معنی بلک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بلک. [ب ُ ل ُ] (ص) چشم بزرگ برآمده. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج):
پی نظاره ٔ بزمت که باغ فردوس است
بلک شده همه را دیده چون سر انگور.
بدر جاجرمی.
بلک. [ب ِ ل ِ] (اِ) تشبث و چنگ درزدن به چیزی یا به کسی. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج):
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقاب را به بلک بشکند سرین و دوبال.
فرخی.
بلک. [ب ُ ل ُ] (ع اِ) آوازهایی که از جنبانیدن کنج دهن به انگشتها برآید، و این به طریق بازی باشد. (منتهی الارب). اصوات و آوازهای کنج دهان، هرگاه انگشتان از شدت ولع آن را حرکت دهد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || یک واحد از گروهی. واحد از دسته ای. (از دزی). || شخص واسطه. سفیر. (از دزی).
بلک. [ب َ] (ع مص) آمیختن چیزی را. (منتهی الارب). مخلوط کردن. (از اقرب الموارد). لَبک. و رجوع به لبک شود.
بلک. [ب َ ل َ] (اِ) زالزالک وحشی. ولیک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ولیک و زالزالک شود.
بلک. [ب َل ْ ل َ] (اِ) در تداول عامه زارعی است که بتنهایی کار می کند (نه بعنوان عضوی از یک گروه) و معمولاً کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. (فرهنگ فارسی معین).
بلک. [ب َ] (حرف ربط) مخفف بلکه. صورتی از بلکه که در رسم خط «ه » را حذف کنند:
کاین نیست مستقر خردمندان
بلک این گذرگهیست بر او بگذر.
ناصرخسرو.
چون این حال با برویز رسید به تلافی حال مشغول نگشت بلک نامه ها به تهدید سوی شهر براز و دیگر حشم نبشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105). درویشان و مردم ریشهر را هیچ قوتی و فضولی نباشد بلک زبون باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 149).
به حیاتست زنده جمله موجودات
زنده بلک از وجود تست حیات.
نظامی.
و رجوع به بلکه شود.
بلک. [ب ِ] (اِ) آتش، و شراره ٔ آتش. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج):
چو زر ساو چکان بلک ازو چو بنشستی
شدی پشیزه ٔ سیمین غیبه ٔ جوشن.
شهید.
بلک. [ب ِ ل َ] (اِ) تحفه و ارمغان و سوغاتی که دوستان از جهت دوستان فرستند. (برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). تحفه و چیز عجیب و غریب. (از غیاث):
خاک و خاشاک سرایت می فرستد هر صباح
گلشن فردوس را فراش بر رسم بلک.
سلمان ساوجی.
|| میوه ٔ تازه. || نوباوه. || جامه ٔ نو. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج). || هر چیز تازه و نوبرآمده، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). هرچیز که دیدنش خوش آید. (غیاث). || گنجشکی که طرفه باشد. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج).
تحفه، ارمغان، میوه تازه، جامه نو. [خوانش: (بِ لَ) (اِ.)]
(بِ) (اِ.) شراره آتش.
(بِ لَ) (اِ.) مخففِ بیلک، تیر، پیکان.
(بُ) (اِ.) چشم درشت برآمده.
سیاکوتی
تحفه، ارمغان، سوغات،
نوبر،
هرچیز تازه و نو، طرفه،
شعله و شرارۀ آتش،
چشم درشت و برآمده،
کشاورزی که بهتنهایی برای خود کار میکند و کارش زراعت دیم یا صیفیکاری است، بلککار،
اردک نوک قاشقی
بهانه و لج کردن کودک خردسال، بهانه جویی، بیماری ناشناخته...
ابزاری جهت وجین کردن علف هرز باغات و مزارع خاصه پنبه – بیلک...
سوغات، تحفه (اسم) ولیک (اسم) زارعی که بتنهایی کار میکند (نه بعنوان عضوی از یک گروه) و معمولا کار او زراعت محصولات دیمی و صیفی است. (اسم) آتش، شراره آتش (اسم) تحفه ارمغان سوغات، میوه تازه، نوباوه، جامه نو، هر چیز تازه و نوبرآمده که طبع از دیدنش محفوظ گردد، هر چیز طرفه. (اسم) چنگ زدن بکسی یا بچیزی تشبث. (اسم) چشم بزرگ برآمده. اما، بهر حال، علاوه برین ایضا، شاید.