معنی اشرس در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اشرس. [اَ رَ] (ع ص) بدخو. (منتهی الارب). شَرِس. || مرد دلاور در جنگ. (منتهی الارب). دلیر. (مهذب الاسماء). مؤنث: شَرْساء. ج، شُرْس. (اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه. || سختی. (منتهی الارب). و در مَثَل است:عثر باشرس الدهر؛ ای سقط بالشده. (اقرب الموارد). || شَریس. گیاهی بدمزه. (ازاقرب الموارد).

اشرس. [اَ رَ] (اِخ) ابن حسان یا حسان بکری. در روزگار علی بن ابیطالب (ع) میزیست و سردار لشکریان اسلام در انبار بود که سفیان بن عوف وی را بکشت. نام او در خطب علی (ع) آمده است. رجوع به البیان والتبیین ج 3 ص 40 و 39 شود.

اشرس. [اَرَ] (اِخ) ابن عبداﷲ. رجوع به اشرس السُلمی شود.

اشرس. [اَ رَ] (اِخ) ابن غاضره کندی. از صحابه ٔ حضرت رسول (ص) بود. رجوع به الاصابه ج 1 ص 5 و قاموس الاعلام ج 2 ص 973 شود.

اشرس. [اَرَ] (اِخ) ابوشیبان هذلی. رجوع به ابوشیبان شود.

اشرس. [اَ رَ] (اِخ) السُلَمی. فرزند عبداﷲ سلمی بود و پس از تاریخ 111 هَ. ق.729/ م. درگذشت. وی از امیران فاضلی بود که بعلت فضلش او را «کامل » میخواندند. هشام بن عبدالملک وی را بسال 109 هَ. ق. بحکومت خراسان برگزید و او تا سال 111 هَ. ق. که هشام او رامعزول کرد در خراسان اقامت داشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به شرح احوال رودکی ص 218، 275، 277 و الوزراء و الکتاب صص 42- 43 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 261 و مجمل التواریخ و القصص ص 309 و قاموس الاعلام ج 2 ص 973 و کامل ابن اثیر ص 66، 68 و 72 شود.

فرهنگ معین

تندخو، دلیر، دلاور. [خوانش: (اَ رَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ بدخوی، دلاور، شیربیشه، سختی (صفت) بد خو تندخو، دلیر دلاور.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر