معنی تلک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تلک. [ت َ] (اِ) سنگی است سپید براق و چون بر چیزی بمالند آتش آن را نسوزد و اگر حل گردد و مانند آب شود اکسیر شود... و صاحب مخزن الادویه گفته به سکون لام غلط است و بفتح لام است و گفته آن را به عربی کوکب الارض و عرق العروس و به سریانی فتح چشما و کوکبا ازعا نیز گویند و او را به یونانی جسمارون و به رومی عوقوطیه و به پارسی ابرک و بهودل و به هندی ابرک خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). معربش طلق که به هندی ابرک گویند. (فرهنگ رشیدی).... تلق و زرورق را نیز گویند و طلق معرب آن است. (برهان). ورق طلا و طلق. (ناظم الاطباء). || بمعنی تلخ بود که ضد شیرین است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). || نوعی از قماش هم هست. (برهان). نوعی از پارچه. (ناظم الاطباء). قماشی است که در هند می باشد. (فرهنگ رشیدی):
هم از مخمل و هم طرایف ز هند
هم از شاره و تلک و خود و پرند.
اسدی (از فرهنگ رشیدی).

تلک. [ت َ ل َ] (اِ) کسی را گویند که سبلتش گنده و پر باشد و در جایی دیگر سبلت برکنده نوشته بودندبه فتح بای ابجد و کاف، اﷲ اعلم. (برهان). کسی که سبلتش بزرگ و کلفت باشد و آنکه ریشش ریخته باشد. (ناظم الاطباء). کسی که سبلتش برکنده باشد. (فرهنگ رشیدی). || سپر و هدف و نشانه. (ناظم الاطباء).

تلک. [ت ُ] (اِ) غله ای باشد که آن را لوبیا خوانند. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری).

تلک. [ت ِ] (اِ) زنجبیل تر و تازه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). زنجبیل تر که به هندی ادرک گویند. (فرهنگ رشیدی). (شرفنامه ٔ منیری).

تلک. [ت ِ ل َ] (اِ) جامه ٔ پیش واز و آستین کوتاه. (برهان) (ناظم الاطباء). جامه ٔ پیشواز که ترلک نیز گویند. (فرهنگ رشیدی):
قبا بسته سرو از عطای جزیت
تلک دوخته بید ز انعام عامت.
شرف شفروه (از فرهنگ رشیدی).
|| درخت سیب صحرایی را نیز گفته اند که به یونانی زعرور و به عربی ذوثلاث حبات و به شیرازی کیل ودر خراسان علف شیران خوانند. (برهان). درخت زعرور. (ناظم الاطباء). بمعنی میوه ٔ کوهی که به عربی زعرور وتفاح بری گویند که به «نون » است چنانچه در باب نون با مثالش بیاید. (فرهنگ رشیدی). در لاهیجان زبان گنجشک است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 216 و زبان گنجشک شود. || بمعنی کیل و پیمانه. (غیاث اللغات). در بهار نوشته که تلک در شیراز کیل را گویند و زباندانی در رقعه ای که از زبان خاتون به شوهرش نوشته: فقره «شنیده شد که ده تلک بنگ و سه من بوزه و چهار سیر تریاک تناول می فرمایند، گه سگ می خورند و بریش گندیده ٔ خود می خندند». (آنندراج).

تلک. [ت ِ ک َ] (ع ضمیر) درعربی ترجمه ٔ لفظ این که اسم اشارت است برای قریب. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن مؤنث. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). آن زن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مؤنث ذلک یعنی این. (ناظم الاطباء):
حاسدان تو قد خلت خواندند
از نوی فالشان برآمد تلک.
سوزنی.

تلک. [ت َ ل َ] (اِخ) دهی ازدهستان کنارک است که در شهرستان چابهار واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

تلک. [] (اِخ) از سران لشکر محمود بود. بیهقی نویسد: او پسر حجامی بود و خطی نیکو به پارسی و هندی داشت و مدتی در کشمیر تحصیل کرده بود. نخست بخدمت قاضی شیراز ابوالحسن شد و سپس بدرگاه خواجه ٔ بزرگ احمد حسن آمد و از خواص و معتمدان او گشت و چون خواجه برافتاد سلطان محمود تلک را بپسندید و مدتی در خدمت سلطان بود و در نهان دل با مسعود داشت و چون سلطان مسعود به بلخ آمد و کار سلطنت او هموار گردید این تلک به سپهسالاری هندوان رسید. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب صص 412-416 و 431، 440-442، 502، 503 و 505 شود.

فرهنگ عمید

طلق۱

زبان‌گنجشک

گویش مازندرانی

برفی که در اثر عبور افراد فشرده و سفت شود، قسمتی از مزرعه...

فرهنگ فارسی آزاد

تِلْکَ، آن (اشاره برای مفردِ مؤنَّث)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری