورتی مشهورند. (برهان). شهری است از ترکستان به حسن خیزی معروف. (انجمن آرا) (آنندراج). جایی در ترکستان که ترکان تنگی که در خوش صورتی ضرب المثل اند بدانجا منسوب میباشند. (ناظم الاطباء). مقامی است در ترکستان زمین که ترکان تنگی منسوبند بدان مقام. (شرفنامه ٔ منیری). تنگ ترکان. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

تنگ. [ت َ] (اِخ) دهی از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار است که 4000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

تنگ. [ت َ] (ص) ضد فراخ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (شرفنامه ٔ منیری) (انجمن آرا) (آنندراج). نقیض فراخ باشد. (برهان). بی وسعت و ضیق و کم عرض. نقیض فراخ. (ناظم الاطباء). پهلوی تنگ بمعنی ضیق. (حاشیه ٔ برهان چ معین). باریک. کم عرض. اندک پهنا. مقابل گشاد. جایی که کسی یا چیزی به دشواری در آن جای گیرد. مقابل فراخ. (فرهنگ فارسی معین):
من و بیغولگکی تنگ، به یک سو ز جهان
عربی وار بگریم به زبان عجمی.
آغاجی.
به گور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا حد زاست.
کسائی.
زمانه سراسر پر از جنگ بود
به جویندگان بر، جهان تنگ بود.
فردوسی.
نباید سپاه مرا بهره زین
به تنگست بر ما به مردی زمین.
فردوسی.
چو زنهار دادم نسازمْت جنگ
جهان نیست بر مرد هشیار تنگ.
فردوسی.
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی.
فردوسی.
چو بر دجله بر یکدگر بگذرند
چنان تنگ پل را به پی بسپرند
بترسد چنین هر کس از بیم آب
همی برخروشد چو گیرد شتاب.
فردوسی.
به پنجم چنان دید جانم بخواب
که شهری بدی تنگ نزدیک آب.
فردوسی.
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ.
فردوسی.
میان تنگ، چون ببر و، بازو ستبر
همی فر تاجت برآید به ابر.
فردوسی.
چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ
هر آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ.
فرخی.
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
گذرگاه او تنگ چون چنبری.
منوچهری.
او مار بود و مار، چو آهنگ او کنی
اندرجهد ز بیم به سوراخ تنگ غار.
منوچهری.
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشته ست گهواره تنگ
چگونه کشی از بر باره تنگ ؟
اسدی.
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنگ مکن دل نه جهانیست تنگ.
مسعودسعد.
و باید چشمهای واو، قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
تنگ باشد یکی جهان و دو شاه
تنگ باشد یکی سپهر و دو ماه.
سنائی.
عالم همه [چو] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ٔ تنها بگور تنگ.
عمعق (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سوزنی اسب قوافی راند در میدان تنگ
تا خر خمخانه بیهوده بجنباند جرس.
سوزنی.
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ.
سوزنی.
این دهنهای تنگ بی دندان
بر دو ساق من آن شعار کند.
خاقانی.
در تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضائی نبینم.
خاقانی.
چون از جوانب ناامید گشتند و جهان بر خود تنگ یافتند دل بر خدمت سلطان و اعتصام به حبل المتین او قرار دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ
یا مکن اندیشه به چنگ آورش
یا به یک اندیشه به تنگ آورش.
نظامی.
برون کش پای ازین گهواره ٔ تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ.
نظامی.
چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زآن دهان دهد؟
عطار.
روده ٔ تنگ به یک نان جوین پر گردد
نعمت روی زمین پر نکند دیده ٔتنگ.
سعدی.
مکن فراخ روی در عمل، اگر خواهی
بوقت دفع تو باشد مجال دشمن تنگ.
سعدی.
بلای سفر به که در خانه جنگ
تهی پای رفتن به از کفش تنگ.
سعدی.
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است.
حافظ.
- تنگ بودن شکم، کم ظرفیت بودن آن. گنجایش کم داشتن شکم:
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل.
سعدی.
رجوع به تنگ کردن و تنگ کردن معده شود.
|| تیره و تار. مرحوم دهخدا در یادداشتی بر بیت ذیل از فردوسی آرند: در تنگ و تار و تار و تنگ معنی اتباعی دارد نه معنی ضیق:
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ.
فردوسی.
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در جنگ آن نره شیر
مبادا که با وی نتابی بجنگ
کنی روز بر من بدین جنگ تنگ.
فردوسی.
بکوشیم و مردی بکار آوریم
بر ایشان جهان تنگ و تار آوریم.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان.
فردوسی.
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن.
منوچهری.
|| (اِ) دره ٔ کوه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). دره. (انجمن آرا) (آنندراج):
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
دشت چون دیبای سوزن کرد و آهو جوق جوق
ایستاده آمده بیرون به صحراها ز تنگ.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278).
چنین تا بیامد یکایک به تنگ
فسیله همی رفت از رنگ رنگ.
فردوسی.
از آن کوه رستم به هامون کشید
چو لشکر به تنگ اندر آمد پدید.
فردوسی.
ز بیم تیرش کُه گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ.
فرخی.
سمندش بدیدند کز تنگ کوه
برآمد دوان وز دویدن ستوه.
اسدی.
و از آنجا تا فیروزآباد راه دشوار است همه تنگها و کوهستان درشت ولگام گیر است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). || معبر و کوچه. (ناظم الاطباء). راه باریک میان دوکوه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مدخل باریک دژها:
چو آمد به تنگ دژ گنبدان
برست از بد روز و دست بدان.
فردوسی.
بدینگونه سی وسه فرسنگ تنگ
ازین روی و آن روی دیوار سنگ.
فردوسی.
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار
دو پوشیده را دید چون نوبهار.
فردوسی.
|| کنایه از دهان خوبان. (برهان). دهان معشوق. (ناظم الاطباء).لب معشوق. (فرهنگ فارسی معین). || (ص) سخت. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). زورآور و سخت و صلب و درشت. (ناظم الاطباء). دشوار:
اگرچه بود کار دشوار و تنگ
که شاهان پیاده نسازند جنگ.
فردوسی.
مسکین عدو که فال همی زد به روز تنگ
روزش به آخر آمد و از حال درگذشت.
خاقانی.
|| محکم و استوار و فشرده. خلاف نرم و سست:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار شده
بد او را کمرْت تنگ بتنج.
رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
فریدون به خورشید بربرد سر
کمر تنگ بسته به کین پدر.
فردوسی.
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست.
فردوسی.
به فرمان یزدان پیروزگر
به داد و دهش تنگ بسته کمر.
فردوسی.
وز آن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار
به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ.
فردوسی.
میان بست رستم در آن کار تنگ
برین برنیامد فراوان درنگ.
فردوسی.
بر آن جایگه تنگ بسته کمر
بیامد پر ازکینه و جنگ سر.
فردوسی.
در شهر بستند یکباره تنگ
ز دروازه بردند بر باره جنگ.
(گرشاسبنامه).
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال هنر بسته تنگ، تنگ.
سوزنی.
میدان فراخ یافته ایم ودلیروار
بر مرکب هوا و هوس بسته تنگ، تنگ.
سوزنی.
یافت فراخی گهر از درج تنگ
نیست عجب زادن گوهر ز سنگ.
نظامی.
ای بخت سرکش تنگش ببر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه.
حافظ.
|| زورآور. (ناظم الاطباء). || نایاب و عدیم المثال را نیز گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). نادر و عدیم المثال. || کم و قلیل و کمیاب و نامیسر. (ناظم الاطباء). کم و اندک. مقابل فراخ و فراوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
گر بری دست سوی نان ربیب
در فراخی و گاه نعمت تنگ
بکند هر دو چشم خویش از بخل
همچو حلاج دانه را بوشنگ.
منطقی (یادداشت ایضاً).
سه روز اندر آن جایگه بود جنگ
به ایرانیان بر ببود آب تنگ
شد از تشنگی دست گردان ز کار
هم اسب گرانمایه از کارزار.
فردوسی.
دگر هرکه دارد ز هر کار ننگ
بود زندگانی و روزیش تنگ.
فردوسی.
به جایی که بودی زمینی خراب
وگر تنگ بودی به رود اندر آب
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی.
فردوسی.
بر این کوش و این کینه ها بازخواه
بود خواسته تنگ، ناید سپاه.
فردوسی.
خورش تنگ شد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را.
فردوسی.
همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ.
عسجدی.
شادی و بقا بادت زین بیش نگویم
کاین قافیه ٔ تنگ مرا نیک بپیخست.
عسجدی.
و هم از این چرخها بساخته اند تا آب کشد از چاه به باغها و به زمین که از آن کشت کنند اگرچه آب تنگ باشد. (تاریخ سیستان).
شیخ می شد با مریدی بی درنگ
سوی شهری نان در آنجا بود تنگ.
مولوی.
|| بسیارهم هست که در مقابل سست و اندک باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بمعنی بسیار آید. (شرفنامه ٔ منیری). || قحط و لم یزرع و سنگ. (ناظم الاطباء). || ملول و ستوه و آزرده. (برهان). رنج و اندوه و ملول و ستوه و آزرده و محزون. (ناظم الاطباء). بمعنی ستوه و ملول است و آن را به تنگ آمدن گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). و اغلب در این معنی با «دل » ترکیب شود: یکی زآن میان گفت ازاین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که در این روزها دزدی بصورت درویشان برآمد. (گلستان).
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ بود مهر تبدل نکند.
سعدی.
درد نهانی دل تنگم بسوخت
لاجرمم عشق نبود آشکار.
سعدی.
غزل از روی هوس بود و مدایح ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس.
ابن یمین.
- دلتنگ، محزون. غمگین. تنگدل. دل آزرده:
که دلتنگ بینی رعیت ز شاه.
(بوستان).
چندانکه جست چیزی نیافت، دلتنگ شد. (گلستان).به جامع کوفه درآمدم، دلتنگ. (گلستان).
رجوع به تنگ دل شود.
- دلتنگی، دل آزردگی:
شبانگه چو نقدش نیامد بدست
ز دلتنگی آمد به کنجی نشست.
(بوستان).
به لطف به که به جنگ آوری و دلتنگی.
(گلستان).
آن بدرمی رود از باغ به دلتنگی و داغ
وین ببازوی فرح می شکند زندان را.
سعدی.
|| (اِ) اضطراب و تشویش. (ناظم الاطباء). || تنگ اسب. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278). نواری که بر زین اسب مضبوط کنندو دوالی که بدان بار بر پشت باربردار محکم سازند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). تسمه و نواری پهن که بکمر مرکوب (اسب یا الاغ) بندند. دوالی که بدان بار را بر پشت چارپا محکم سازند. (فرهنگ فارسی معین). نواری است که زین را بر پشت اسبان محکم کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). شکم بند اسب و شتر و ستور. (شرفنامه ٔ منیری). در بلوچی تنچ، تنگ، کردی نافتنگ، تنگ (میان کمربند و تنگ)، استی اختنگ (شکم بند)، افغانی تا-تنگ (تنگ زین)، تانگ (تنگ زین). (حاشیه ٔ برهان چ معین). نواری پهن که بدان پالان یا زین یا نمدزین بر پشت ستور استوار کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چون برون کرد زو بزور و هنگ
درزمان درکشید محکم تنگ.
شهید (از یادداشت ایضاً).
یزدجرد... خود برخاست و بیرون آمد و فراز اسب شد و او را بنواخت. اسب خاموش شد تا او را به زین درآورد و تنگ برکشید و لگام بر سر کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و از این ناحیت [گوزگان] اسبان بسیار خیزد و نمد و حقیبه و تنگ اسب. (حدود العالم).
چو زین برنهادش برآهیخت تنگ
بجنبید بر جای تازان نهنگ.
فردوسی.
به هزاراسب فزون از دوهزار اسب گرفت
همه را تر شده از خون خداوندان تنگ.
فرخی.
بتنجید عذرا چومردان جنگ
ترنجیده بر باره ٔ تند تنگ.
عنصری.
بگسلد بر اسب عشق عاشقان بر، تنگ صبر
چون کشد بر چنگ خویش از موی اسب او تنگ تنگ.
منوچهری.
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
چرخ را چون سمند نعل افکند
تنگ بر نقره خنگ بست آخر.
خاقانی.
تاختی بر اسب همت سالها
تنگ آن رهوار نگسستی هنوز.
خاقانی.
افلاک تنگ ادهمت خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته.
خاقانی.
|| در بیت زیر ظاهراً بمعنی دوال و کمند آمده، یعنی زلفش دوالی می سازد و آهوی تنگی را به بند می آورد:
به زلف، تنگ ببندد بر آهوی تنگی
به دیده، دیده بدوزد ز جادوی محتال.
منجیک.
|| (ص، ق) قریب و نزدیک را نیز گویند. (برهان) (از غیاث اللغات) (شرفنامه ٔمنیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). نزدیک و قریب و جوار و همسایگی. (ناظم الاطباء). سخت نزدیک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
وز آن پس گسی کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش.
فردوسی.
هر آن پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کِرم تنگ
شکسته شدی لشکری کآمدی
چو آواز این داستان بشندی.
فردوسی.
دو لشکر چو بر هم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر ز جنگ.
فردوسی.
گرفتم رگ اوداج و فشردمْش بدو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از برمن تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک مرغزی.
رسیدم من فراز کاروان تنگ
چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل.
منوچهری.
چنان تنگ بر هم زده بودند خیمه ها که از مواضع میمنه و میسره و قلب اندک مایه مسافت بود، چنانکه بهیچ روزگار من بر این جمله ندیدم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590).
چو رفتند نزد سراپرده تنگ
به چاره شدند اندر او بی درنگ.
(گرشاسبنامه).
دو لشکر چو در هم رسیدند تنگ
رده برکشیدند و برخاست جنگ.
(گرشاسبنامه).
سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ
سپه راند تا نزد بدخواه تنگ.
(گرشاسبنامه).
که ضحاک از ایران سپاهی به جنگ
فرستاد و اینک رسیدند تنگ.
(گرشاسبنامه).
زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی به روی خویش دربست.
نظامی.
|| تخمیناً. قرب. بالغ بر: مشرکان بیامدند تنگ هزار مرد. (ابوالفتوح رازی). || (اِ) یک لنگه بار. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). نیم بار. (انجمن آرا) (آنندراج). جوال. لنگه بار. عدل. (فرهنگ فارسی معین). بار ستور و امثال آن. (شرفنامه ٔ منیری). خروار یعنی باری که خر آنرا برد. (غیاث اللغات) (آنندراج). جوال. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278):
دهد خواهندگان را روز بخشش
درم در تنگ و گوهر در تبنگوی.
بوالمثل.
ز میدان ببردند پنجه هزار
هم از تنگ بر پشت مردان کار
از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه از آن کار پرداخته.
فردوسی.
در این بلاد فزون دارد از هزار کلات
بهر یک اندر دینار تنگها بر تنگ.
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278).
بسا کسا که گرفتار تنگدستی بود
زبرّ و بخشش او سیم و زر نهاده به تنگ.
فرخی.
فروگرفت ز بالای بار پیلانش
به درج گوهر سرخ و به تنگ زرّ عیار.
فرخی.
آن مال کز میانه ببردند دانگ دانگ
بستانَد و به تنگ فرستد سوی حصار.
فرخی.
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشاند
تا فروریزد با گرد سپه مشک به تنگ.
فرخی.
خز بده اکنون به رزمه، می ستان اکنون به رطل
مشک ریز اکنون به خرمن، عود سوز اکنون به تنگ.
منوچهری.
دوصد درج درّ و عقیق و بلور
هزاروچهل تنگ خزّ و سمور.
(گرشاسبنامه).
چهل تنگ بار از ملمع ختو
ز گوهر ده افسر ز گنج بهو.
(گرشاسبنامه).
از صبا پرتنگهای عنبرآگین گشت دشت
آهوان را گشت دشت از عنبرآگین تنگ تنگ.
قطران.
شعر او خوان که اندر او یابی
درّ بنهاده تنگها بر تنگ.
ناصرخسرو.
خاصه در دولت سرائی کاندر او مدحت سرای
تنگ سیم آید از او بیرون شود با تنگ سیم.
سوزنی.
سوی من آمد به هیبت همچو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر.
مولوی.
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود.
مولوی.
پیششان شعری به از صد تنگ شَعر
خاصه شعری کو گهر دارد ز قعر.
مولوی.
از آن تخم خرما خورد گوسفند
که قفل است بر تنگ خرما و بند.
(بوستان).
|| خروار شکر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278) (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). بار شکر. (فرهنگ فارسی معین). بار شکر که بر روی خر حمل شود. (ناظم الاطباء):
ای سراپای سرشته ز می و شیر و شکر
شکر از تنگ نیارند ز تو شیرین تر.
فرخی.
رغم مرا چو سرکه مکن چون بمن رسی
رویی کز او به تنگ بریزد همی شکر.
فرخی.
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر می رانم.
(از اسرار التوحید).
ای خنده زنان نوش تو برتنگ شکر بر
وی طنزکنان گوش تو بر رنگ گهر بر.
سنائی.
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ.
سوزنی.
چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم
چون کار به جان آری جان دگرت خوانم.
خاقانی.
دگر ره لعبت طاوس پیکر
گشاد از درج لؤلؤ تنگ شکّر.
نظامی.
به گستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست.
نظامی.
که شیرین را چگونه مست یابد
بر آن تنگ شکر چون دست یابد؟
نظامی.
ملک بر تنگ شکّر مهر بشکست
که شکّر در دهان باید نه در دست.
نظامی.
زشکّر هر یکی تنگی گشاده
ز شیرین بر شکر تنگی نهاده.
نظامی.
مگس وارم مران زآن تنگ شکّر
مسوزانم به آتش همچو عنبر.
نظامی.
بر چهره ٔ آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز.
نظامی.
ز راوی چنین یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر.
(بوستان).
تلخست دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قندی.
سعدی.
|| (ق) زود. به شتاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندرنیارد به پیکار تنگ.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
وگرنه به جنگ اندر آییم تنگ
مخواهید ازین پس زمانی درنگ.
فردوسی.
|| (اِ) هر صفحه یا تخته ای باشد که نقاشان و مصوِّران اظهار صنعت خود بر آن کنند عموماً. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). کارنامه ٔ نقاشان. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (اِخ) نگارخانه ٔ مانی را گویند خصوصاً، و به این معنی با ثای مثلثه هم آمده است. (برهان). نگارخانه ٔ مانی. (ناظم الاطباء). ارتنگ. ارژنگ:
گرفت آن ارج و آن قیمت زبان ما ز مدح تو
که تنگ از خامه ٔ مانی و چوب از رنده ٔ آذر.
عثمان مختاری.
رجوع به ارتنگ و ارژنگ شود.
|| (ص) ضیق و کم گنجایش، در صفت دل:
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
به زیر زمین بهتر او را نهفت.
فردوسی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| بخیل و ممسک و حریص، در صفت دیده و چشم:
دیده ٔ تنگ دشمنان خدای
به سنان اجل سپوخته به.
(گلستان).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
(گلستان).
رجوع به تنگ چشم شود.
|| نرم. و تنگ بیز از همین معنی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای.
مسعودسعد (از یادداشت ایضاً).
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.
|| (اِ) تیر دکان عصاری باشد. (برهان). تیر عصاری. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). قید عصاری. (ناظم الاطباء). آنچه که بدان چیزهایی را تحت فشار قرار دهند مانند قید صحافی. (فرهنگ فارسی معین): کوپین، چیزی باشد بافته که عصاران درو چیزی [نهند] و در تنگ کشند که روغن از آن بچکد. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بمعنی فروبردن و ناپدید کردن هم آمده است. (برهان). پنهان و ناپدید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ فروبردن شود.

تنگ. [ت ِ] (اِ) منقار مرغان باشد. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

تنگ. [ت ُ] (اِ) کوزه ٔ سرتنگ گردن کوتاه را گویند. (برهان). کوزه ای است سفالین یا بلورین بیضی شکل که لوله و نایژه ٔ آن بر سرش قرار دارد و لوله اش آنجا که به کوزه متصل شود تنگ است و سر لوله فراخ و گشاد است. بلبله. صراحیه. (فرهنگ فارسی معین). کوزه ای که شکمش کلان و گردنش کوتاه و دهانش تنگ باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواه از سفال بود و یا جز آن مانندتنگ آبخوری و تنگ بلور و تنگ روی. (ناظم الاطباء).

تنگ. [ت َ] (اِخ) نام ولایتی است از بدخشان. (برهان). نام ملکی ازبدخشان. (غیاث اللغات). ناحیه ای در بدخشان. (ناظم الاطباء). ولایتی است از ملک بدخشان قریب به دره که آن هم ولایتی است از آن ملک و مردم تنگ دره به خوشی صورت اشتهار دارند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی).

فرهنگ معین

(تُ) (اِ.) کوزه ای از جنس سفال یا بلور که قسمت پایین آن بزرگ و بالای آن تنگ و باریک باشد.

لنگه بار، عدل، جوال، تسمه ای که به کمر اسب یا الاغ بندند، آن چه که بدان چیزهایی را تحت فشار قرار دهند مانند قید صحافی، بار، حمل. [خوانش: (~.) (اِ.)]

بسیار نزدیک، چسبان، نایاب. [خوانش: (تَ) (ص.)]

(ص.) باریک، کم عرض، جایی که کسی یا چیزی به دشواری در آن جا گیرد، (اِ.) دره. [خوانش: (~.) [په.]]

فرهنگ عمید

[مقابلِ گشاد] کوچک‌تر از اندازۀ مورد نظر: کفش تنگ،
[مقابلِ پهن] باریک، کم‌پهنا،
[مقابلِ فراخ] ویژگی جایی که کسی یا چیزی به‌سختی در آن قرار گیرد و فشار بر او وارد شود: اتاق تنگ،
زمان کم،
[مجاز] دشوار،
(قید) بافشار،
(قید) با فاصلۀ کم،
(اسم) دره: چو دستان سام اندر آمد به تنگ / پذیره شدندش همه بی‌درنگ (فردوسی: ۲/۸)،
[قدیمی] کمیاب،
* تنگ آمدن: (مصدر لازم) [مجاز] به ستوه آمدن، آزرده شدن، ملول شدن،
* تنگ آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز] به تنگ آوردن، به کسی سخت گرفتن و او را در تنگنا گذاشتن، به ستوه آوردن،

تسمه یا نواری پهن که به کمر اسب یا الاغ می‌بندند،
هرچیزی که چیز دیگر را با آن بفشارند و زیر فشار قرار بدهند، مانند قید صحافی،
بار،
[قدیمی] یک لنگه بار،
[قدیمی] جوال،
[قدیمی] بار و خروار از چیزی: دراین میانه فزون دارد از هزار کلات / به هریک اندر دینار تنگ‌ها بر تنگ (فرخی: ۲۰۷)،
* تنگ شکر: [قدیمی]
بار شکر،
[مجاز] لب معشوق،

پارچ،
کوزۀ آب یا شراب که از سفال یا بلور یا چیز دیگر درست کنند به ویژه کوزه‌ای که شکمش بزرگ و گردنش باریک و دهانۀ آن تنگ باشد: تنگ آبخوری، تنگ بلور،

حل جدول

مقابل گشاد

پارچ آب

متضاد گشاد، پارچ آب

گویش مازندرانی

تسمه ی پهن از جنس چرم یا نخ که پالان را در پشت اسب محکم نگه...

تنگ، سبوی گلی، تنگ مسی

فرهنگ فارسی هوشیار

کم عرض، باریک

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری