معنی ال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ال. [اِ] (ترکی، اِ) شهر و ولایت. (شرفنامه ٔ منیری). نام شهر و ولایت. (برهان).

ال. [اُ] (ترکی، ضمیر) او، ضمیر غائب. (برهان). ترکی است یعنی او. (شرفنامه ٔ منیری).

ال. [اَ] (ع اِ موصول) اسم موصول بود به معنی الذی و دیگر موصولات، و آن بر اسم فاعل و مفعول درآید به شرط آنکه معنی عهد ندهد چون جائنی الضارب فاکرمت الضارب و اگر بر صفت مشبهه درآید صحیح آن است که آن حرف بود. (اقرب الموارد). || (حرف تعریف) و گاه حرف تعریف بود و آن دو نوع است عهد و جنس و هر یک از این دو بر سه قسم است: آنچه عهد راست و مصحوب آن گاه ذکری است چون: کما ارسلنا الی فرعون رسولاً فعصی فرعون الرسول. (قرآن 73 / 15- 16). و گاه ذهنی چون: اذ یبایعونک تحت الشجره (قرآن 48 / 18). و گاه حضوری چون: لاتشتم الرجل، درباره ٔ مردی که حاضر ایستاده است. اماآنچه جنس راست، گاهی برای استغراق افراد است چون: ان الانسان لفی خسر. (قرآن 103 / 2). و گاه تعریف ماهیت راست چون: و جعلنا من الماء کل شی ٔ حی ّ. (قرآن 30/21). و گاه ال زائد بود و آن نیز بر دو قسم است لازم و غیرلازم، لازم، مانند النضر و النعمان و اللات و العزی و غیر لازم مانند الحارث و الیزید. (از مغنی و اقرب الموارد). || و از جهت حرف اول کلمه ای که بر آن درآید بر دو قسم بود: شمسی و قمری، و حروفی نیز که الف و لام بر آن درآید بر دو قسم است شمسی و قمری. حروف شمسی عبارت است از: ت، ث، د، ذ، ر، ز، س، ش، ص، ض، ط، ظ، ل، ن. حروف قمری عبارت است از: الف، ب، ج، ح، خ، ع، غ، ف، ق، ک، م، و، هَ، ی. و گاه این لفظ را بر کلمه ٔ فارسی درآرند. مؤلف آنندراج در این باره توضیحی دارد ملخص آن اینکه: آوردن الف و لام (ال) بر مسندالیه و مضاف الیه و مانند آن مخصوص عرب است لکن متأخران در فارسی نیز آورده اند و این از تصرفات ایشان است چنانکه در این بیت از درویش واله هروی:
تا مهر تو گشت نورافشان
ذوالخورشیدین شدخراسان.
و نیز بیدل راست:
النویدآفتاب عالمتاب.
و مقصود ازاین استعمال، اظهار صناعت است با علم مخاطب و متکلم به نادرست بودن آن و گاه مقصود اظهار صناعت نباشد ولفظ بوالهوس از نوع دوم است. (از آنندراج).

ال. [اَ] (ترکی، اِ) رنگ لعل. || اسب بور. || بستان. (شرفنامه ٔ منیری).

ال.[اَ] (اِ) درختچه ای است از جنس کرنوس و سه نوع آن در ایران موجود است: 1 -سیاه ال که در سراسر جنگلهای کرانه ٔ دریای مازندران می روید. 2- زقال اخته که در جنگل های ارسباران بحال وحشی موجود است. 3- شفت که در جنگل های ارسباران و بجنورد وجود دارد. رجوع شود به درختان جنگلی تألیف ساعی ج 1 ص 59 و 60. قرانیا. قرنوس. سرخک. طاقدانه.

ال. [اَل ل] (ع اِ) ج ِ اَلَّه. نیزه ٔ کوچک. (منتهی الارب). رجوع به اله شود. || ناله ٔ با دعا و زاری. (منتهی الارب). || (مص) نالیدن بیمار. (تاج المصادربیهقی) (مصادر زوزنی). || دویدن. شتافتن. (منتهی الارب). شتافتن. (تاج المصادر بیهقی). بشتاب رفتن. (مصادر زوزنی). || جنبیدن فرائص بهنگام دویدن. (منتهی الارب). || روشن و تابان شدن رنگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صافی شدن گونه. (تاج المصادر بیهقی). || بازایستادن چرخ از شکار. (منتهی الارب). || طعن زدن کسی را به حربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). به حربه زدن. (زوزنی). حربه زدن. (تاج المصادر بیهقی). || دفع نمودن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سیخ و راست کردن اسپ گوش را. || دوختن جامه را بر دوخت تضریب و آن نکنده زدن است. || برانگیختن کسی را بر کسی. || مُنصَل ُ الأل ّ؛
نام ماه رجب. (منتهی الارب).

ال. [اِل ل] (ع اِ) پیمان. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). || پیغام خدا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سوگند. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد). || زنهار. (منتهی الارب). || فغان. ناله ٔ مصیبت و منه عجب ربکم من الّکم. (منتهی الارب). || معدن. (منتهی الارب). || همسایه. || اصل نیکو. || کینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) خویشی. (منتهی الارب). || دشمنی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ربوبیت. (منتهی الارب).

ال. [اِل ل] (اِخ) نام خدای تعالی. و هر اسم که در آخر آن لفظ ال یا ایل باشد مانند اسرائیل و جبرئیل و میکائیل آن اسم مضاف است بسوی خدای تعالی. (منتهی الارب). بزبان سریانی یکی ازنامهای خدای تعالی است. (برهان). رجوع به ایل شود.

ال. [اِ] (علامت اختصاری) رمز است الی آخر را مانند البیت، القصیده و غیره. (یادداشت مؤلف).

ال. [اُل ل] (ع اِ) نخستین و از ماده ٔ اول نیست. (منتهی الارب). || ما له اُل ّ و غل ّ؛ یعنی نیست او را چیزی از تفتگی و بی آرامی. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

(~.) [ع.] (حر. تعریف) حرف تعریف است در عربی و آن چون بر اسمی نکره درآید، آن را معرفه سازد.

(اَ) (اِ.) درختی از تیره زغال اخته ها که گاهی بعضی گونه هایش به صورت درختچه می باشند. گل هایش سفید یا زرد و میوه اش سفت و شامل یک هسته است.

فرهنگ عمید

درختی با برگ‌های دراز نوک‌تیز، گل‌های زردرنگ، میوۀ سرخ ترش‌مزه، و چوب سفت و سخت که در جنگل‌های مازندران می‌روید،

گویش مازندرانی

اهل – سر به راه – عاقل – مطیع

درختی که دارای چوب محکمی است و از آن باری تهیه چماق، دسته...

روستایی از دهستان پایین میانرود نور

جن – موجود خیالی که به زائو آسیب می رساند

برق آسمان

فرهنگ فارسی آزاد

اِلّ، عهد، پیمان، اصل پاک، کینه و دشمنی و حَسَد،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری