باسل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
باسل. [س ِ] (ع ص) شجاع. (تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهادر. (غیاث اللغات). مرد دلیر. (مهذب الاسماء). دلیر. (نصاب). دلاور. شجاع. بطل. (اقرب الموارد). ج، بَواسِل و بُسَلاء. (منتهی الارب) و بُسل. (منتهی الارب). بُسُل. (تاج العروس). بُسَّل (اقرب الموارد). || شیر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). شیربیشه. (ناظم الاطباء).اسد. (اقرب الموارد). اسد، بسبب کراهت و زشتی منظر آن. ابوزید طائی در رثاء غلام خویش گوید: صادفت لما خرجت منطلقا جهم المحیا کباسل شرس. و امروءالقیس گوید: قولالدودان عبیدالعصا ماغرکم بالاسد الباسل. (از تاج العروس). متبسل. (تاج العروس). || مرد زشت ترشروی از خشم یا از شجاعت. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بَسِل یا بَسل. (تاج العروس). شخص عبوس از خشم یا از دلاوری یا از زشتروئی. (از تاج العروس). || مجازاً، شیر. لبن باسل در عربی بمعنی شیر ترش بدمزه است. (از تاج العروس). || یوم باسل، روز سخت و شدید. اخطل گوید: نفسی فداء امیرالمؤمنین اذا ابدی النواجذ یوم باسل ذکر. (از تاج العروس). یقال غضب باسل و یوم باسل، ای: شدید. (اقرب الموارد). || نبیذ تند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نبیذ شدید ترش. (از تاج العروس). || سخن زشت و شدید. (آنندراج). سخن زشت و سخت. (ناظم الاطباء). - گفتار باسل، کریه شدید. ابوبثینهالهذلی گوید: نفاثه اعنی لا احاول غیر هم و باسل قولی لاینال بنی عبد. (از تاج العروس).
باسل. [س ِ] (اِخ) ابن ضبه وضبهبن ادبن بن طابخهبن الیاس را سه فرزند بود: سعد وسُعَید و باسل. سعید به قتل رسید و جانشینی نداشت واما باسل به سرزمین دیلم پناه برد و در آنجا با زنی از مردم عجم ازدواج کرد و مردم دیلم از نسل اویند وگفته میشود که باسل بن ضبه ابوالدیلم بوده است. و ابن بحیر در اشاره به همین نکته گفته است: زعمتم بان الهند اولاد خندف و بینکم قُربی و بین البرابر و دیلم من نسل ابن ضبهَباسل و برجان َ من اولاد عمروبن عامر. از اولاد سعدبن ضبه نیز خاندانهایی نام برده شده است. رجوع شود به عقدالفرید ج 3 ص 291.
حل جدول
مرد شجاع
فرهنگ فارسی هوشیار
شجاع، مرد، دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی آزاد
باسِل، شجاع، شدید، شیر، کلام سخت و زشت،
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.