بی حس در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
بی حس. [ح ِ / ح ِس س] (ص مرکب) عاجز از احساس کردن. (ناظم الاطباء). که چیزی را درنیابد. رجوع به حس شود. || کودن و گول. (ناظم الاطباء). کودن. ابله. (فرهنگ فارسی معین). || بی محبت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- بی حس شدن:
کرشمه ٔ تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.
حافظ.
رجوع به حس و احساس شود.
فرهنگ عمید
بیحال، بیرمق، سست و ضعیف،
بیدرد،
حل جدول
کرخت، بی حال، وارفته، بی درد، لس
کرخ
کرخ
لس
فرهنگ واژههای فارسی سره
کرخت
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیحال، کرخت، وارفته،
(متضاد) پرتوان،
(متضاد) چالاک، چست، بیدرد
فرهنگ فارسی هوشیار
عاجز از احساس کردن
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.