معنی اشر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اشر. [] (اِخ) بروایتی نام اشیر فرزند یعقوب بوده است. رجوع به اشیر و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 59 شود.

اشر. [] (اِخ) (حصن...) شهرکی به اسپانیا است که از حصون استوار و نیک بشمار میرود. دارای بازار مشهوریست و آبادی فراوان دارد. رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 130 شود.

اشر. [اَ] (ع مص) نیکو و خوب گردانیدن دندانها را. (منتهی الارب) (آنندراج). اَشَرَ الاسنان اشراً؛ حزّزها و حدّد اطرافها. (اقرب الموارد). || شکافتن چوب را به ارّه. (منتهی الارب). اشرالخشبه بالمنشار اَشراً؛ نشرها. (اقرب الموارد).

اشر. [اَش َ] (ع مص) تکبر کردن و تبختر نمودن. (منتهی الارب). اَشِرَ اَشَراً؛ بَطِرَ. (اقرب الموارد). پرنشاط شدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 12). دَنَه گرفتن. (مجمل) (زوزنی). ناسپاس شدن. بطر. (مجمل). بزرگ منشی. شدت فرح و نشاط. مَرَح. فیریدن. سخت خرمی و شادی کردن.

اشر. [اُ ش ُ] (ع اِ) خوبی دندان و تیزی آنها از روی خلقت باشد یا از روی عمل. ج، اُشور. (منتهی الارب). التحزیز الذی فی الاسنان یکون خلقه و مصنوعاً. ج، اُشور. حدّت و رقت اطراف دندانها. (از اقرب الموارد). تیزی دندان. (بحر الجواهر).

اشر. [اُ ش َ] (ع اِ) مرادف اُشُر است. رجوع به اُشُر شود. || اُشَر منجل، دندانه های داس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).

اشر. [اَ ش ُ] (ع ص) متکبر. مغرور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اَشِر.

اشر. [اَ ش ِ] (ع ص) متکبر. مغرور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، اَشِرون. (اقرب الموارد). پرنشاط. قوله تعالی: مَن الکذاب الاشر. (قرآن 26/54). (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 12). دَنَه گرفته. (زمخشری):
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنجساله قصه اش یاد آمدی.
مولوی.

اشر. [اَ] (ع مص) علامت گذاری. معرفی کردن. شماره گذاری (علامت گذاری بوسیله ٔ حروف یا شماره ها از قسمتی). ترسیم کردن. نقش کردن (معرفی کردن بکنایه). طرح کردن. طراحی و علامت گذاری. دزی مینویسد در تداول عامه اَشَّرَ بظهور شی ٔ، از فعل «اشار» گرفته شده و در معانی یاد کرده بکار میرود. رجوع به دزی ج 1 ص 24 شود.

اشر. [اَ ش َرر] (ع ن تف) خودپسند و ستیزنده. (غیاث). بدکار. گاهی بمعنی شرّیعنی بدتر استعمال شود: و اشرّ ما یکون السمک اوخمه و ابطؤه نزولاً اذا اجمع مع البیض. (ابن البیطار).

اشر. [اُ ش ِ] (اِخ) (تلفظ لاتینی: اوسِریوس ژاک. (1580- 1656 م.). از مردم انگلستان، متولد در «دوبلین »، نویسنده ٔ کتابی در علم ازمنه ٔ مذهبی.

فرهنگ معین

(اَ شَ رّ) [ع.] (ص تف.) شریرتر، بدتر، شرورتر.

متکبر، مغرور، پرنشاط. [خوانش: (اَ ش ِ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

شریرتر، بدتر،
بدترین،

گویش مازندرانی

نام دهکده ای در کوهستان نور

فرهنگ فارسی هوشیار

بد ترین

فرهنگ فارسی آزاد

اَشِر، مغرور، خودسند (جمع: اَشِرُون)،

اَشَرّ، شریرتر (ین)، بدتر (ین)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری