معنی بابک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بابک. [ب َ] (اِ مصغر) پرورنده و پدر را گویند. (برهان) (انجمن آرا). به معنی پدر بود:
یکبار طبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدمست بابت وفرزند بابکی.
(فرهنگ اسدی چ اقبال ص 304).
بابکت باد قدس شد چه عجب
عیسی قدس باد بابک تست.
خاقانی.
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلت می بپرسم بگوی.
سعدی (بوستان).
|| تصغیر باب چنانکه مامک تصغیر مام است و این تصغیر بجهت تعظیم است. (برهان) (آنندراج) (غیاث). پدر کوچک، پاپک یعنی پدرجان. (فرهنگ شاهنامه ٔ دکتر شفق). و گاه پدر خطاب بفرزند بابک کند:
مزن چنگ ای پسر در جنگ بابک
مکن زین پس بجنگ آهنگ بابک.
سوزنی.
|| امین و استوار باشد. (برهان) (آنندراج) (غیاث). || نوعی از فیروزه که آنرا شهربابکی میگویند. (برهان) (آنندراج).

بابک. [ب َ] (اِخ) یا پاپَک پادشاه عظیم الشأنی که اردشیر دخترزاده ٔ او بود و او را بدان سبب اردشیر بابکان گفتندی. (برهان). شاه عظیم بود که اردشیر را بدان بازخواندند. (فرهنگ اسدی چ اقبال) (اوبهی). نام پادشاه پارس، نبسه ٔ دخترین او را اردشیر بابک خواندندی. (شرفنامه ٔ منیری). نام پادشاه پارس که جد مادری اردشیربن ساسان است و به این جهت اردشیر را باو نسبت دهند و او پیش از سلطنت اردشیر حکمرانی داشته و شهربابک از بناهای اوست و هنوز در حوالی کرمان معمور است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام پادشاهی که اردشیر دخترزاده ٔ او بود. (غیاث). نام پدر اردشیر ساسانی. (فرهنگ شاهنامه ٔ دکتر شفق ص 34). فردوسی داستان بابک و ساسان را چنین آورده است:
چو زو [نرسی] بگذری نامدار اردوان
خردمند و بارای و روشن روان
چو بنشست بهرام از اشکانیان
ببخشید گنجی بارزانیان
ورا خواندند اردوان بزرگ
که از میش بگسست چنگال گرگ
ورا بود شیراز تا اصفهان
که داننده خواندیش مرز مهان
باستخر بد بابک از دست اوی
که تنین خروشان بد از شست اوی
... چو دارا برزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد
پسر بد مر او را یکی شادکام
خردمند و جنگی و ساسان بنام
پدر را بدان گونه چون کشته دید
سر بخت ایرانیان گشته دید
از آن لشکر روم بگریخت اوی
بدام بلا برنیاویخت اوی
به هندوستان در بزاری بمرد
ز ساسان یکی کودکی ماند خرد
برین همنشان تا چهارم پسر
همی نام ساسانش کردی پدر
شبانان بدندی و گر ساربان
همه ساله با درد و رنج گران
چو نزد شبانان بابک رسید
بدشت آمد و سرشبان را بدید
بدو گفت مزدورت آید بکار
که ایدر گذارد به بد روزگار
بپذرفت بدبخت را سرشبان
همی داشت با رنج روز و شبان
چو شد کارگرمرد آمد پسند
شبان سرشبان گشت بر گوسپند
شبی خفته بد بابک زودیاب
چنان دید روشن روانش بخواب
که ساسان به پیل ژیان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
هر آن کس که آمد بر او فراز
بر او آفرین کرد و بردش نماز
زمین را بخوبی بیاراستی
دل تیره ازغم بپیراستی
بدیگر شب اندر چو بابک بخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
چنین دید در خواب کآتش پرست
سه آتش ببردی فروزان بدست
چو آذرگشسب و چو خراد و مهر
فروزان به کردار گردان سپهر
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی
سر بابک از خواب بیدار شد
روان و دلش پر ز تیمار شد
هر آن کس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند
بایوان بابک شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بایشان بگفت
نهاده بدو گوش پاسخ سرای
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
سرانجام گفت ای سرافراز شاه
بتأویل این کرد باید نگاه
کسی را که دیدی تو زینسان بخواب
بشاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدون که این خواب ازو بگذرد
پسر باشدش کز جهان برخورد
چو بابک شنید این سخن گشت شاد
براندازه شان یک بیک هدیه داد
بفرمود تا سرشبان از رمه
بر بابک آمد بروز دمه
بیامد شبان پیش او با گلیم
برو جامه پشمین و دل پر زبیم
بپرداخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده و رهنمای
ز ساسان بپرسید و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بپرسیدش از گوهر و از نژاد
شبان زو بترسید و پاسخ نداد
وزان پس بدو گفت کای شهریار
شبان را بجان گر دهی زینهار
بگویم ز گوهر همه هرچه هست
چو دستم بگیری به پیمان بدست
که با من نسازی بدی در جهان
نه در آشکارا نه اندر نهان
چو بشنید بابک زبان برگشاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
که بر تو نسازم بچیزی گزند
بدارمت شادان دل و ارجمند
ببابک چنین گفت از آن پس شبان
که من پورساسانم ای پهلوان
نبیره جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواند همی یاد گیر
سرافراز پور یل اسفندیار
ز گشتاسب اندر جهان یادگار
چو بشنید بابک فروریخت آب
از آن چشم روشن که او دید خواب
بدو گفت بابک به گرمابه شو
همی باش تا خلعت آرند نو
بیاورد پس جامه ٔ پهلوی
یکی اسب با آلت خسروی
یکی کاخ پرمایه او را بساخت
از آن سرشبانی سرش برفراخت
مر او را بدان کاخ در جای کرد
غلام و پرستنده برپای کرد
بهر آلتی سرفرازیش داد
هم از خواسته بی نیازیش داد
بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را.
فردوسی. (شاهنامه چ بروخیم ج 7 صص 1922- 1926؛ چ خاور ج 4 صص 86- 88). مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: چنین روایتست که بهمن را پسری بود نام وی ساسان، چون بهمن پادشاهی دختر را داد [وی] ننگ آمدش ازین کار و بدور جای برفت، و نسب خویش پوشیده کرد، و گوسفند چندبدست آورد و همی داشتی تا بهندوستان اندر بمرد، و از وی پسری ماند هم ساسان نام بود، تا پنجمین پسر همچنان [ساسان] نام همی نهادند، و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند تا پاپک پادشاه اصطخر خوابها دید که بجایگاه گفته شود. و ساسان را از کوه بیاورد. و دختری بوی داد و از وی اردشیر بزاد، گفت پسر منست، نیارست از بیم اشکانیان نسب او پیدا کردن، تا بپادشاهی رسد. و اندر تاریخ چنانست که پاپک پسر خود ساسان بود و اردشیر از وی بزاد، و نسب او در سیرالملوک چنین است: اردشیربن پاپک بن ساسان بن فانک بن مهونس بن ساسان بهمن بن اسفندیار و خدای تعالی علیم تر است بر آن. و اندر کتاب صورت پادشاهان بنی ساسان گفته است که پیراهن او بدینارها بود، و شلوار آسمان گون و تاج سبز در زر، و نیزه ٔ قایم در دست. (مجمل التواریخ والقصص صص 32- 33).
حمداﷲ مستوفی در تاریخ خود آرد:...این بابک از قبل اردوان حاکم فارس بود و شهربابک میان فارس و کرمان باو منسوب است. پدر اردشیررا ساسان نام بود از نسل ساسان بهمن. پدر اردشیر شبانی بابک کردی. بابک در حق او خوابی دید از نژادش پرسید، اظهار کرد. بابک او را معزز داشت و دختر داد و اردشیر متولد شد. چون بحد بلوغ رسید بخدمت اردوان رفت با سریتی از سراری او سر برآوردند و بگریختند و بفارس رفتند اردوان پسر خود را به جنگ او فرستاد اردشیر به او مظفر شد و به جنگ اردوان آمد و او را بظاهر ری بعد از محاربه بکشت و بر ملک او مستولی شد و دخترش را زن کرد دختر بفریب برادر اردشیر را زهر خواست داد. اردشیر فهم کرد او را به وزیر داد تا بکشد زن گفت حامله ام. چون اردشیر را پسر نبود وزیر او را زینهار داد و خود را خصی کرد بعد از چند ماه شاهپور ازو متولد شد وزیر او را بپرورد ودر دهسالگی در حالت گوی باختن بر اردشیر ظاهر گشت. وزیر احوال عرضه داشت وزیر را نوازش کرد. آل برامکه از تخم آن وزیرند. (تاریخ گزیده چ عکسی لندن 1328 هَ. ق. ص 104). کریستن سن دانمارکی در تاریخ خود آرد: ساسان مردی از دودمان نجبا بود با زنی از خانواده ٔ بازرنگی که نامش ظاهراً دینگ بود وصلت کرد. ساسان در معبد اناهیذ (اناهیتا) در شهر استخر سمت ریاست داشت پس از او پسرش پاپک جانشین شد و روابط خود را با بازرنگی ها مغتنم شمرده یکی از پسران خود را که اردشیر نام داشت در دارابگرد بمقام عالی نظامی ارگبذ رسانید. تقریباً بعد از 212 م. اردشیر چند تن از ملوک پارس را مغلوب و هلاک کرد و مقام آنان را صاحب شد. مقارن این احوال پاپک بر گوچیهرشاه که خویشاوند او بود شورید و مکان گوچیهر را که معروف به کاخ سفید بود به تصرف آورد. گوچیهر را کشته خود بر اریکه ٔ سلطنت نشست. البته اردشیر مایل بود که پادشاه سرتاسر ایالت پارس شود ولی پاپک از قصد پسر جاه طلب خود هراسان شده نامه ای بحضور شاهنشاه اردوان (ارتبان پنجم) نوشت و رخصت طلبید که تاج گوچیهر را بسر فرزند ارشد خویش شاهپور گذارد. شاهنشاه در پاسخ نوشت که او پاپک و پسرش اردشیر را یاغی میشناسد. پاپک اندکی بعد از این واقعه بدرود حیات گفت و شاهپور بجای او نشست. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ صص 106- 107). رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 188 س 16 و عیون الانباء ج 1 ص 157 و فهرست حبیب السیر چ خیام ج 1 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود.

بابک. [ب َ] (اِخ) ابن بهرام، شاگرد شیلی بود. از مغتسله، فرقه ای از صابئین. (الفهرست ابن الندیم چاپ مصر ص 8- 477).

بابک. [ب َ] (اِخ) ابن ساسان الاصغر، نسبش به بهمن بن اسفندیار میرسد. رجوع به بابک (پاپک) و رجوع بحبیب السیر چاپ خیام ج 1 ص 221 و تاریخ سیستان ص 201 و ایران باستان چاپ 1317 ج 3 ص 2568 شود.

بابک. [ب َ] (اِخ) نام معبری که ساسان را بشارت تولد اردشیر داده بود. (آنندراج) (غیاث، ذیل بابکان)، و ظاهراً براساس نیست. رجوع بماده ٔ قبل شود.

بابک. [ب َ] (اِخ) نام موبدی در زمان انوشیروان به استخر. (فرهنگ شاهنامه ٔ دکترشفق ص 34).
ورا [انوشیروان را] موبدی بود بابک بنام
هشیوار و بینادل و شادکام.
فردوسی.

بابک. [ب َ] (اِخ) نام شهری بحوالی کرمان: و شهر بابک از بناهای اوست (بابک) و هنوز در حوالی کرمان معمور است. (آنندراج). این بابک از قبل اردوان حاکم فارس بود و شهر بابک میان فارس و کرمان به او منسوبست. (تاریخ گزیده چاپ عکسی لندن ص 104).

فرهنگ معین

(بَ) (اِ.) پدر.

فرهنگ عمید

عنوان احترام‌آمیز و مهربانانۀ فرزند به پدر، پدرجان: یک‌بار طبع آدمیان گیر و مردمان / گر آدم است بابت و فرزند بابکی (اسدی: لغت‌نامه: بابک)،
(صفت) پرورش‌دهنده، تربیت‌کننده،
(صفت) امین، استوار، درستکار،

فرهنگ فارسی هوشیار

(اسم) پدر (بتحبیب) : (پسر گفتش ای بابک نامجوی خ یکی مشکلت می بپرسم بگوی. ) (بوستان)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری