معنی باسنگ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
باسنگ. [س َ] (ص مرکب) گرانبار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سنگین. پروزن. محکم:
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب.
فردوسی.
|| بمجاز، استوار. محکم. متین:
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی.
فردوسی.
|| عظیم القدر. باحرمت. (آنندراج). باتمکین. (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان. باوزن. (یادداشت مؤلف). وزین. باوقار:
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان.
فردوسی.
به پیروزی و فرو اورنگ شاه
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.
فردوسی.
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن.
فردوسی.
نه با فرش همی بینم نه باسنگ
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.
نظامی.
و رجوع به سنگ شود.
گرانبار، سنگین، باوزن: وگر گرز تو هست باسنگ و تاب / خدنگم بدوزد دل آفتاب (فردوسی: ۲/۴۶۱ حاشیه)،
[مجاز] بلندقدر، متین: نه با فرّش همیبینم نه باسنگ / ز فرّ و سنگ بگریزد به فرسنگ (نظامی۲: ۳۱۹)،
گرانبار، سنگین، محکم
وزین