معنی تا در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تا. (اِ) پهلوی، tak عدد. شماره: عاصم هفت تا تیر داشت و به هرتائی مردی رابکشت. (کشف الاسرار ج 1 ص 548 از فرهنگ فارسی معین).
گاهی در شماره کردن بعدد، «تا» الحاق کنند: دوتا، ده تا، هزارتا، صدهزارتا، هزارهزارتا. و این «تا» چیزی بر معنی عدد نمی افزاید:
رفیقان او با زر و ناز و نعمت
پس او آرزومند یک تا زغاره.
ابوشکور (از فرهنگ رشیدی).
اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل
وین هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست.
منوچهری.
جامه های رومی و دیگراجناس هزارتا. (تاریخ بیهقی).
هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی. (قابوسنامه). و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان بر گرفتمی. (قابوسنامه). بعض پریان را با خود ببرد تای ده را بفرستاد تا خبری از لشکرشه ملک بیاورند. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی).
خبر بشاه اسکندر آمد که یکی از ایشان آمده است و تای ده دیگری با وی آمده اند به پیغام پیش شاه. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی) و پریان را تای صد با رسول بفرستاد. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی). اسکندر گفت چه کردی ؟ گفت ده تا استر کره آوردم. (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی).
ز بی تمیزی این هر دوتا چو بندیشم
چو بی زبانان هرگز بکس نگویم راز.
مسعودسعد.
از غایت جود و کرم و بر و مروت
ناخواسته بخشی به همه خلق همه چیز
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
تنگ دهان تو خاتمی است چنانک
کز دو عقیق یمن نگین دارد
بند گشا آن نگین و زیر نگین
سی و دو تا لؤلؤ ثمین دارد.
سوزنی.
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست.
سعدی.
چهل تامرد گردان دلاور
کشیده چون زنان در روی چادر.
ولی.
و گاه بجای یک تا، تایی (با یای نکره و وحدت) آورند:
دُر چنین جوی ورنه پیش دکان
تو و خر مهره ای وتایی نان.
سنائی.
کفش او از پای برون کن و تایی بیست بر سرش زن. (چهارمقاله).
و مأمون بتایی نان حکم نتوانستی کردن توقیع فضل کردی و مهر او نهادی. (کتاب النقض ص 417).
ای شکم خیره بتایی بساز
تا نکنی پشت بخدمت دوتا.
(گلستان).
|| تخته و یک ورق و طاق و طاقه که در جامه ها مستعمل است از همین تای فارسی متخذ است: عبداﷲ بفرمود تا در نخست سرای عمارت در صفه شادروانی نصب کنند و چند تا محفوری. (تاریخ بیهقی). نثار ما که از قدیم با زر و سیم رفته است از آن آمل و طبرستان درمی صدهزار بوده است و فراخور این تایی چند محفوری و قالی. (تاریخ بیهقی). مردی او را [عمروبن لیث را] تای دیبای زربفت آورد بیست من بسنگ... فرمود تا آن دیبا بیاورند گفت اگر یک غلام را دهم دیگران از این بی نصیب مانند و این یکی بیش نیست. پس بفرمود تا... پاره کردند هر یکی را پاره ای بداد. (تاریخ سیستان).
شه از مستی شتاب آورد بر شیر
به یکتا پیرهن بی درع و شمشیر.
نظامی.
و هر پیاده را سه تا جامه و گلیمی معلم. (تاریخ طبرستان).
تابدیوان ملایک در حساب
زر بدینار آید و جامه بتا.
نزاری (از انجمن آرای ناصری).
برکشد [قلم ممدوح] تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از دام خود تار طراز
قیمت یک تا طرازش از طرازافزون بود
در جهان هرگزشنیدستی طرازی زین طراز.
منوچهری.
|| «تا» تنها بود و در «یکتا» بمعنی یگانه، وحید، فرید است:
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای دُر شد بهم گوهری.
نظامی.
خرقه پوشان صوامع را دوتائی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت لاف یکتایی زدم.
سعدی.
|| «تا» بمعنی نظیر، عدیل، لنگه، ترکی نیست برای این که در همتا می آید:
پریزاده راکرد همتای خویش.
نظامی.
|| در تداول عوام، مثل و مانند راافاده کند:
من تای شما نیستم که رفقا را فراموش کنم.
تای او یعنی شبیه او، عدیل او، مشاکل او، مشارک او. و قدما بصورت همتا استعمال کرده اند:
چون خواجه نظام نیست بزم آرایی
بی صوت خوشش مباد خالی جایی
هر ساز که هست تای آن بتوان یافت
طنبور ویست آنکه ندارد تایی.
کاتبی.
از لئیمان به طبع بی تایی
وز خسیسان به فعل بی جفتی.
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زَفتی و بدل زُفتی.
علی قرط اندکانی.
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش تو اینجا چنین یکتای بی همتا کند.
ناصرخسرو.
ضرورتست بلا دیدن و جفابردن
زده ست آنکه ندارد بحسن همتایی.
سعدی (بدایع).
نموده در آئینه همتای خویش.
سعدی (بوستان).
و گر خورشید در مجلس نشیند
نپندارم که همتای تو باشد.
سعدی (بدایع).
یکی همتای من جستی زهی بدعهد سنگین دل
مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم.
سعدی.
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آئینه توان دیدمگر همتایت.
سعدی.
که همتای او در کرم مرد نیست
چواسبش بجولان و ناورد نیست.
سعدی (بوستان).
- تا بتا، جفت بی شباهت، بمعنی لنگه به لنگه.
|| تار. مو. رشته ٔریسمان: بایمان مغلظ سوگند یاد کرد که تای موی تو بلکه تاری از جامه ٔ تو به همه خراج عراق نفروشم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
این بیابان در بیابانهای او
همچو اندر بحر پُر، یک تای مو.
مولوی.
و دو تاء موی پیغامبر علیه السلام داشت (کذا) (تذکره الاولیاء چ لیدن ج 2 ص 304). و در صفحه ٔ305 همان کتاب آرد: وصیت کرد که آن دو تاره موی پیغامبر (ص) را که بازگرفته بودم در دهان من نهید.
یکی تا موی اندام تو بر من
گرامی تر ز هر دو چشم روشن.
اسعد گرگانی (ویس و رامین.)
و اگر یک تا موی بر سر پادشاه کژ گردد العیاذباﷲ خون دویست هزار مرد در این ولایت دو جو نیرزد. (اسکندرنامه خطی نسخه ٔ سعید نفیسی).
نماند از جان من جز رشته تایی
مکش کین رشته سر دارد بجایی.
نظامی.
مغنی ملولم دوتایی بزن
بیکتایی او که تایی بزن.
حافظ.
|| تار. سیم (در آلات موسیقی):
عنبر اشهب روید اگر از گیسوی او
تای یک موی ببخشند به قاع صفصف.
سوزنی.
وآن هشت تا بربط نگر جانرا بهشت هشت در
هر تا از او طوبی نگر صد میوه هر تا ریخته.
خاقانی.
هست عیان تا چه سواری کند
طفل بیک چوب و دو تا ریسمان.
خاقانی.
ساقیا ما را بیک ساغر یکی کن زانکه یار
گرد جفتان کم تند او، تا زند بر تا زند.
فضل بن یحیی هروی.
درین دکان نیابی رشته تایی
که نبود سوزنیش اندر قفایی.
؟
|| لا، شکن، تو، چین، خم، چون هفت تا و تافتن رسن، تا کردن جامه و جز آن بدو یا چند لا کردن آن بانظم و سامان: تاشدن. تا کردن معنی دولاشدن، دولا کردن دهد:
مؤید ای فلکت سایه وار پرورده
بزیر سایه ٔ دیوار تا برآورده.
سوزنی.
ز آرزوی لقای تو مردم چشمم
همی بدرّد بر خویش هفت تاپرده.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
-تا بر تا، لایه بر لایه:
نار ماند به یکی سفرگکی دیبا
آستر دیبه ٔزرد ابره ٔ آن حمرا
سفره پر مرجان تو بر تو، تا بر تا
دل هر مرجان چون لؤلؤک لالا.
منوچهری.
- دوتا، خمیده:
بزدچنگ واژونه دیو سیاه
دوتا اندرآورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده بخاک
بچنگال کردش کمرگاه چاک.
فردوسی.
و هفت پاره پرده ٔ دماغ او آفرید و هفت از آن یک تا و سی و یک از آن دوتا و این پیه ها را بدماغ پیوسته گردانید. (قصص الانبیاء ص 11).
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال، شما پشت دوتائید.
ناصرخسرو.
ای پسر چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش.
ناصرخسرو.
فرو گفت پیغامهای درشت
کزو سروبن را دوتا گشت پشت.
نظامی.
دوتا شد سهی سرو آراسته
که شد طوبی از سایه برخاسته.
نظامی.
بسی هیربد را دوتا کرد پشت.
نظامی.
چو دیدش بخدمت دوتا گشت و راست
دگر روی بر خاک مالید و خاست.
(بوستان).
پیراهن خلاف بدست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم.
سعدی.
اقرار می کند دو جهان بر یگانگیش
یکتا و پشت عالمیان بردرش دوتا.
سعدی.
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گرچه پیش چشم صورت بین دوتا بودیم ما.
صائب.
- || دوتا، گاهی بمعنی جدا و بیگانه است:
علم است کار جان و عمل کار تن ز دین
از علم و از عمل چو تن و جان تو دوتاست.
ناصرخسرو.
بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد و یکتایی.
سعدی.
وز سر صوفی سالوس، دوتایی برگشت
کاندرین ره ادب آن است که یکتا آیند.
سعدی.
- تا کردن، در تداول عوام بمعنی رفتار است. رجوع به تا کردن شود.
|| (صیغه ٔ تحذیر) گاهی پس از زینهار و الا و نگر و هان آید و گاهی هم بدون این کلمات بکار رود و در هر دو صورت بمعنی زینهار است:
ز بهر درم تا نباشی بدرد
بی آزار بهتر دل رادمرد.
فردوسی.
به ساسانیان تا مدارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید.
فردوسی.
به بخشندگی یاز و دین و خرد
دروغ ایچ تا بر تو برنگذرد.
فردوسی.
نگر تا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
فردوسی.
و زینهار تا بدی نکنید و از بدان دور باشید که بدکننده را زندگانی کوتاه باشد. (تاریخ بیهقی).
تا بتغافل ز کار خویش نیفتی
فردا ناگه به رنج نامتبدل.
ناصرخسرو.
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است.
ناصرخسرو.
زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت
چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 198).
دیو است سپاه تو بلی لیکن
تا ظن نبری که تو سلیمانی.
ناصرخسرو.
از جمله ٔ رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا بما گوید راز
پس بر سر این دوراهه ٔ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی یابی باز.
خیام.
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی
کآن سبزه ز خاک ماهرویی رسته ست.
خیام.
جگرت گر زآتش است کباب
تا ز دلو فلک نجویی آب.
سنائی.
تا نباشی حریف بی خردان
که نکوکار بد شود ز بدان.
سنائی.
در جهان بهتر از کم آزاری
هیچ کاری تو تا نپنداری.
سنائی.
شادباش ای بمعجزات کرم
مریمی از هزار عیسی بیش
زینهار تا در ساختن توشه ٔ آخرت تأخیر جایز نشمری. (کلیله و دمنه). اما زینهار تا این لفظ را بکسی نیاموزی. (کلیله و دمنه).
خندید و بمن گفت که تا عیب نگیری
گفتم که کسی عیب نگیرد به هنربر.
سوزنی.
طیبتی کردم این، معاذاﷲ
تا ز من وحشتی نیفزاید.
رشید وطواط.
تا نگویی که شعر مختصر است
مختصر نیست چون تویی معنیش.
انوری.
تو یاری از حریفان تا نجویی
کز ایشان خود بجز ماری نیاید.
خاقانی.
هان تا سررشته ٔ خرد گم نکنی
کآنانکه مدبرند سرگردانند.
(از سندبادنامه).
کز دوری آن چراغ پر نور
هان تا نشوی چو شمع رنجور.
نظامی.
گر فلکت عشوه ٔ آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد.
نظامی.
لیک اﷲ اﷲ ای قوم خلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل.
مولوی.
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی.
سعدی.
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی بدیوار میکنی.
سعدی.
دیده ٔ سعدی و دل همراه تست
تا نپنداری که تنها می روی.
سعدی.
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
الاتا نپنداری افسوس کرد.
سعدی (بوستان).
الا تا بغفلت نخسبی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم.
سعدی (بوستان).
کرا شرع فتوی دهد بر هلاک
الا تا نداری ز کشتنش باک.
سعدی (بوستان).
و گر عنایت و توفیق حق نگیرد دست
بدست سعی تو باد است تا نپیمائی.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 736).
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند.
سعدی.
گر غنی زر بدامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی.
سعدی (گلستان).
ای که شخص منت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 60).
حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر
که قطره قطره باران چو با هم آید جوست.
سعدی.
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم.
سعدی (بوستان).
گر خردمندی از اوباش جفایی بیند
تادل خویش نیازارد و در هم نشود
سنگ بدگوهر اگر کاسه ٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزایدو زر کم نشود.
سعدی (گلستان).
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
تا دل ندهی به خوبرویان
کز غصه تلف شوی و رنجه.
سعدی.
الا تا ننگری در روی نیکو
که آن جسم است و جانش خوی نیکو.
سعدی.
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده ٔ مسکین چه گنه صادرشد
که دل آزرده شد از من، غم آنم باشد.
سعدی (گلستان).
الا تا نشنوی مدح سخنگوی.
سعدی (گلستان).
تا دل بغرور نفس شیطان ندهی
کز شاخ بدی بر نخوری بار بهی.
سعدی.
هان تا سپر نیفکنی از حمله ٔ فصیح
کورا جز این مبالغه ٔ مستعار نیست.
سعدی.
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطر باشد، هان تا نکنی.
حافظ.
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه ٔ اقبال ناممکن نجنبانی.
حافظ.
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی ست
تانپنداری که احوال جهانداران خوش است.
حافظ.
ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ
هان تانزنی پیش کسان دم گستاخ.
(از صحاح الفرس).
|| گاهی برای تعلیل آورده شود چون لام عربی، و معنی برای اینکه، را میدهد:
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر.
شهید بلخی.
پنداشت همی حاسد کوباز نیاید
باز آمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی.
اگر این می به ابر اندر بچنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی.
رودکی.
باری از این شهر بیرون رویم تا مگر ما بنمیریم. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
مرا ز کهبد تو زشتیست بسیاری
رها مکن سر او تا بود سلامت تو.
منجیک.
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته.
باز گشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک بگونه ٔ کوبین.
خجسته.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چوتبخاله گرد آن لبمی.
خفاف.
هم از پیش آنکس که با بوی خوش
همیرفت با مشک صد آبکش
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی به عنبر زدند
که تا ناگهان ناورد گرد باد
فشاند بر آن شاه فرخ نژاد.
فردوسی.
ز درگاه خود راز داری بجست
که تا این سخن باز جوید درست.
فردوسی.
بدیدی مرا دور شو از برم
که تا من بتنها غم خود خورم.
فردوسی.
مرا کرد خواهد همی خواستار
بایران برد تا کند شهریار.
فردوسی.
تو بر کردگار روان و خرد
ستایش گزین تا که اندر خورد.
فردوسی.
دو صد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فردوسی.
نگه دار تا مردم عیب جوی
نجوید بنزدیک شاه آبروی.
فردوسی.
چنین است رسم سرای سپنج
بدان کوش تا دورمانی ز رنج.
فردوسی.
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم.
فرخی.
شنگینه بر مدار تو از چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
لبیبی.
این حکایت باز نمودم تا دانسته آید که این دولت درین خاندان بزرگ برقرار خواهد ماند. (تاریخ بیهقی). و نامه را بر تخت بنهاد و امیر بوسه داد و بوسهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد. (تاریخ بیهقی). از دور مجمزی پیدا شد... امیر محمد او را بدید...برفت تا پرسد که مجمز بچه سبب آمده است. (تاریخ بیهقی). بنده آنچه داند از هدایت و معونت بکار دارد تا کار بر نظام رود (تاریخ بیهقی). دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی. (تاریخ بیهقی). ترکمانان را که مسته ٔ خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر به بلخان کوه انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشند و ایشان بیامدند قزل و بوقه و کوکباش و دیگر مقدمان. (تاریخ بیهقی). واجب دیدم به آوردن آن... تا خوانندگان را نشاط افزاید. (تاریخ بیهقی). یکروز بباش تا همه ٔ سرایها و خانه ها بتو نمایند. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا بشتابیم و بمدینه السلام رویم. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت بامیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت بدین چه رفت... تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کارها قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هر دو جانب دوستان شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی). ما [مسعود] بجانب عراق... مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم. (تاریخ بیهقی). مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی) محمد... حیلت کرد تا این مقدم نزدیک وی رود البته اجابت نکرده بود. (تاریخ بیهقی). این چند نکت از مقامات امیر مسعود... اینجا نبشتم تا شناخته آید. (تاریخ بیهقی). او را [زوزنی را] بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند. (تاریخ بیهقی). منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند... اینهمه آنراکنند تا که چون... بروند فرزندان ایشان... برجایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند... و عقود وعهود که کرده باشند بجای آرند تا خانه ها یکی شود و همه ٔ اسباب بیگانگی برخیزد. (تاریخ بیهقی). آن معانی... باید که بشنود و جوابهای مشبع دهد تا بر آن واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). بوسعد... را... مثال داده شد تا آنرا [نامه را]...نزدیک وی برند... تا بر آن واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). نامه ٔ توقیعی رفته است تا خواجه فاضل... ببلخ آید. (تاریخ بیهقی). نامه ٔ توقیعی رفته است تا... احمدبن الحسن ببلخ آید... تا تمامی دست محنت از وی کوتاه آید. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد... جمله مملکت پدر را خواستیم... هر چند بر حق بودیم بفرمان وی تا موافق شریعت باشد. (تاریخ بیهقی). مصرح بگفتم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آنجانب، تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی). رایش بهرات قرار گرفت که لشکر به مکران فرستد با سالاری محتشم تا بوالعسکر که به نشابور آمده بود به مکران نشانده آید. (تاریخ بیهقی). و یوسف را بدان بهانه فرستادند... تا یک چندی از درگاه غایب باشد. (تاریخ بیهقی). نگاه باید کرد تااحوال ایشان بر چه جمله رفته است... تا مقرر گردد که ایشان برگزیدگان آفریدگار... بوده اند (تاریخ بیهقی). مرد بداند که این دو دشمن... از ایشان صعب تر و قوی تر نتواند بود تا همیشه از ایشان بر حذر می باشد. (تاریخ بیهقی). مرد... با این ناصحان مشاورت می کند تا روی صواب آنرا بنماید. (تاریخ بیهقی). او را بنزدیک ما باید فرستاد تا ویرا بقلعت غزنین نشانده اید. (تاریخ بیهقی). آن ملوک... که ایشان را قهر کرد [اسکندر]... راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته است و آنرا راست کرده تا دروغ نشود. (تاریخ بیهقی). این پادشاه را پیدا آرد [خداوند]... تا آن بقعه... بدان پادشاه... آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). و آخر بیازردند [ترکمانان] و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند... تاسالاری چون تاش قراش... در سرایشان شد. (تاریخ بیهقی). فرموده بود که کوس نباید زد تا بجای نیارند که او برفت. (تاریخ بیهقی). عبدوس را حقی نیکو بگزارد تا نوبت نیکو دارد و عذر باز نماید. (تاریخ بیهقی). حسنک از نشابور برفت و کوکبه ٔ بزرگ باوی... تا امیر را تهنیت کنند. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... این حالها را به ری و سپاهان... تا درست مقرر گردد. (تاریخ بیهقی). چون کارها بر این جمله قرارگرفت خانرا بشارت داده آید تا آنچه رفته است بجمله معلوم وی شود. (تاریخ بیهقی). استطلاع رای کرده بودندتا بر مثالها که از آن ما باشد کار کنند. (تاریخ بیهقی). خردمندان اگر... استنباط و استخراج کنند تا براین دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است. (تاریخ بیهقی). غرض من از این نبشتن اخبار آن است که تا خوانندگان را از این فایده حاصل آید. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت نیکو دیده اید تا سخن دراز نشود. (تاریخ بیهقی). و هر چند چنین است از سلطان نصیحتی باز نگیرم که خیانت کرده باشم تا خون وی و هیچکس نریزد البته که خون ریختن کاری بازی نیست. (تاریخ بیهقی). غلامی ترک به سرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی). و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند و جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی). اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). باز باید گشت که... مهمات بسیار داریم تاهمه گزارده آید. (تاریخ بیهقی). چند فریضه است چون... آوردن... احمدبن الحسن تا وزارت بدو داده آید. (تاریخ بیهقی). مردمان بجمله دستها برداشته تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). انگشتری... ملکست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان و مثالهای ما مثالهای خواجه است. (تاریخ بیهقی). امیر... بونصر را گفت که منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنم. (تاریخ بیهقی). و احمد ارسلان را... بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ و کوتوال بوعلی وی را به مولتان فرستد. (تاریخ بیهقی). و سزای وی بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش دلیری نکند. (تاریخ بیهقی). چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیاده نام گیرند. (تاریخ بیهقی).
هر کسی چیزی همی گوید ز تیره رأی خویش
تا گمان آید که او قسطای بن لوقاستی.
ناصرخسرو.
گیتی سرای رهگذران است گوش دار
تا با دلیل باشد ازینجات انتقال.
ناصرخسرو.
تا بر خوانندگان استفادت و اقتباس آسانتر باشد. (کلیله و دمنه). تا حکما آنرا برای استفادت مطالعه کنند. (کلیله و دمنه). ایزد عزوعلاپادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است... تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود. (چهارمقاله).
مشتری دیدار صدری، ناصرالدین زآن قبل
تا برویت فال گیرد، شد بجانت مشتری.
سوزنی.
تابخاک پای تو سوگند ما باشد درست
بر زمین بخرام خوش تا گرد ره گردد عبیر.
سوزنی.
خار و گل دارند نعت و وصف عنف و لطف تو
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی.
سوزنی.
ترا بنام پدر خواند و مراد اینست
که تا بنام پدر جز تو نامور نبود.
سوزنی.
تا بدانستمی زدشمن دوست
زندگانی دوبار بایستی.
عمادشهریاری.
دست وفا در کمر عهد کن
تا نشوی عهد شکن جهد کن.
نظامی.
به که سخن دیر پسند آوری
تا سخن از دست بلند آوری.
نظامی.
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
کاندرین صندوق جز لعنت نبود.
مولوی.
همه را دیده باوصاف تو حیران ماند
تا دگر عیب نگویند من حیران را.
سعدی.
تا دل دوستان بدست آری
بوستان پدر فروخته به.
سعدی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی (گلستان).
این که در شهنامه ها آورده اند
رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار.
سعدی.
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی زیشان.
اوحدی.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم.
حافظ.
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
حافظ.
صد خرقه به جامی نخرد رند خرابات
تا زاهد سالوس کرامت نفروشد.
ریاض.
تا بر سر دیده جا دهندت مردم
چون مردم دیده ترک خود بینی کن.
امامی خلخالی.
پرهیز کن تا بیمارنشوی.
|| حرف «تا» گاهی معنی «بالنتیجه » دهد:
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر سواران کار.
فردوسی.
همی خواستم تا جهان آفرین
بدو داد آباد روی زمین.
فردوسی.
من که آلتونتاشم... و ندانم تا این حالها چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی). پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست [آلتونتاش] تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد. (تاریخ بیهقی). گفته آمد تاجمله ٔ لشکر بدرگاه حاضر آیند. پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان بهرات رسیدند. (تاریخ بیهقی). من... بدبیرستان قرآن خواندن رفتمی... تا چنان شد که ادیب خویش را... امیر مسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد. (تاریخ بیهقی). آنجا دو روز ببود تا لشکری تمامی در رسید. (تاریخ بیهقی). اثرهای بزرگ نمودتا از وی بترسیدند. (تاریخ بیهقی). پدر ما خواست...ولایت عهد را بدیگر ارزانی دارد... حیلت میساخت و یاران گرفت [آلتونتاش] تارضاء آن خداوند را بباب ما دریافت (تاریخ بیهقی). امیر ماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت. (تاریخ بیهقی). و دشمنان او را ازاطراف جهان بر می آغالیدند تا از همه جوانب خروج کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98).
|| گاهی معنی «مادام که » و «تا زمانی که » را دهد. مؤلف برهان می نویسد: «تا... از ادوات غایت » است:
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد وبر ناورد پده.
رودکی.
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بوئی چو دار بوی...
رودکی.
تا زنده ام مرا نیست از مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شد کار.
رودکی.
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد بلگد خرد، سر پیل...
منجیک.
تا همی آسمان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین.
عماره.
فدای تو بادا تن و جان ما
چنین بود تا بود پیمان ما.
فردوسی.
بسی آفرین خواند بر شهریار
که نوشه بزی تا بود روزگار.
فردوسی.
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد.
فردوسی.
بر او آفرین کرد موبد بمهر
که شادان بزی تا بگردد سپهر.
فردوسی.
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای.
فردوسی.
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت بدیدار بود هفت اورنگ.
فرخی.
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون...
فرخی.
تا توانی شهریارا روز امروزی مکن
جز بگرد خُم خرامش جز بگرد دن دنه.
منوچهری
تا امیر جلیل منصور منوچهربن قابوس طاعت دار و فرمان بردار... سلطان... محمود باشد من دوست او باشم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 138). امیر سبکتکین گفت خراسان قرار نگیرد تا بوعلی ببخارا باشد. (تاریخ بیهقی). حصیری بمن گفت تا مرا زندگانی است مکافات خواجه بونصر نتوانم کرد. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود... داهی تر از آن بود که تا خواجه احمدحسن برجای بود وزارت بکسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی). تا او مطاوعت کند و بر اینجمله باشد و شرایط عهدی را که بست نگاه دارد من باوی بر این جمله باشم. (تاریخ بیهقی). تا جان در تن است، امید صدهزار راحت است. (تاریخ بیهقی).
تا بگفتاری پربار یکی نخلی
چون بفعل آیی پر خار مغیلانی.
ناصرخسرو.
هرگز نطاق هجو تو نگشایم از قلم
تا زنده باشی ای خر زنار منطقه.
سوزنی.
تا بماند بجای چرخ کبود
باد بر خفتگان دهر درود.
نظامی.
بهم بر مکن تا توانی دلی
که آهی جهانی بهم برکند.
سعدی (گلستان).
تا کار بزر برآید جان در خطر افکندن نشاید. (گلستان سعدی).
تا مرد سخن نگفته باشد
عیب و هنرش نهفته باشد.
سعدی.
تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن.
حافظ.
- امثال:
تا این آب میرود من نیز نان میخورم.
تا به آب نزنی شناگر نشوی.
تا چراغ روشن است جانوران بیرون آیند.
تا چرخ فلک بر سر دور است، هر شب همین طور است.
تا چراغ روشن است گاو میزاید.
تا خاکساری تو بجا، سروری بجاست.
تا دنیا دنیاست...
تا رشته بدست این دبنگ است
این قافله تا بحشر لنگ است.
تا شاه رگم می جنبد.
تا شب نروی، روز بجایی نرسی.
تا صلح توان کرد در جنگ مکوب.
تا که از خود نگذری از دیگران نتوان گذشت.
تا میتوانی ورجه، چون نتوانی فروجه.
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر.
تا نپرسندت مگو از هیچ باب.
تا نپرسندمگو.
تا نخوانندت مرو.
تا نخوانندت مرو بر هیچ در.
تا ندانی که سخن عین صوابست مگوی.
تا ندهی نستانی.
تا هستم بریش تو بستم.
|| «تا» گاهی بجای «که » (بمعانی مختلف) بکار آید: بیا تا برویم یعنی بیا که برویم.
من بدان آمدم بخدمت تو
تا برآید رطب ز کانازم.
رودکی (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 169)
رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب
منتظرم تاچه برآید ز آب.
رودکی.
چون سلیمان بمرد یکسال بود تا برعصای خود خفته و هیچکس ندانست که وی مرده است یا زنده. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
خواهی تا توبه کرده رطل بگیرد
زخمه ٔ غوش ترا بفندق برگیر.
عماره.
بفرمود تا از میان سپاه
بیاید یکی مرد دانا براه.
فردوسی.
بگوتا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو برخورد.
فردوسی.
کنون هفت سال است تا پور تو
بمانده ست نزدیک دستور تو.
فردوسی.
بدان تا کسی بد نگوید مرا
ز دریای تهمت بشوید مرا.
فردوسی.
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پرستیز.
فردوسی.
بفرمود شاه جهان تا سلیح
بیارند تیغو سنان و رمیح.
فردوسی.
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه.
فردوسی.
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد، کرا ارجمند؟
فردوسی.
بدو گفت تیز از پس پهلوان
برو تا چه بینی بمن بر بخوان.
فردوسی.
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آمد پدید.
فردوسی.
ز تو خواستم تا یکی نامور
به کین سیاوش ببندد کمر.
فردوسی.
نهاده همه چشم بر چهر شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه.
فردوسی.
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و بسوزند به آتش تنم.
فردوسی.
بفرمود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند.
فردوسی.
بفرمود تا تاج بر سر نهاد
برست از گزند و شد از شاه شاد.
فردوسی.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سرو این ریش چو پا غنده ٔ حلاج.
ابوالعباس.
آنچه تو اکنون کنی همی ز بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن.
فرخی.
زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما
شهریار شهریاران پادشاه راستین.
فرخی.
خواهم که بدانم من، جانا تو چه خودداری
تا از چه برآشوبی تا از چه بیازاری.
منوچهری.
این مقدار بسنده کردیم تا کتاب دراز نگردد. (تاریخ سیستان). من آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تا چرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزم شاه و سقطها گفت. (تاریخ بیهقی). اگر رای عالی بیند تا بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی). بزرگ مهتری است این احمد اما آنرا آمده است تا انتقام کشد. (تاریخ بیهقی). سیاف منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ... بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی). و خطیبان را گفت تا ویرا زشت گفتند. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود سوی باغ رفت تا آنجا مقام کند. (تاریخ بیهقی). امیر... گفت طاهر را گفته بودیم حدیث منشور اشراف تا با تو بگوید. (تاریخ بیهقی). امیر مثال داد تا جمله ٔ مملکت را چهار مرد اختیار کنند. (تاریخ بیهقی). اما آنرا ایستاده ام تا این نکته ٔ دیگر بشنوم و بروم. (تاریخ بیهقی). ترا بدین رنجه کردم تا این با تو بگویم تا تو چنانکه صواب بینی بازنمائی. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت... عبداﷲ را امیر فرمود تا بدیوان آورم. (تاریخ بیهقی). با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). احمد حسن شمایان را... نیک می شناسد باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. (تاریخ بیهقی). امیر... معتمدی را گفت بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). کوتوال را گفت تا از حاجب باز پرسند تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید (تاریخ بیهقی). قلعه ای دیدم سخت بلند چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد. (تاریخ بیهقی). گفت بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکه رود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 71). چنین سخنان از برای آن می آورم تا خفتگان... بیدار شوند. (تاریخ بیهقی). فرمود تا عبداﷲ را فرو گرفتند و دفن کردند. (تاریخ بیهقی). نامه فرمودیم با رکابداری مسرع تا از فتح های خوب... واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). نگاه باید کرد تا احوال ایشان بر چه جمله رفته است و میرود در عدل و خوبی سیرت. (تاریخ بیهقی). امیر آنجای فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند. (تاریخ بیهقی).
هر کس که این درجه یافت بروی واجب گشت... تا براهی رود هر چه ستوده تر. (تاریخ بیهقی). امیر فرمود غلامانرا تا پیش تر رفتند. (تاریخ بیهقی). فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند. (تاریخ بیهقی). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی). در باغ... فرمود تا خانه برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را... بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود... مثال داد تا سوار را جایی فرود آوردند. (تاریخ بیهقی). نصراحمدرا این اشارت سخت خوش آمد و گفت... من چیزی دیگر بر این پیوندم تا کار تمام شود. (تاریخ بیهقی). چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغلهای بزرگ اندیشه می دارند... بتاریخ راندن... چون توانند رسید. (تاریخ بیهقی). اگر توقف کردمی... تا ایشان بدین شغل پردازند می بودی که نپرداختندی. (تاریخ بیهقی).کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا بگفتار رسد. (تاریخ بیهقی). اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیش رو باشم آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی). بابوصادق... گفته بود [حسنک] که مدرسه خواهد کرد... تاوی را آنجا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). ما وی را [امیرمحمد] بدیدیم و ممکن نشد تا خدمتی یا اشارتی کردن. (تاریخ بیهقی). بلکاتکین گفت چند روز است تا سواران رفته اند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 282). گفت دوش همه شب نخفتم از این جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند علی تکین سخت شکسته و متحیر شده است (تاریخ بیهقی). و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان صبرکردند تا شب رسیده بود، بازگشتند چنانکه جنگ قایم ماند. (تاریخ بیهقی). دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. (تاریخ بیهقی). روزگاری دراز است تا ترا آزموده ام. (تاریخ بیهقی). و امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ، برابر خضرا، صفه ای سخت بلند و پهناور... و مدتی بود تا بر آورده بودند این وقت تمام شده بود. (تاریخ بیهقی). اما علی تکین گربز و محتالست سی سال شد تا وی آنجا می باشد. (تاریخ بیهقی). و لشکر را که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند، دیدن گرفت. (تاریخ بیهقی). و فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی). و می گویند قریب سی سال بودتا ایشان در دست دیلمان اسیر بودند. (تاریخ بیهقی).گفتند پنج و شش ماه است گذشته تا خداوند، نشاط شراب نکرده است. (تاریخ بیهقی). هم درین شب بخط خویش ملطفه نبشت و فرمود تاسبک دو رکابدار که آمده بودند پیش از این بچند مهم، بنزدیک امیر نامزد کنند (تاریخ بیهقی). و ایشان زهره نداشتند که جواب حزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند و اجابت یافتند. (تاریخ بیهقی). و پس از او مثال داد آن مدت که بر در گاه بودیمی تا یکروز، مقدم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد. (تاریخ بیهقی). حاجب بکتکین چون از این شغل فارغ گشت سوی غزنین رفت... تا ازآنجا سوی بلخ رود. (تاریخ بیهقی). خواجه... بفرمود تا وی را بگرمابه بردند و جامه پوشانیدند. (تاریخ بیهقی). این مرد را بفرماید تا نزنند و از وی و پسرش خط بستانند بنام خزانه. (تاریخ بیهقی). اگر رای عالی بیند ویرا عفو کرده آید تا برباطی نشیند یا بقلعتی که رای عالی بیند. (تاریخ بیهقی). امیر در مهد، بنشست... و بزرگان ایستاده تا خدمت کنند. (تاریخ بیهقی). معتمدی را از آن بنده... بفرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی). خواجه... فرمود تا آنچه آورده بودند بخزانه ٔ عامره بردند. (تاریخ بیهقی). مثال داد تا سپاه سالار... و دیگر حشم باز گشتند. (تاریخ بیهقی). من قوم خویش را گفتم تا بدهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند. (تاریخ بیهقی). تو خداوند را از آمدن من آگاه گردان اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم. (تاریخ بیهقی). خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند. (تاریخ بیهقی). گفتم بگوی تا اسب را زین کنند گفت ای خداوندنیم شب است. (تاریخ بیهقی). آواز دادم به خدمت کاران تا شمع برافروختند. (تاریخ بیهقی). ندانم تا عواقب این کارها چون خواهد بود. (تاریخ بیهقی). این پادشاه... فرمود مرا تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم را... بنواختند. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت... تا آنچه رفت و می باید کرد بنده بزبان بونصر پیغام دهد. (تاریخ بیهقی). جد مرا... فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند. (تاریخ بیهقی). دیر سال است تا من... می اندیشم... اگرآن نکتها بدست نیامده باشد غبنی باشد از فایت شدن آن. (تاریخ بیهقی). فرمود تا آنرا در باغ بگذاشتند و خایه و بچه کردند. (تاریخ بیهقی). چون خداوند که در نامه فرموده است با بنده [آلتونتاش]... مثال داد تابنده بمکاتبت صلاحی باز نماید یک نکته بگفت با این معتمد (تاریخ بیهقی). فرمود تا آن صله ٔ گران را روی پیل نهادند و بخانه ٔ علوی بردند. (تاریخ بیهقی). مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجماً بنجم بسه سال بدهد. (تاریخ بیهقی). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی).آن دیار تا روم. ببرادر یله کنیم... تا خلیفت ما باشد. امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی). چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سر کار رود. (تاریخ بیهقی). چون خوارزم ثغری بزرگست دستوری دادیم تا برود [آلتونتاش]. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت با امیرالمؤمنین باید نامه نبشت... و بقدرخان هم ببایدنبشت تا رکابداری بتعجیل ببرد. (تاریخ بیهقی). دیگراختیار آن بود تا وی را بسزاتر باز گردانیده شود. (تاریخ بیهقی). گفته آمد تا برادر را باحتیاط در قلعت نگاهدارند. (تاریخ بیهقی). اریارق صاحب سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا ببلخ آید. (تاریخ بیهقی). ری از آن بماداد تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی). امیرمحمود حسنک را خلعت داد و فرمود تا بسوی نشابور باز گردد. (تاریخ بیهقی). حسنک را دستوری داد تا ببلخ رود. (تاریخ بیهقی). بوعلی سیمجور... بفرمود تا بنام وی خطبه کردند. (تاریخ بیهقی). نامها و نشانها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). از اطراف چشم نهاده اند تا میان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد. (تاریخ بیهقی). در این روزگار که بهرات آمدیم ویرا بخواندیم تا ما را بیند و ثمره ٔ کردارهای خویش را بیابد. (تاریخ بیهقی). گفت [مسعود]... دل وی [آلتونتاش] را در باید یافت و نامه نبشت تا توقیع کنم. (تاریخ بیهقی). سخن وی [آلتونتاش] نزدیک ما محلی دیگر است و قدری سخت عالی تا دانسته آید... (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی بر آید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی). و از آن امیر المؤمنین از این معانی بود تا دانسته آید. (تاریخ بیهقی). امیر... بفرمود تا خلعت او که راست کرده بودند خلعتی سخت فاخر و نیکو... زیادتها فرمود. (تاریخ بیهقی). امیر گفت... من از وی [آلتونتاش] خشنودم... و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. (تاریخ بیهقی). خواجه حسن... خزانه بقلعه ٔ شادیاخ نهاده بود... و بمعتمد وی [مسعود] سپرده تا بغزنین برده آید. (تاریخ بیهقی). من میخواستم که وی راببلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی). من که آلتونتاشم اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و از آنم بدین دولت بزرگ... و ندانم تا این حالها چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی).
بنگر تا عقل کان رسول خدایست
بر تو چه خواند که کرده ای ز رذایل.
ناصرخسرو.
بیندیش تا چیست مردم که او را
سوی خویش خواند ایزد دادگستر.
ناصرخسرو.
کیستی تو بی خرد کز روبه مرده کمی
تا همی از جهل و کوری قصد شیر نر کنی.
ناصرخسرو.
نیک نگه کن درین عطا و بیندیش
تا تو که چندین عطا تراست کرایی.
ناصرخسرو.
گفت شاها چهل و پنج سال است تا من پادشاهم هرگز الاّ خراج دیگر دانگی سیم سیاه بظلم از کس نستدم. (اسکندرنامه خطی نسخه ٔ سعید نفیسی).
و عجب در آن است تا آن سنگ راچگونه از جای توان آورد کی هر ستونی را فزون از سی گز گرد بر گرد است در طول چهل گز زیادت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 126). و فرمود تا منذربن النعمان بن المنذر را ملکی عرب دادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). و گفت تتبع میکن تا این کیست کی میگویند پیغمبر خواهد بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). گفت هفت سال است تامرا جرب است یعنی گر، خویشتن را نخاریدم. (مجمل التواریخ و القصص). گفت میخواهم تا بدانم. (کلیله و دمنه). بادی پیدا آید و آنرا در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه). در کتب طب هم اشارتی دیده نیامده... تا بقوت آن از دست حیرت خلاصی ممکن گشتی. (کلیله و دمنه). بنده ٔ مخلص... که چهل و پنج سال است تا بخدمت این خاندان موسوم است. (چهارمقاله ٔ نظامی). اگر کسی خواهد تا در زمستان در بستان درختی نشاند. (راحه الصدور).
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور.
نظامی.
بهشتی مرغی ای تمثال چینی
درین دوزخ بگو تا چون نشینی ؟
نظامی.
بتفرش دهی هست تا نام او
نظامی، از آنجا شده نامجو.
(منسوب به نظامی).
گفت درویشم و سه روز است تا چیزی نخورده ام. (تذکرهالاولیا). فاروق دل از خود و از خلافت خود برگرفت گفت کسی نیست تا این خلافت از من بیک تای نان برگیرد. (تذکرهالاولیاء عطار). جمله سخن ایشان شرح احادیث و قرآن دیدم و خود را درین شغل افکندم تا اگر از ایشان نیستم باری خود را با ایشان تشبیه کرده باشم. (تذکره الاولیاء عطار).
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده ست
رفت تا گیرد سر خود هان و هان حاضر شوید.
حافظ.
همرهان نازنینم از سفر بازآمدند
بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند.
کمال اسماعیل.
پر کاهم من به پیش تندباد
می ندانم تا کجا خواهم فتاد.
مولوی.
بگریست و گفت وزیر مدتی است تا در تدبیر هر گونه تزویر است و ضیاع و عقار مرا از درجه ٔ انتفاع بمرتبه ٔ ضیاع رسانیده و اکنون بعد خراب البصره در تخریب بنای نفس میکوشد (العراضه).
|| گاه پس از «که » آید و معنیی بر آن نیفزاید:
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و بانگ این آوای کیست ؟
رودکی.
نگه کن که تا تاج با سر چه گفت
که بامغزت ای سر خرد باد جفت.
فردوسی.
ببین از چپ لشکر و دست راست
که تا از میان بزرگان کجاست ؟
فردوسی.
مرا گوئی اکنون که از تخت تو
دل افروز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم.
فردوسی.
نگه کن که تا چند شهر فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
شده ست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاووش و افراسیاب.
فردوسی.
سلطان محمود... پایگاه... کسان دانست که تا کدام اندازه است. (تاریخ بیهقی). اندر فنون معاملت او را کلام عالیست وی گفتی باید که تا علم حق تعالی بتو نیکوتر از آن باشد که علم خلق. (کشف المحجوب هجویری).
|| گاه معنی از هنگامی که، از آنگاه که، از وقتی که دهد و آن ابتدای زمانی است چون:
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.
رودکی.
مرده نشود زنده، مرده بستودان شد
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد.
رودکی.
تا چون بهار گنگ شد از روی او جهان
دو چشم خسروانی چون رود گنگ شد.
خسروانی
تا پدید آمدت امسال خط غالیه موی
غالیه خیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره (لغت فرس چ اقبال ص 526).
بتا تا جدا گشتم از روی تو
گرائیده و تیره شد کار من.
آغاجی.
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو شهریاری نیامد پدید.
فردوسی.
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید.
فردوسی.
ترا تا سپه داد لهراسب شاه
و گشتاسب را داد گاه و کلاه.
فردوسی.
توتا آمدستی بر این بوم وبر
کسی را نیامد ز تو بد بسر.
فردوسی.
همه ساله تا بود خونریز بود
سبک روی و بد گوهر و تیز بود.
فردوسی.
که تا من ببستم کمر بر میان
پرستنده ام پیش تخت کیان.
فردوسی.
گفتند زندگانی خداوند دراز باد تا از بلا و ستم دیلمان باز رسته ایم و نام این دولت بزرگ که همیشه باد، بر ما نشسته است در خواب امن و آسایش غنوده ایم. (تاریخ بیهقی). چون در این روزگار این تاریخ کردن گرفتم و حرصم زیادت شد بر حاصل کردن چرا که دیر سال است تا من درین شغلم. (تاریخ بیهقی). تا ایزد... آدم... را بیافریده است تقدیر چنان کرده است که ملک را انتقال می افتد، از این امت بدان امت. (تاریخ بیهقی).
تا ز هوای توام به ندبه و ناله [به بند و بناله]
عشق تو بر جان من نهاد نهاله.
شهره ٔ آفاق (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 430).
توتا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح.
؟
مغزک بادام بودی بازنخدان سپید
تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی.
(فرهنگ اسدی چ اقبال ص 477).
بر آن عقیق من سپه آورد زعفران
تا ساخته ست با الف من چو دال ذال.
ناصرخسرو.
و در فارس تا اسلام ظاهر شد همگان مذهب سنت و جماعت داشته اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 117). لقمان گفت ای پسر تا جهان بوده است نه چون تو تیرانداز بود ونه تا جهان باشد خواهد بود. (نوروزنامه).
تا ترا از آسمان آمد حمیدالدین لقب
این لقب بر هیچکس نامدبدین اندر خوری.
سوزنی.
تا کودکان برآوردم دیگر کودکی نکردم. (گلستان سعدی).
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها.
سعدی.
چنویی خردمند فرخ نژاد
ندارد جهان تا جهانست، یاد.
(بوستان).
کس نشانم ندادآب حیات
گرد این هر دو خطه تا گشتم.
امامی هروی.
تا شدم حلقه بگوش در میخانه ٔ عشق...
حافظ.
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تابود فلک شیوه ٔ او پرده دری بود.
حافظ.
- امثال:
تا ترا دیدم ندادم دل بکس.
تا روباه شده بود بچنین سوراخی درنمانده بود.
تا شغال شده بود بچنین راه آبی گیر نکرده بود.
تا کلاغ بچه دار شد مردار سیر نخورد.
|| گاه معنی اگر دهد و از ادوات شرط باشد:
زشیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا.
نظامی.
گرد تو گیرم که بگردون رسم

تا. (ع حرف) اسم اشاره است برای مفرد مونث. تثنیه ٔ آن «تان » و جمع آن «اولاء» است. گاهی «ها» تنبیه به اولش افزوده گردد چون: هاتا، هاتان، هؤلاء. اگر در مخاطب استعمال شود به آخرش «ک » پیوندد مانند: تاک. تلک. تیک. فتحه دادن تاء «تلک » لغت ردیئی است. تثنیه ٔ آن با کاف بدینسان باشد: تانک. تانّک و جمعش: اولئک. اولاک. اولالک است. در این احوال نیز «هاء» تنبیه به اولش افزوده گردد بجز «تلک » که استعمال آن با هاء نیامده.

تا. [تَل ْ لا هَِ] (ع سوگند) (از: ت + اﷲ) ت، حرف قسم عربی است که در اول اﷲ درآید و آنرا جر دهد و در فارسی مرادف باﷲ، واﷲ، قسم بخدا، بخدا قسم، سوگندی با خدای است، و در تازی نیز معادل ایم اﷲ و هیم اﷲ است.

فرهنگ معین

اگر، مگر، همین که، بی درنگ، عاقبت، زنهار، مبادا. [خوانش: [په.] (حر رب.) به معانی: ]

[په.] (اِ.) مثل، مانند.

[په.] (اِ.) تخته، ورق، طاق، طاقه.

[په.] (حر اض.) به معنی نهایت و انتها.

خمیدگی کاغذ و پارچه، شکن، لا، ورق، فرد، یک، نقیض جفت.4- لنگه چیزی، نیمه بار. [خوانش: [په.] (اِ.)]

تار، مو، تار، سیم. [خوانش: (اِ.)]

[په.] (اِ.) عدد، شمار.

فرهنگ عمید

داغداغان

[مقابلِ پود] تار،
رشتۀ ریسمان،
تار مو،
(موسیقی) سیم یا مفتول سازهای زهی: مغنی ملولم دوتایی بزن / به یکتایی او که تایی بزن (حافظ: ۱۰۵۸)،

لنگه، نظیر، مانند: هر دونفرشان تای هم هستند، بداخلاق و پرادعا،
نیمۀ بار،

خمیدگی چیزی، مانند کاغذ و پارچه، چین، لا،
* تا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] دولا شدن، خم شدن، خمیده شدن،
* تا کردن: (مصدر متعدی) ‹تا دادن› [عامیانه]
دولا کردن،
خمیده کردن،
عمل کردن، رفتار کردن،
* بد تا کردن: [عامیانه] بد رفتار کردن با کسی،
* خوب ‌تا کردن: [عامیانه] خوب‌ رفتار کردن با کسی،

عدد (در ترکیب با اعداد): دو تا، سه تا، چهار تا،
[قدیمی] واحد شمارش پارچه و لباس،

برای بیان آخر و انتهای چیزی: از مشهد تا تهران،

حل جدول

حرف فاصله رسان

خم کاغذ

حرف اضافه، حرف فاصله، خم کاغذ

نیمه بار

لنگه چیزی

خم کاغذ، حرف فاصله رسان، نیمه بار، حرف ربط، مثل و مانند

مترادف و متضاد زبان فارسی

راس، لغایت، مادام، دانه، شمار، عدد، تحفه، دست، طاقه، قلاده، لنگه، واحد،
(متضاد) جفت، چین، لا، ورق، جفت، عدیل، لنگه، مانند، مثل، نظیر، هم‌سنگ، همانند، همسان، همتا، به محض اینکه، همین‌که، سرانجام، عاقبت، فرجام، که، تا زم

گویش مازندرانی

یک رأس گاونر برای شخم زدن، لاغر و نحیف

نخ، نخ سوزن، پسوند شمارش، حرف ربط و اضافه، خم دولا

فرهنگ فارسی هوشیار

گاهی در شماره کردن بعدد (تا) الحاق میکنند، دوتا، هزارتا، هزار هزار تا و این (تا) چیزی بر معنی عدد نمی افزاید و بمعنی خمیدگی کاغذ و پارچه که آنرا تاء هم میگویند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری