معنی بدروزگار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
بدروزگار. [ب َ] (ص مرکب) بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدطالع. (آنندراج). تیره روز. سیه روز. بدروز. مقابل به روزگار:
چو خشنود گردد ز ما شهریار
نباشیم ناکام و بدروزگار.
فردوسی.
ز گرگین سخن رفت با شهریار
از آن گمشده بخت و بدروزگار.
فردوسی.
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بدروزگار.
فردوسی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
سعدی (بوستان).
|| ظالم و جفاکار. (آنندراج). شریر. (ناظم الاطباء). پادشاه یا فرمانروایی که باستمکاری روزگار را به بدی دارد:
خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار.
فردوسی.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت پایدار.
سعدی (بوستان).
تیرهروز، بدبخت،
ظالم، ستمکار،
بدبخت، بدحال، تبهروزگار، تیرهروز، سیهروز،
(متضاد) بهروز، نیکروز، خبیث، شریر