معنی برنایی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

برنایی. [ب َ / ب ُ] (حامص) برنائی. جوانی. (غیاث) (آنندراج). برناهی. حداثه. (از دهار). شباب. شبیبه:
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم به برنایی فسارآهخته و لانه.
کسائی.
برین کار او پیشدستی کند
به برنایی و تندرستی کند.
فردوسی.
نیکوست بچشم من در پیری و برنایی
خوبست به طبع من در خوابی و بیداری.
منوچهری.
تا کی خوری دریغ ز برنایی
زین چاه آرزو ز چه برنائی.
ناصرخسرو.
نشیبی بود برنایی سرافرازان همی رفتی
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی.
ناصرخسرو.
هرکه دنیا را بنادانی و برنایی بخورد.
ناصرخسرو.
هر کرا دولتست و برنایی
تو بدان کس مچخ که برنایی.
سنائی.
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی.
انوری.
صبح شب برنایی من بوالعجب است
یک نیمه ازو روز و دگر نیمه شب است.
خاقانی.
نقد برناییست دانم مانده نیست
تات گویم نقد برنایی فرست.
خاقانی.
گرچه برنایی از میان برخاست
چکنم حرص همچنان برجاست.
نظامی.
دریغ روز جوانی و عهد برنایی
نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی.
سعدی.
کدام قوت و مردانگی و برنایی
که خشم گیری و با طبع خویش برنایی.
سعدی.

فرهنگ عمید

جوانی: گرچه برنایی از میان برخاست / چون کنم حرص همچنان برجاست (نظامی۴: ۵۶۱)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

جوانی، شباب، نوجوانی،
(متضاد) کهولت، پیری

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر