معنی تجلی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تجلی. [ت َ ج َل ْ لی] (ع مص) (از: «ج ل و») ظاهر و منکشف شدن. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (از تاج العروس ج 10 ص 75). منکشف شدن کار و هویدا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیدا شدن. (مجمل اللغه) (ترجمان عادل بن علی). روشن شدن. (مجمل اللغه). آشکارا شدن و روشن و آشکارا کردن و جلوه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). روشنی و تابداری و تابش و رونق و هویدایی و جلوه و نمایش. (ناظم الاطباء). روشن و آشکارا شدن و جلوه کردن. (فرهنگ نظام). به استعمال فارسیان کنایه از غلبه ٔ نور الهی که موسی علیه السلام را بر طور ظاهر شده بود و موسی علیه السلام از آن بیهوش شدند. پس تجلی بلفظ داشتن و شکستن و تراویدن و دمیدن و کردن مستعمل. و گاهی فارسیان تجلی را تجلا میخوانند. اگرچه یای ماقبل مکسور را الف خواندن خلاف قاعده ٔ عربی است لیکن این تصرف نوعی از تفرس است چنانکه تمنی را تمناو تماشی را تماشا میخوانند. (غیاث اللغات) (آنندراج). آنچه هویدا شود دلها را از انوار غیب و امهات غیب که تجلیات از بطون آن آشکارا شود هفت است: غیب الحق و حقائقه و غیب الخفاالمنفصل من الغیب المطلق بالتمییزالاخفی فی حضره او ادنی و غیب السرالمنفصل من الغیب الالهی بالتمییز الخفی فی حضره قاب قوسین و غیب الروح وهو حضره السرالوجودی المنفصل بالتمییز الاخفی و الخفی فی التابع الامری و غیب القلب و هو موقع تعانق الروح والنفس و محل استیلادالوجود و منصه استجلائه فی کسوه احدیه جمعالکمال و غیب النفس و هو انس المناظره و غیب اللطائف البدنیه و هی مطارح انظارالکشف ما یحق له جمعاً و تفصیلاً. (از تعریفات). رجوع به تجلی ذاتی شود.
در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در مجمعالسلوک گوید: تجلی عبارتست از ظهور ذات و صفات الوهیت و روح را نیز تجلی بود. گاه باشد که صفات روع با ذات روح تجلی کند. سالک پندارد که این تجلی حق است. درین محل مرشد باید تا از هلاکت خلاصی یابد. و فرق میان تجلی روحانی و ربانی آنست که از تجلی روحانی آرام دل پدید آید. و از شوائب شک و ریب خلاصی نیابد. و ذوق معرفت تمام ندهد. و تجلی حق سبحانه و تعالی بخلاف این باشد و دیگر آنکه از تجلی روحانی غرور و پندار آید. ودر او طلب و نیاز نقصان پذیرد. و از تجلی ربانی برخلاف آن ظاهر آید، هستی به نیستی بدل شود. و درو طلب ونیاز بیفزاید. و تجلی ربانی بر دو نوع است. تجلی ذات و تجلی صفات. و هر یک از دو متنوع است. در کتب سلوک مثل مرصادالعباد و اساس الطریقه بتشریح مذکور است. پیر دستگیر شیخ مینا میفرماید که میان مشاهده و مکاشفه و تجلی فرق سخت باریک است. هر سالکی نتواند که فرق کند. اما آنکه در مرصادالعباد میگوید که مشاهده باتجلی و بی تجلی باشد و تجلی بی مشاهده و با مشاهده باشد چون تجلی از صفات جمال باشد با مشاهده بود. و چون از صفات جلال باشد بی مشاهده بود. که مشاهده از باب مفاعله است. اثنینیت را میخواهد. و تجلی صفات جلال رفع اثنینیت را اقتضا کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود. و مکاشفه باشد که بی مشاهده وتجلی بود. تم کلامه. نیک میگوید لکن نزد من بودن مشاهده بی تجلی مشکل مینماید. چه تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است. پس لاجرم مشاهده بی تجلی نبود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مؤلف نفائس الفنون آرد: وتجلی انکشاف شمس حقیقت حق است تعالی و تقدس از عیوب غیوم صفات بشری به غیبت از دو استتار احتجاب نور حق است بظهور صفات بشری و تراکم ظلمات آن و تجلی سه قسم است یکی تجلی ذات دوم تجلی صفات سیم تجلی افعال و اول تجلی که بر سالک آید در مقامات سلوک تجلی افعال بود و آنگاه تجلی صفات و بعد از آن تجلی ذات زیرا که افعال آثار صفاتند و صفات مندرج در تحت ذات پس افعال بخلق نزدیکتر از صفات بود و صفات نزدیک تر از ذات وشهود تجلی افعال را محاضره خوانند و شهود تجلی صفات را مکاشفه و شهود تجلی ذات را مشاهده. (نفائس الفنون چ 1 تهران ص 171): و لما جاء موسی لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقَا. (قرآن 7 / 143).
زمین امشب تو گویی کوه طور است
کز او نور تجلی آشکار است.
عنصری.
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است.
مسعودسعد.
قصور عقل تصور کند جلالت تو
اساس طور تحمل کند تجلی را.
انوری.
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین
ارنی گفتنش از نور تجلی شنوند.
خاقانی.
از تیغ نورافزای تو وز رخش صورآوای تو
بر گرز طورآسای تو نور تجلی ریخته.
خاقانی.
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند.
خاقانی.
کمال ذات شریفش ز شرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را.
ظهیر.
اگر یک سر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم.
(بوستان).
بیخود از شعشعه ٔ پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
حافظ.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلیست یا اولی الابصار.
هاتف.
|| سر برداشتن باز و به تأمل نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || دور شدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

تجلی. [ت َ ج َل ْ لی] (ع مص) (از: «ج ل ی ») بالای چیزی برآمدن. (از تاج العروس ج 10 ص 77) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || نگریستن بسوی چیزی. (منتهی الارب) (از تاج العروس ایضاً). نگریستن بسوی چیزی در حال اشراف بدان. (از قطر المحیط).

تجلی. [ت ِ ج ِل ْ لی] (اِخ) دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس که در سیزده هزارگزی خاور کلاله قرار دارد کوهستانی و جنگل و معتدل است و 150 تن سکنه دارد. آب آن ازرودخانه ٔ تنگ راه و محصول آنجا برنج و غلات و حبوبات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری است صنایع دستی زنان آنجا بافتن مختصر پارچه های ابریشمی است. راه مالرو دارد و در جنگلهای اطراف آن انواع شکارهای فراوان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

تجلی. [ت َ ج َل ْ لی] (اِخ) سامی بیک آرد: محمدحسین، از اهالی کاشان است که به هندوستان مهاجرت کرد و مدتی در گجرات اقامت نمود و با مولانا نظیری مشاعره داشت و در سال 1041 هَ. ق. درگذشت و از اشعار اوست:
بر مزار ما شهیدان نی چراغی نی گلی
هر طرف پروانه بر طوفست و هر سوبلبلی.
(از قاموس الاعلام ترکی).
و رجوع به آتشکده ٔ آذر شود.

تجلی. [ت َ ج َل ْ لی] (اِخ) آذر بیگدلی آرد: نامش میرزاعلی رضا اصلش از فارس و پدرش از دهاقین آنجا بوده نظر بفطرات اصلی در اوایل حال به اصفهان خاصه در خدمت آقاحسین خونساری کسب کمالات کرده بعد بهندوستان رفته آخرالامر مراجعت کرد و در ایران به نشر علوم پرداخت وبین الانام محترم بوده شعری از ایشان ملاحظه نشد که بکار کسی آید اگرچه در آن عهد از مشاهیر شعرا بوده چندبیتی از مثنوی که در وصف سراپای معشوق گفته در این کتاب ثبت افتاد. مثنوی:
یاد زلفی سوخت خون در پیکرم
بوی عنبر میدهد خاکسترم
گردش چشمی چو دور روزگار
صد هزاران فتنه اش در هر کنار
زلف و کاکل سنبل گلزار طور
ساق و ساعد ماهی دریای نور
صاف مروارید مه را بیختند
طرح لوح سینه اش را ریختند.
(از آتشکده ٔ آذر). در قاموس الاعلام ترکی تاریخ وفات وی بسال 1088 هَ. ق. آمده است.

تجلی. [ت َ ج َل ْ لی] (اِخ) (ملا...) از اهل بخارا و در آخر عمر در بلخ فوت شده این شعر از اوست:
هنوز لب بدعا ناگشوده از صد جا
رسید مژده که درهای آسمان بستند.
(آتشکده ٔ آذر).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

فرهنگ معین

(مص ل.) پدید آمدن، نمایان شدن، (اِمص.) هویدایی. [خوانش: (تَ جَ لّ) [ع.]]

فرهنگ عمید

جلوه‌گر شدن، هویدا شدن، نمایان شدن،
(تصوف) نور مکاشفه که از باری‌تعالی بر دل عارف ظاهر شود، تابش انوار حق در دل سالک پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناءفی‌اللّه،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نمود

مترادف و متضاد زبان فارسی

بروز، پیدایی، جلوه، جلوه‌گری، ظهور، نمود، تابش، روشنی، فروزش، آشکار شدن، جلوه کردن، ظاهر شدن، روشن شدن، جلوه‌گر شدن، آشکار شدن، مشهود گردیدن، به جلوه درآمدن

فرهنگ فارسی هوشیار

ظاهر و منشکف شدن

فرهنگ فارسی آزاد

تَجَلِّی، نمودار شدن، رُخ نمودن، جلوه گر شدن (در اصطلاح عرفانی آشکاری و نموداری حق است و جمع آن تَجَلِّیات)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری