معنی تلواسه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تلواسه. [ت َ ل ْ س َ / س ِ] (اِ) اضطراب و بی آرامی و بیقراری و اندوه. (برهان) (ناظم الاطباء). اضطراب و بی آرامی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا). تالواسه. (از شرفنامه ٔ منیری):
ویته تلواسه دیرم بوره بوین
هزاران تاسه دیرم بوره بوین.
باباطاهر.
و هرگاه که با صفرا آمیخته باشد [شراب انگوری ناگواریده اندر معده] منش گشتن و کرب، و به پارسی کرب را تاسه و تلواسه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ز بس تلواسه کاندرجان من بود
تو گفتی مردنم درمان من بود.
جمال الدین اشهری (از فرهنگ جهانگیری).
|| میل به چیزی داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

اضطراب، بی قراری، اندوه، ملالت. [خوانش: (تَ س ِ) (اِ.) = تالواسه: ]

فرهنگ عمید

تاسه

مترادف و متضاد زبان فارسی

اضطراب، التهاب، اندوه، بی‌تابی، بی‌قراری، تشویش

فرهنگ فارسی هوشیار

(اسم) اضطراب بیقراری اندوه.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر