معنی اصبهبذ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اصبهبذ. [اِ ب َ ب َ / ب ُ] (معرب، ص مرکب، اِ مرکب) صاحب المعرب ذیل صبهبذ آرد: فارسی معرب است و آن در دیلم مانند امیر در عربست. جریر گوید:
اذا افتخروا عدوا الصبهبذ منهم ُ
و کسری و آل الهرمزان و قیصرا.
(المعرب جوالیقی ص 218).
و در حاشیه ٔ آن آمده است:... صاحب اللسان این کلمه را در باب ذال فصل الف بلفظ اصبهبذ آورده و همزه ٔ آنرا بکسر نشان داده است. و ازهری آنرا عجمی دانسته و گوید: صاد آن دراصل سین بوده است. و ادی شیر گوید: اسبهبذ بفارسی بمعنی سردار و قائد لشکر است. و رجوع به اسپهبذ و الجماهر بیرونی ص 77 و ملل و نحل شهرستانی چ مطبعه ٔ حجازی قاهره ج 2 ص 84 و 88 شود. و سیوطی آرد: لقب ملک طبرستان است یعنی بر همه ٔ پادشاهان طبرستان اطلاق میشد. (تاریخ الخلفا ص 264). و رجوع به قاموس الاعلام شود.
- نور اصبهبذ (اسپهبد)، در تداول حکمت اشراق بر نور مجردی اطلاق شود که مدبر انوار باشد زیرا اسپهبد بزبان پهلوی رئیس سپاه یا سردار سپاه است و نفس ناطقه رئیس بدن و کلیه ٔ قوای آن باشد و ازاینرو اسپهبد بدن است. (از حکمهالاشراق ص 147). و رجوع به اسپهبد و اسفهبد و سپهبد شود.

اصبهبذ. [اِ ب َ ب َ / ب ُ] (اِخ) قلعه ای بسیار بلند بسیستان بود. صاحب ترجمه ٔ تاریخ یمینی آرد: و در شهور سنه ٔ تسعین و ثلثمائه (390 هَ. ق.) به انتقام این واقعه به سیستان رفت و خلف در حصار قلعه ٔ اصبهبذ نشست، قلعه ای که حلیف سماک و الیف افلاک است، ابر در دامن حضیضش خیمه زند و ستاره پیرامن اوجش طواف کند، هلال چون ماهیچه ای بر شرف برجش و زحل چون کوکبی بر آستانه ٔ قصرش:
از بلندیش فرق نتوان کرد
آتش دیده بان ز جرم زحل.
و خلف در مضیق آن حصار بیقرار شد. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی مؤلف ص 200 مطابق ص 244 نسخه ٔ چاپی).

فرهنگ فارسی هوشیار

پارسی تازی شده اسپهبد (صفت اسم) سپاهبد سپهبد.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر