معنی تمثال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تمثال. [ت َ] (ع مص) مثل آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برابر و شبیه کردن چیزی به چیزی. (از اقرب الموارد). || نگاشتن پیکر، نگاشته مانند پیکری. (منتهی الارب). نگاشتن تمثال مانند پیکری. (ناظم الاطباء). به همه ٔ معانی رجوع به تمثیل شود.

تمثال.[ت ِ] (ع اِ) صورت نگاشته. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تندیسه. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). پیکر نگاشته. (منتهی الارب) (آنندراج). صورت و پیکر. (غیاث اللغات). صورت و پیکر نگاشته. صورت و شکل و پیکر و تندس و تندسه و تندیس و تصویر و شبیه. (ناظم الاطباء). صورت نگاشته: فی ثوبه تماثیل، یعنی، صورت جانداران نگاشته ج، تماثیل. و گفته اند تمثال آنچه که سازی و بنگاری همانند آفریده ٔ خدا از جانداران، و صورت عام بود. (از اقرب الموارد):
بهشت آیین سرایی را بپرداخت
زهر گونه در او تمثالها ساخت
زعود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
این عن فلان و قال فلان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفترست.
(از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 59).
نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می
تمثالهای عزه وتصویرهای می.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 112).
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد.
نظامی.
چو شیرین نام صورت برد گفتند
که آن تمثال را دیوان نهفتند.
نظامی.
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثالهای نغز بنگاشت.
نظامی.
همه تمثالهای آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی.
نظامی.
بهشتی مرغی ای تمثال چینی
در این دوزخ بگو تا چون نشینی.
نظامی.
من از غصه رنجور و از خواب مست
که ناگاه تمثال برداشت دست.
سعدی (بوستان).
به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد مرد
که هست صورت دیواررا همین تمثال.
سعدی.
هست از پیشانی عاشق هویدا حال عشق
می کشد مجنون مصور چون کشد تمثال عشق.
شهیدی (از آنندراج).
- تمثال همایونی، تصویرپادشاه ایران.
- نشان تمثال، نشانی که در روی آن تصویر پادشاه نگاشته شده باشد. (ناظم الاطباء).
|| در بیت زیر ازنظامی ظاهراً بمعنی حلقه یا دیواره و روسازیی است که بر چاهها تعبیه کنند چنانکه مرحوم وحید در ذیل بیتی از اقبالنامه آرد: «چاه تمثال پوش یعنی، چاهی که تمثال و سر آن را پوشیده باشند تا کسی نداند چاهست ودر آن فرو افتد»:
که شاها در این چاه تمثال پوش
مشو جز به فرمان فرهنگ و هوش.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 158).
|| بمعنی فرمان پادشاهی. جمع آن تماثیل. (غیاث اللغات). فرمان پادشاهی. (از ناظم الاطباء):
تمثال تو چون دست براهیم پیمبر
مر بتکده ها را در و دیوار شکسته.
سوزنی.
|| کتاب قاموس (5:26 استیفانس) این لفظ را به لفظ رمفان ترجمه نموده است (کتاب اعمال رسولان 7:43). رجوع به رمفان شود. (از قاموس کتاب مقدس).

تمثال. [ت ِ] (اِخ) نام اشعث بن قیس کندی است. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

(تَ) [ع.] (مص ل.) مثل زدن، مثل آوردن.

(تِ) [ع.] (اِ.) صورت، نگار، مجسمه. ج. تماثیل.

فرهنگ عمید

چیزی را به چیزی شبیه ‌کردن، مثل زدن، مثل آوردن،

صورت نقاشی‌شده،
تصویر شخص که بر کاغذ نگاشته شده باشد،
مجسمه، پیکر، تندیس،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

پیکر، تندیس

کلمات بیگانه به فارسی

پیکر - تندیس

مترادف و متضاد زبان فارسی

تصویر، عکس، نقش، پیکر، تندیس، مجسمه، تن‌سان

گویش مازندرانی

مثال – مانند

فرهنگ فارسی هوشیار

مثل آوردن، شبیه کردن چیزی بچیزی

فرهنگ فارسی آزاد

تِمْثال، صورت نقاشی شده و عکس، مجسمه، پیکره، تصویر (جمع: تَماثِیل)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری