معنی باخبر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

باخبر. [خ َ ب َ] (ص مرکب) آگاه. مطلع. واقف. مستحضر. خبردار. (آنندراج). ملتفت. هوشیار. (ناظم الاطباء):
نجات آخرت را چاره گر باش
درین منزل ز رفتن باخبر باش.
نظامی.
جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یُغنی عن قدر.
مولوی.
اولیا اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیب ایشان باخبر.
مولوی.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر.
مولوی.
دمی سوزناک از دل باخبر
قویتر که هفتاد تیر و تبر.
(بوستان).
گفتم تعالی اﷲ از دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان).
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است.
سعدی (طیبات).
درد نهانی بکه گویم که نیست
باخبر از درد من الا خبیر.
سعدی (طیبات).
نخواستم که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 30). از اخبار و احوال ملوک وملک واقف و باخبر. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 96).
- باخبر ساختن برق، سر دادن تفنگ، و این را سلام تفنگ نیز گویند. سلیم گوید:
برق آه از حال ما سازد بتان را باخبر
نامه ٔ آشفتگان هم چون نگهبان آتش است.
(آنندراج).
- باخبر شدن، آگاه شدن. مطلع شدن.
- باخبر کردن، باخبر ساختن. مطلع کردن.

فرهنگ معین

(خَ بَ) [فا - ع.] (ص مر.) آگاه، مطلع. مق بی خبر.

فرهنگ عمید

آگاه، مطلع، واقف،

حل جدول

آگاه

مترادف و متضاد زبان فارسی

آگاه، داننده، درجریان، مستحضر، مطلع، ملتفت، وارد، واقف،
(متضاد) غافل، بی‌خبر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر