معنی بیضا در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بیضا. [ب َ / ب ِ] (از ع، ص) مأخوذ از بیضاء تازی. (ناظم الاطباء). رجوع به بیضاء شود:
گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش
گوهر حمرا کسی از لؤلؤ بیضا کند.
منوچهری.
طوطی ری عذرخواه ری بس است
سوی طوطی قند بیضایی فرست.
خاقانی.
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیده ام.
خاقانی.
گرچه در نفط سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوتر که در آئینه ٔ بیضا بینند.
خاقانی.
- بیضای عسکر، شکر عسکر، چه بنا بگفته ٔ صاحب حدودالعالم شکر از عسکر مکرم (شهری در خوزستان) است. همه ٔ شکرهای جهان از سرخ و سپید و نیز قند از آنجا خیزد:
زین پس خراج عیدی و نوروزی آورند
از بیضه ٔ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
- کف بیضا، ید بیضا. دست سپیدو درخشان:
جام بلور از جوهرش سقلاب و روم اندر برش
از نار موسی پیکرش در کف ّ بیضا داشته.
خاقانی.
کی عجب گر گاوریش زرگری گوساله ساخت
طبع صاحب کف ّ بیضا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
و رجوع به ید بیضا شود.
- ملت بیضا؛ کیش و دین روشن و درخشان. دین اسلام: بتمشیت مهام شریعت غرا و تقویت امور ملت بیضا. (حبیب السیر ج 3 ص 179). و رجوع به تذکرهالملوک چ 2 ص 2 شود.
- ید بیضا و ید بیضاء، دست سپیدو درخشنده و آن از جمله ٔ معجزات موسی (ع) بود. گویند هرگاه موسی (ع) دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق میکشید و عالم روشن میشد و چون به بغل می برد برطرف میشد و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه میدرخشید و بجانب هرکه میداشت بی هوش میشد و چون دست را در بغل می برد آن شخص بهوش می آمد. بعضی دیگر گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بود ونشان سفیدی از سوختگی در دست او بود. (برهان). یکی از نه معجزه ٔ حضرت موسی. (ناظم الاطباء). و ید بیضا بمعنی دست سپید و درخشنده باشد.
کنایه از معجزه ٔ موسی است. و بعدها در ادبیات نیز بهمان سبب معمول شد که هر کس در کاری مهارتی نشان دهد و آن کار بخوبی و زیبایی تمام از دست او بیرون آید گویند ید بیضا نمود، یعنی در انجام دادن و پرداخت آن کار معجز کرد. (منتخب جوامع الحکایات عوفی بهار ج 3 ص 11): اگر شغل مطبخی خود بمن حوالت فرمایی در ساختن اطعمه یدبیضا کنم. (جوامع الحکایات عوفی) (از حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به ترکیب الید البیضا ذیل بیضا شود:
ید بیضای آفتاب بکور
زرفشان زآستین معلم صبح.
خاقانی.
تیغ تو با آب و نار، ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار.
خاقانی.
آری بنای جادوی فرعون از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند.
خاقانی.
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
- || کنایه از مهارت و اعجاز و قدرت در سخن:
سحر سخنم در همه آفاق برفتست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری.
سعدی.

بیضا. [ب َ] (اِخ) از بلوکات ولایت آباده ٔ فارس، جمعیت 20000 تن، مرکز تل بیضا که آثار قدیمه زیاد دارد، دارای 54 قریه. (از یادداشت مؤلف). بلوک بیضا میانه ٔ شمال و مغرب شیراز است و این بلوک را برای آن بیضا گویندکه لشکر عرب چون سپاه عجم را شکست داد بر کوهی که مشرف به این بلوک بود رفتند و قلعه و دهات آنرا سفید بدیدند. برای آنکه خاک این صحرا مایل به سفیدی است آن را بیضا گفتند و تاکنون به این نام باقی است و از بلوکات سردسیر فارس است. و بعضی گفته اند که نام قدیمی این بلوک نسایک بوده و نام قصبه ٔ آن شهر ملیون که اکنون جای آن شهر را اهل بیضا دانند و در آن جای آجرپاره ها که نشان آبادی و عمارات عالیه بوده فراوان ریخته است و تاکنون در بعضی از جایهای آن آثار باروی این شهر باقی است و قریه را که پهلوی این شهر است ملیان گویند و قصبه ٔ حالیه ٔ این بلوک تل بیضا است بمسافت شش فرسخ از شیراز دور افتاده است. و از نواحی بیضاعلما و مشایخ برخاسته است مانند سیبویه و این بلوک مشتمل بر پنجاه و پنج ده است. (از فارسنامه ٔ ناصری).مرکز ناحیه ٔ کامفیروز است و این اسم عربی از آن اسمهای نادریست که ایرانیان تاکنون هم استعمال میکنند واعراب به این جهت آن را بیضاء گفتند که قلعه ٔ سفیدرنگ آن از مسافت دور میدرخشید. ابن حوقل گوید اسم فارسی آن نسایک است و چنانکه یاقوت گوید معنی آن خانه ٔ سفید و یا کاخ ابیض است. این شهر هنگام فتح اصطخر بدست مسلمانان اردوگاه آنان قرار گرفت. در قرن چهارم بیضا به اندازه ٔ اصطخر بود. مقدسی گوید بیضاء شهری نیک و پاکیزه است دارای مسجدی نیکو و زیارتگاهی پر آمدو رفت و حوالی آن مرغزارهای معروف، خود شهر در آغوش کشتزارهای سبز گندم جای گرفته و با رنگ سفید خود نمایان و درخشان است. (ترجمه ٔ سرزمینهای خلافت شرقی ص 300). ابن البلخی در فارسنامه (صص 128- 129) نویسد که بیضا شهرکی است کوچک اما نیکوست و تربت آن سپید است و ازین جهت آن را بیضا گویند و جامع و منبر دارد.

بیضا. [ب َ] (اِخ) نام یکی از دهستان های بخش اردکان است که در شهرستان شیراز واقع است. این دهستان از 75 پارچه آبادی تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از: انبو، بانش، تل بیضا و شیخ عبود. جمعیت دهستان در حدود 15000 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

بیضا. [ب َ] (اِخ) پایتخت قدیم خزر بقول جغرافی نویسان قدیم عرب و متأخران آن را اتل (بنام رود اتل یا ولگا که شهر مذکور در ساحل آن بود) نامیده اند. نام ترکی آن سارغشر (شهر زرد) است و هشترخان کنونی بجای آن شهر بنا شده است. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ عمید

ابیض

فرهنگ فارسی هوشیار

(صفت) مو ء نث ابیض. سپید روشن، زن سپید پوست. یا ید بیضا ء. دست سفید، یکی از معجزات موسی ع و آن چنان بود که وی دست خود را از بغل بر میاورد و آن مثل آفتاب میدرخشید.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر