معنی بزمی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بزمی. [ب َ] (ص نسبی) نسبت است به بزم. اهل بزم. مقابل رزمی. اهل عیش و نوش.

بزمی. [ب َ] (اِخ) غیاث الدین محمد. از مردم معروف استراباد بود و دوبیتی خوب میساخت. ابیات زیر از اوست:
از ناوک غمت دل بیحاصلم پر است
پیشت چگونه زار نگریم دلم پر است.
رحم کن بر بزمی مسکین که امشب تا سحر
با وجود بیگناهی کارش استغفار بود.
این رباعی نیز از اوست:
جانا غم نیکخواه می باید داشت
فکر دل بیگناه می باید داشت.
دل از کف عاشقان برون آوردن
سهل است ولی نگاه می باید داشت.
(از مجمعالخواص ص 229).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و آتشکده ٔ آذر ص 155 شود.

بزمی. [ب َ] (اِخ) (میر...) پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست:
میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم
که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم.
ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد
بلب نابرده جامی شیشه ٔ عیشم بسنگ آمد.
(از مجمعالخواص ص 87).

بزمی. [ب َ] (اِخ) ملا شاه حسین. از مردم خراسان و به بزمی تخلص میکرد. طبع خوش داشت. این مطلع از اوست:
خشک سال هجر را باور اگر میداشتم
تخم مهر دلبران در سینه کی میکاشتم ؟
(از مجالس النفائس ص 162).

مترادف و متضاد زبان فارسی

بزم‌نشین،
(متضاد) رزمی، مناسب بزم، مربوط به بزم، عیاش، خوش‌گذران، عشرت‌طلب

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر