معنی باقی ماندن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
باقی ماندن. [دَ] (مص مرکب) بجای ماندن. بازماندن: آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی ص 269 چ ادیب).
از جمالش ذره ای باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند.
عطار.
چراغ را که چراغی از او فراگیرند
فرونشیند و باقی بماند انوارش.
سعدی.
|| ثابت و برقرار ماندن. (ناظم الاطباء). بقاء. غبور. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). لَفاء. (اقرب الموارد):
بمجلس گر می و ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند.
نظامی.
عاریت باقی نماند عاقبت.
مولوی.
|| در عقب ماندن. (ناظم الاطباء).بازپس ماندن. بجای ماندن.
وا پس افتادن، باز ماندن (مصدر) بجا ماندن باز ماندن، ثابت ماندن بر قرار ماندن، در عقب ماندن پس ماندن.
ابقا