معنی تفت در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تفت. [ت َ] (اِ، ق) گرم. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گرم و گرمی و حرارت باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). در اوستا تفته (گرم شده). (حاشیه ٔ برهان چ معین). گرم و سوخته. (غیاث اللغات). سوختن و سوزش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است. بلی درحال بنشاند وکمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت، خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ای آنکه نتیجه ٔ چهار و هفتی
وز هفت و چهار دائماً در تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی.
(منسوب به خیام).
از آز و طمع بی خور و خفتیم همه
وز حرص و حسد در تب و تفتیم همه.
عطار.
صالح از خلوت بسوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و تفت.
مولوی.
جامه را بدرید و آهی کردتفت
سرنهاد اندر بیابانی و رفت.
مولوی.
چو جلاب آخر از یک قطره آبش
بجای آمد دل پرتفت و تابش.
نزاری.
|| مشتق از تپ در اوستا بمعنی تبدار. (از فرهنگ ایران باستان ص 90). || گرم رفتن و گرم آمدن و گرم گفتن را نیز گفته اند. (برهان). روش و آیش گرم و گفتار گرم. (ناظم الاطباء). || تعجیل و شتاب. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (شرفنامه ٔ منیری). || سبک. چابک. جلد. تند. زود. بشتاب. معجلاً. به عجله. فِرز. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). تند و تیز. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
رودکی.
چو دانی که ناچار بایدت رفت
همان به که کاری بسازی بتفت.
فردوسی.
فرستاده از پیش کودک برفت
بر تخت کسری خرامید تفت.
فردوسی.
دوان اورمزداز میانه برفت
به پیش جهاندار چون باد تفت.
فردوسی.
سپهدار از و هرسه پذرفت و رفت
همی شد شب و روز چون باد تفت.
اسدی.
و صاحبدیوان رسالت بونصر مشکان همچنین تفت برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). بکتکین بتفت میراند بحدود شبورقان و بدیشان رسید و جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 446). امیر رضی اﷲ عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و به سرای به پرده که به باغ فیروزی برده بودند آمد و دو روز آنجا بود تا لشکرها و قوم جمله برفتند پس درکشید و تفت براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 568).
بر این بست پیمان و چون باد تفت
بر دختر آمد بگفت آنچه رفت.
اسدی.
فرستاده پیغام بشنید و رفت
سپهبد بشد نزد مهراج تفت.
اسدی.
جامه ها برکند واندر چاه رفت
جامه ها را هم ببرد آن دزد تفت.
مولوی.
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شکارسایه تفت.
مولوی.
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت.
مولوی.
از درختی که مام بالا رفت
دخت بر شاخهاش غیژد تفت.
دهخدا.
|| بمعنی خرام و خرامان هست. (برهان) (از ناظم الاطباء). || قهر و غضب و گرم شدن از خشم و قهر را نیز گویند. (برهان). || قهر و غضب و گرمی از خشم و قهر. (ناظم الاطباء). غضبناک. (غیاث اللغات). غضب. (شرفنامه ٔ منیری). || گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد و آنرا شوکران نیز خوانند و صاحب اختیارات بدیعی آورده که چون سه مثقال از آن بخورند عقل بکلی زایل گردد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد. (برهان). ریشه ٔ دوایی که بتازی لفاح گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفاح شود || سبدی که برای نهادن گل و میوه سازند. (غیاث اللغات). خوان و سبد و طبق و امثال آن که میوه و گل در آن گذارند. (آنندراج). سبدی مدور و کم عمق که از ترکه ٔ تر با برگ کنند و میوه در آن نهاده و سر آن نیز برترکه ٔ تر بر گدار بافند و محکم کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || مجازاً بمعنی مفلس نیز آمده. (غیاث اللغات).

تفت. [ت َ] (اِخ) نام موضعی است از مضافات یزد. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از آنندراج) (برهان). از کمال صفای هوا جامع گرمسیر و سردسیر باشد. (برهان). در آنجا نمد نیکو مالند و تفتی مشهور است. (انجمن آرا). مولد علامه ٔ تفتازانی است و آنرا تفت نصیری هم گویند. (آنندراج). نام قصبه ای از توابع یزد. (ناظم الاطباء). یکی از بخشهای شهرستان یزد است که در جنوب باختری این شهرستان قرار دارد. منطقه ای است کوهستانی که مهمترین ارتفاعات آن عبارتند از کوه فخرآباد.شیرکوه. کوه سنگستان که در پشتکوه واقع است و در حدود 1000 گز ارتفاع دارد. آب زراعتی این بخش از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات و میوه و پنبه است. این بخش دارای 23 آبادی است و در حدود 21300 تن سکنه دارد و مرکز این بخش قصبه ٔ تفت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). رجوع بماده ٔ بعد شود.

تفت. [ت َ] (اِخ) قصبه ٔ مرکز بخش تفت در شهرستان یزد است. این قصبه در دامنه ای که ارتفاع آن از سطح دریا در حدود 1200 گز است قرار دارد. آب آنجا از قنات و شغل مردم زراعت و گله داری است و در حدود 7100 تن سکنه دارد. در این قصبه بخشداری و شهرداری و آمار و بهداری و ژاندارمری و آموزش و پرورش و بیمه وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع بماده ٔ قبل شود:
تفت رشک ریاض رضوان است
که در او جای میر قرآن است.
وحشی (از آنندراج).
چون بیان معنی از تفت نصیری میرود
هست صد چاکر چو سعدالدین تفتازانیم.
محسن تأثیر (ایضاً).
تفت است فرشته بلبل او
سرتفته ز آتش گل او
یک تفت گل است این گلستان
چون حلقه ٔ خط لاله ٔ رویان
یا در نظر حقیقت آیین
تفتی است ز میوه های شیرین.
(ایضاً).

فرهنگ معین

(ص.) گرم، (اِ.) گرمی، حرارت، حرارت ناشی از خشم، با شتاب، تند و تیز، خرام، خرامان. [خوانش: (تَ)]

(تَ) (اِ.) سبد چوبین که در آن میوه جا دهند.

فرهنگ عمید

گرم، باحرارت،
[قدیمی] تند، تیز، باشتاب: به دستوری شاه دیوان برفت / به‌پیش سپهدار کاووس تفت (فردوسی: ۲/۵۵)،

شوکران

حل جدول

شهری دراستان یزد، حرارت و گرمی

حرارت، گرمی

شهری دراستان یزد، حرارت، گرمی

مترادف و متضاد زبان فارسی

تابش، حرارت، گرمی، هرم، باشتاب، تند، سبد چوبی

گویش مازندرانی

حرارت، گرما، گاز حاصل از پوست کندن پرتقال و دیگر مرکبات...

فرهنگ فارسی هوشیار

با حرارت، گرم

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری