معنی تحمیل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تحمیل. [ت َ] (ع مص) بار برنهادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). چیزی را بر دیگری حمل کردن. (فرهنگ نظام). بارنهادگی و زیرباربردگی. (ناظم الاطباء). || فرمودن کسی را به برداشتن و کردن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط). کسی را برداشتن فرمودن. (آنندراج). کسی را واداشتن بر چیزی. (فرهنگ نظام). || شغلی از کسی درخواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تحمیل حاجت، برآوردن نیاز خویشتن از کسی خواستن. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء): چون به خدمت سلطان رسید و آن تحمیلات را ادا کرد استاد بوبکر در حضرت بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 431).

فرهنگ معین

بار کردن، کاری را به زور به عهده کسی گذاشتن. [خوانش: (تَ) [ع.] (مص م.)]

فرهنگ عمید

کاری به‌زور بر عهدۀ کسی گذاشتن،
پیغام،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تکلیف، نامیل‌خواهی، گردن‌باری، مجبورسازی، واداشتگی

فرهنگ فارسی هوشیار

بار برنهادن، برآوردن نیاز خویشتن از کسی خواستن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر