بار بستن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
بار بستن.[ب َ ت َ] (مص مرکب) بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن: وگرنه همه کاروان بار بست ستانم، کنمْتان بیکباره پست. اسدی (گرشاسب نامه). صد رزمه ٔ فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان. خاقانی. کاروان میرود و بار سفر می بندند تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟ سعدی (خواتیم). || کنایه از سفر کردن و تهیه ٔ سفر کردن. واله هروی گوید: شد یار و دل بتفرقه مشغول کار ماند او بار بست و خاطر ما زیر بار ماند. مولانا وحشی گوید: ای رفیقان بار خواهم بست یار من کجاست حاضرش سازید تا من کارسازی می کنم. نظری راست: مسافران چمن نارسیده در کوچ اند شکوفه میرود و شاخ بار می بندد. (از آنندراج). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 17 شود. ز کهرمْش کهتر پسر بد چهار بنه برنهادند و بستند بار. فردوسی. بیاورد ازین هر یکی دوهزار خردمند گنجور بربست بار. فردوسی. گو میخ مزن که خیمه میباید کند گورخت منه که بار میباید بست. سعدی (صاحبیه). || مردن. درگذشتن. رخت بربستن: منوچهررا سال چون شد دوشست ز گیتی همه بار رفتن ببست. فردوسی. بِکْشید سوی احمد مرسل رخت بربست زآن دیار کرم بارش. ناصرخسرو. گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود بار بربست و بگردش نرسیدیم و برفت. حافظ.
فرهنگ معین
(بَ تَ) (مص ل.) آماده برای سفر شدن.
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) بستن و پیچیدن چیزی برای حمل آن بوسیله چارپا یا یکی از وسایل نقلیه بستن بار، آماده برای سفر شدن.
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.