بیخرد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
بیخرد. [خ ِ رَ] (ص مرکب) بی عقل. بی وقوف. (آنندراج). سفیه. ناخردمند. نابخرد. بی ادراک. مأموه. (یادداشت بخط مؤلف). بی عقل. بی فکر. بی اندیشه: ببردش ورا هوش و دانش خدای مرا بیخرد یافت آن تیره رأی. فردوسی. چو سالی چنین بر تو بربگذرد خردمند خواند ترا بی خرد. فردوسی. همی کودکی بیخرد داندم به گرز و به شمشیر ترساندم. فردوسی. عالمی را شجری خواندم بد کردم بد این سخن بیخردی گوید یا بی بصری. فرخی. هر کو بجز از تو بجهانداری بنشست بیدادگر است ای ملک وبیخرد و مست. منوچهری. خرد از بیخردان آموز ای شاه خرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). خواهم که بدانم که مر این بیخردان را طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید. ناصرخسرو. ای بدخوی بیخرد آخر چند مکاس کنی و زیادت طلبی. (سندبادنامه ص 290). زن بیخرد بر در و بام و کوی همی کرد فریادو میگفت شوی. سعدی. دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد با نفس خود کند بمراد و هوای خویش. سعدی. زبان آوری بیخرد سعی کرد ز شوخی ببد گفتن نیکمرد. سعدی. کودکان و دیوانگان و بیخردان را تعلیم کردند و بر آن داشتند و بفرستادند. (تاریخ قم ص 254).