معنی برون در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

برون. [ب َرْ رو] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند، گوسفندی و بزی که پیشاپیش گله راه رود. (از برهان). نهاز. || بز کوهی. (برهان).

برون. [ب ِ / ب ُ] (ص، ق، اِ) مخفف بیرون. (برهان). ضددرون. (شرفنامه ٔ منیری). خارج و ظاهر. (ناظم الاطباء). ظاهر، مقابل باطن. منظر، مقابل مخبر:
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان.
بوشکور.
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای.
فردوسی.
بنگر به ترنج ای عجبی دار که چونست
پستانی سختست و دراز است و نگونست
زرد است و سپید است و سپیدیش فزونست
زردیش برونست و سپیدیش درونست
چون سیم درونست و چو دینار برونست
آگنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
برون سرمه ای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمه سایی نبینم.
خاقانی.
دل خاقانی از این درد، برون، پوست بسوخت
وز درون غرقه ٔ خون گشت و خبر کس را نی.
خاقانی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ٔ ریا داری.
سعدی.
من ار حق شناسم وگر خودنمای
برون با تو دارم درون با خدای.
سعدی.
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری.
سعدی.
- برون آرای، که ظاهر را آرایش دهد:
ای درون پرور برون آرای
وی خردبخش بی خردبخشای.
سنائی.
- برون دوست، ظاهردوست:
چشم وزبانی که برون دوستند
از سر، مویند و ز تن، پوستند.
نظامی.
- بی تکلف برون، آنکه ظاهرش تکلفی ندارد:
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندرون.
سعدی.
|| خارج. آن سو. برسو:
زین چرخ برون، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.
ناصرخسرو.
|| خارج:
هرچ آن طلبی و چون نباشد
از مصلحتی برون نباشد.
نظامی.
|| خارج. بیرون از خانه:
به خانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشیرزن.
اسدی.
|| خارج. بیرون از شهر:
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون لشکری چون هزبران جنگی.
سعدی.
|| بجز. جز از:
عروس ملک گرامی تر است از آنکه بود
برون گوهر شمشیر شاه زیور او.
ظهیر.
- از برون ِ، از ورای. از پشت: صورت بستن خط آسان شود به نگریستن از برون شیشه که اندرو آب و روغن کرده باشند. (التفهیم).
- برون از، خارج از. جز از. بجز از. علاوه بر. باستثنای.غیر از. بغیر. سوای:
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانْت برون است پرّ و بال.
کسائی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.
فردوسی.
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هر فضل یافته ست برون از پیمبری.
فرخی.
برون از پی دینْش پیکار نیست
برون از غزاش آنچه کردار نیست.
اسدی.
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن.
خاقانی.
برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیرزن سی هزار.
نظامی.
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه.
نظامی.
برون زآنکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش بگوش.
نظامی.
برون زآنکه داد او جهانبانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت.
نظامی.
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.
سعدی.
فروماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق.
سعدی.
طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی.
سعدی.
مرا بی سر زلفت آرام نیست
برون از تو دل را دلارام نیست.
(همای و همایون).
- برون از جنبش، برتر از فلک. (هفت قلزم).
- برون بودن حساب چیزی از چیزی، در عداد آن نبودن. جزء آن نبودن. داخل آن نبودن:
خرد ما را بدانش رهنمونست
حساب عشق ازین دفتر برونست.
نظامی.
- برون ز اندازه، بیش از اندازه. بیش از حد:
دادمش نقدهای روتازه
چیزهایی برون ز اندازه.
نظامی.
- برون ِ عید، پیش از عید. (آنندراج).
|| برای. بجهت. (برهان). ازبهر:
جعدمویانْت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان.
رودکی.
|| وحشی. (یادداشت دهخدا). مقابل اِنسی. || برآمده. بیرون زده از موضع طبیعی بی آنکه منفصل شود. خارج شده، چنانکه چشم از حدقه:
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آنکسی که مر او را کنی خپک.
دقیقی.
- برون خزیدگی، برجستگی. بیرون زدگی عضوی از موضع طبیعی بدون انفصال از مبداء: رحی، برون خزیدگی اشتر آنجا که بر زمین نشیند. (دهار).

برون. [ب ُ] (اِ) مطلق حلقه عموماً، و حلقه ٔ بینی شتر خصوصاً. (از برهان).

برون. [ب ُ] (اِخ) یکی از دهستان های ششگانه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان فردوس. هوای آن در قسمتهای کوهستانی معتدل و در جلگه گرمسیر است. این دهستان از 9ده تشکیل شده و دارای 3496 تن سکنه است. در این دهستان معدن آب گرمی وجود دارد که مورد استفاده ٔ اهالی شهرستان فردوس است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9).

برون. [ب ُ] (اِخ) مرکز دهستان بخش حومه ٔ شهرستان فردوس. سکنه ٔ آن 325 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و ذرت است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9).

فرهنگ معین

(~.) (اِ.) بیرون، خارج.

(بُ) (حر اض.) برای، به جهت.

فرهنگ عمید

بیرون

مترادف و متضاد زبان فارسی

بیرون، خارج،
(متضاد) درون، ظاهر، برونه،
(متضاد) باطن، درونه، مستثنا

فرهنگ فارسی هوشیار

مخفف بیرون، ضد درون، منظر، آشکار، خارج، ظاهر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری