معنی اسفناج در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اسفناج. [اِ ف َ / ف ِ] (اِ) اسفاناخ. اسفناخ. اسپناج. اسپاناخ. اسپنانج. سپاناخ. رجوع به اسپناج شود:
بابای تو چارده پسر داشت
نی میزد و اسفناج میکاشت.
؟

اسفناج. [] (اِخ) دهی جزء دهستان زنجان رود بخش حومه ٔ شهرستان زنجان، 30000 گزی شمال باختر زنجان، 3000 گزی راه آهن زنجان به تبریز. دامنه. معتدل. سکنه 530 تن. آب آن از زنجانرود و قنات. محصول آن غلات، میوه جات، مختصر برنج. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو و در غیر بارندگی اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13).

فرهنگ معین

(اِ فَ یا فِ) (اِ.) = اسپناج. اسپناخ. سپاناخ. اسپاناج: گیاهی است یک ساله دارای برگ های پهن و ساقه های سست و نازک، در پختن آش و پاره ای از غذاها مورد ا ستفاده قرار می گیرد.، ~ سبز شدن از کله کسی (کن.) تعجب شدید به کسی دست دادن.

فرهنگ عمید

گیاهی یک‌ساله با برگ‌های پَهن، ساقه‌های سست و نازک، و گل‌های ریز سبزرنگ که به عنوان سبزی خورده می‌شود،

حل جدول

سبزی آهن دار

سبزی آهن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اسپناج

فرهنگ فارسی هوشیار

یونانی یا پارسی تازی شده اسپناج اسپانخ: اسپانخ خویشم خوان تا ترش شود شیرین با هر دو شدم پخته چون با تو پیوستم (مولانا جلال الدین بلخی) (اسم) گیاهی است سر دسته گیاهان تیره اسفناجیان جزو دو لپه ییهای بی برگ گلهای آن خوشه یی سبز رنگ و کوچک دارای 5 پرچم و 5 کاسبرگ بهم چسبیده است. یا اسفناج رومی. گیاهی است از تیره سدابیان از نوع کواچها دارای انواع مختلف. گیاه مذکور پایا و پر شاخه و با ساقه چوبی و دارای تیغهای درشت بلند و برگهای دراز نوک تیز است، سلمه یا اسفناج صحرایی. گیاهی از تیره اسفناجیان از جنس سلقها که جوانه های جوان آن مانند مار چوبه مصرف میشود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر