معنی اسعد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن نصربن جهشیاربن ابی شجاع بن حسین بن فرخان انصاری فالی ابزری وزیر اتابک سعدبن زنگی (594- 623 هَ.ق.). مُکنّی به ابی نصر و ملقب به عمیدالدین، صاحب قصیده ٔ معروف اشکنوانیّه. وی از فضلاء عصر خود بود.و با امام فخر رازی معاصر و مابین ایشان مکاتباتی راجع ببعضی از مسائل علمیه مبادله شده و راقم این سطور عکسی از این مکاتبات از روی نسخه ٔ متعلّق بکتابخانه ٔ مرحوم دکتر میرزا حسینخان طبیب مرحوم ظل السلطان که پس از وفات او در لندن در سنه ٔ 1937 م. حراج کردندبتوسط آقای مجتبی مینوی بدست آورد، ولی فعلاً بدان دسترسی ندارم. پس از وفات سعدبن زنگی در 12 ذی القعده سنه ٔ 623 هَ.ق. و جلوس پسر او اتابک ابوبکربن سعدبن زنگی بواسطه ٔ سابقه ٔ وحشتی که این اخیر از صاحب ترجمه در دل داشت در غرّه ذی الحجه ٔ سنه ٔ مذکوره او را توقیف کرد، و با پسرش تاج الدین محمد بقلعه ٔ اشکنوان از قلاع معروفه ٔ فارس (فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 332) (آثار العجم صص 222- 225) فرستاد و در همانجا در جمادی الاولی یا جمادی الاخری سنه ٔ 624 هَ.ق. او را بقتل آوردند، و پسرش تاج الدین محمد را مستخلص کرده بزیر فرستادند، و او بتفصیلی که در وصّاف مذکور است قصیده ٔ حبسیّه ٔ اشکنوانیه را که پدرش در حبس قلعه گفته بود و به او املا کرده از حفظ برای ابن خال ناظم امام صفی الدین مسعود سیرافی املا کرد، و این اخیر ابیات قصیده را که در ترتیب آن اختلالی روی داده بود حسب الامکان مرتّب گردانید، و سپس پسر صفی الدین مزبور قطب الدین محمد سیرافی شرح فاضلانه ای که هنوز نسخ متعدده از آن موجود است بر آن قصیده تعلیق کرد، و بدین طریق این قصیده مابین فضلای آفاق منتشر گردید. متن این قصیده در آخر معلقات سبع چ تهران سنه ٔ 1272 هَ.ق. و نیز در اروپا در سنه ٔ 1893 م. در مجله ٔ «سامی » باهتمام کلمنت هوارت مستشرق فرانسوی بطبع رسیده است. (شدالازار حاشیه ٔ ص 215 و بقیه در ص 261 حاشیه). و نیز مرحوم علامه ٔ قزوینی در تعلیقاتی که در پایان شدّالازار بر کتاب مزبور نوشته است آورده: در ذیل حواشی ص 215 ما ترجمه ٔ احوال مختصری از این شخص که وزیر اتابک سعدبن زنگی و صاحب قصیده ٔ مشهور اشکنوانیه است بنقل و تلخیص ازوصاف که مشهورترین مآخذ شرح احوال اوست ذکر کردیم واکنون اینجا بنقل خلاصه ٔ چهار مأخذ دیگر که تاکنون تا آنجا که ما اطلاع داریم در هیچ جای دیگر چاپ نشده است و حاوی بعضی اطلاعات مفید تاریخی راجع به صاحب ترجمه است میپردازیم: اول از آن مآخذ عبارت است از «شرح قصیده ٔ اُشکُنُوانیه » بقلم قطب الدین محمد سیرافی فالی که نواده ٔ خال ناظم است و در سنه ٔ 721 یا 712 هَ.ق. وفات یافته. در مقدمه ٔ این کتاب شارح شرح جامعی از حبس و قتل صاحب ترجمه و کیفیت بنظم آوردن وی این قصیده را در حبس با بسیاری از مطالب تاریخی که در هیچ مأخذ دیگر بدست نمیتوان آورد ذکر کرده است. از این شرح یک نسخه ٔ بسیار قدیمی که در سنه ٔ 734 کتابت شده در کتابخانه ٔ آستانه ٔقدس رضوی در مشهد موجود است. و یک نسخه ٔ بی تاریخ دیگری نیز از آن که قریب ثُلث آن از طرف آخر افتاده، در کتابخانه ٔ مجلس در تهران، و ما ذیلاً خلاصه ٔ این مقدمه را بدون حذف چیزی از اصل مطالب از روی هر دو نسخه ٔ مذکوره نقل خواهیم کرد.شارح در مقدمه ٔ کتاب بعد از تحمید و تصلیه گوید:
«اما بعد، فان مولانا الصاحب السعید المجتهد الشهید، علامه زمانه، و نادره اوانه، الذی کان جنابه مربع الفضائل، و مرتع الافاضل، یفزع الی فنائه المتبحرون من کل صوب، وینحدر الی بابه المحققون من کل اوب، عمید الحق و الدین اسعدبن نصر الفارسی الانصاری، سقی اﷲ مثواه، و نضر محیاه، و رضی عنه و ارضاه، کان فی زمن الملک المؤید المظفر الکامل مولی ملوک العالمین، مظفر الدنیا والدین سعدبن زنگی انار اﷲ برهانه، و اسکنه جنانه، واعلی شأنه، وزیراً؛ یدور رحی التدابیر بصائب آرائه، و تنتظم مصالح الجماهیر فی سلک غنائه و مضائه، یقوم بنافذ حکمه اقطار الممالک و یجلو بانوار عدله ظلام الظلم الحالک، و یعتضد بتعزز مکانه اکناف فارس و اَرجاؤها، و یعتمد علی رفعه شأنه ارباب الفضائل و ابناؤها. فَللّه در القائل:
اُم الوزاره اُم جمهالولد
لکن بمثلک لم تحبل و لم تلد.
فلما انتقل الی جواراﷲ، الملک العادل انار اﷲ برهانه فی قلعه بهاتزاد لیله الاربعاء الثانیهعشره من ذی القعده لسنه ثلاث و عشرین و ستمائه (623 هَ.ق.)، جَری علی الصاحب السعید ما شاع فی العالمین خبره، و کان ماکان مما لست اذکره، و انتهی اَمَدُ ولایته و سیاسته و قص ّ قضأاﷲ جناح زعامته و ریاسته، فقبض علیه فی یوم الاحد غُرّه ذی الحجه لسنه ثلاث و عشرین و ستمائه (623 هَ.ق.). و ذهب به الی قلعه اشکنوان من فارس بعد شهر مع ابنه الصاحب السعید تاج الدین محمد، تغمده اﷲ بغفرانه، و استشهد وحده هناک، قدس اﷲ روحه فی احدی الجمادیین من سنه اربع و عشرین و ستمائه (624 هَ.ق.). و کان رضی اﷲ عنه انشاء هذه القصیده الغراء فی القلعه و لم یکن عنده دواه و لا قلم، بل املاها علی ابنه تاج الدین محمد و کان یحفظها، فلما اُنزل رواها لمولای و والدی و امامی امام المسلمین حجهاﷲ علی بریته اجمعین مفسر التنزیل مقرالتأویل استاذ اکابرالمتبحرین صفی الحق و الدین: ابی الخیر مسعود بن محمودبن ابی الفتح السیرافی قدس اﷲ روحه، و والی فتوحه و کان والدی برد اﷲ مضجعه، ابن خال الصاحب السعید عمیدالدین رضی اﷲ عنهما، فرتب ابیاتها و اغتنم نقلها و اثباتها، فانتشرت و شاعت فی الاَّفاق و تناقلها فضلاء خراسان و العراق بل قد اخبرنی من اثق به من الائمه الواردین من بلاد الشام: ان هذه القصیده یدرسها اکابرهم و یحفظها اصاغرهم، و لعمری انها عند تأمل الناقد البصیر جدیره بانواع الاحترام و التوقیر، لما فیها من اللطائف الغزیره و الفوائد الکثیره، و النکت اللطیفه و الرموز الشریفه، فاقترح علی ّ جماعه من اکابر الرفقاءِ و اجله الاخلاءِ ان اشرح لهم هذه القصیده شرحاً یکشف القناع عن مضمونها، و یحسر اللثام عن مکنونها. فاستخرت اﷲ تعالی مستعیناً فی ذلک بهدایته، متوکلاً علی حسن عنایته، و هو حسبنا و نعم الوکیل. قال رضی اﷲ عنه:
من یبلغن ّ حمامات ببطحاءِ
ممتعات بسلسال و خضراءِ.
الحمام عندالعرب ذوات الاطواق من نحوالفواخت و القماری. الخ ». و از اینجا شروع میکند بشرح قصیده تا آخر آن. و در آخر نسخه ٔ مشهد کاتب نسخه عبارت ذیل را نگاشته: «تم شرح القصیده بفضل اﷲ و کرمه فی تاریخ یوم الجمعه السادس و العشرین من شهر صفر، ختمه اﷲ بالخیر و الظفر، سنه اربع و ثلاثین و سبعمائه (734 هَ.ق.) و الحمد ﷲ و مصلیاً (کذا) کتبه بخطه العبد الضعیف الحقیر علی بن العزیز الشیرازی ».
و این فصل منقول از مقدمه ٔ شرح اشکنوانیه، علاوه بر اطلاعات مهم راجع بخود ناظم، تاریخ حقیقی وفات اتابک سعدبن زنگی را که در هیچیک از کتب تواریخ متداوله مطلقا و اصلا و بدون استثناء، وحتی وصاف که حاوی بهترین و مبسوطترین تاریخ سلسله ٔ سلغریان فارس است بنحو تحقیق و صواب ذکر نکرده اند در این مقدمه صریحاً واضحاًبا تعیین روز و ماه و سال، یعنی شب چهارشنبه ٔ دوازدهم ذی القعده سنه ٔ ششصد و بیست و سه ضبط کرده است. و علاوه بر این محل ّ وفات پادشاه مزبور را که قلعه ٔ بهاتزاد سابق الذکر باشد نیز تعیین کرده است.
دوم از مآخذ، کتاب تلخیص مجمع الالقاب است، تألیف ابوالفضل عبدالرزاق بن احمد بغدادی معروف به ابن الفوطی، متوفی در 723 هَ.ق. (مؤلف کتاب مشهور، الحوادث الجامعه و التجارب النافعه فی المائه السابعه). این کتاب قاموسی است در تراجم مشاهیر رجال ولی مرتب به القاب ایشان، نه به اسامی آنها. از این کتاب تا آنجا که معلوم است فقطیک نسخه از جلد چهارم آن در کتابخانه ٔ ظاهریه ٔ دمشق موجود است. در باب عین از کتاب مزبور ترجمه ٔ احوال مختصری از صاحب ترجمه در تحت عنوان «عمیدالملک » مذکور است از قرار ذیل: «عمیدالملک ابوغانم ابوالمظفر اسعدبن نصربن ابی غانم جهشیاربن ابی شجاع بن الحسین بن فرخان الانصاری الفالی وزیرفارس. وزر لمظفرالدین الاتابک بشیراز و نواحیها و نکبه و اعتقله بقلعه اشکنوان بفارس و هو صاحب القصیدهالمعروفه التی اوّلها:
من یبلغن ّ حمامات ببطحاء
ممتّعات بسلسال و خضراء.
و کان فی مبداء تحصیله یسکن رباط دشت بفال، فلما استدعی الی الوزاره کتب علی باب الرّباط:
علیک سلام اﷲ یا خیر منزل
رحلنا و خلفناک غیرذمیم
فلازلت معموراً و لازلت آهلاً
و نزّلک الرحمن کل ّ کریم.
وحبس العمید فی ذی القعده سنه ثلاث و عشرین و ستمائه، و استشهد فی شهر ربیعالاَّخر سنه اربع و عشرین و ستمائه (624 هَ.ق.).
سوّم از مآخذ، کتاب تحفهالعرفان فی ذکر سیدالاقطاب روزبهان است که وصف آنرا مکرر در حواشی شدّالازار کرده ایم، و در حدود سنه ٔ 700هَ.ق. بقلم یکی از نوادگان شیخ روزبهان تألیف شده است. در کتاب مزبور حکایت ممتع ذیل را راجع به صاحب ترجمه و شیخ روزبهان بقلی ذکر کرده که بعین عبارت نقل میشود (ورق 23 ب از نسخه ٔ کتابخانه ٔ حاج حسین آقاملک): «حکایت. نقل است از معتبران که امام الائمه فخرالدین رازی رحمه اﷲ علیه از صادر و وارد مستخبر احوال شیخ روزبهان بودی رحمه اﷲ علیه، و گاه گاه گفتی که در خطه ٔ فارس قلمزنی و قدم زنی بغایت کمال هستند. روزی از خدمتش سؤال کردند که مراد از این قلمزن و قدم زن کیست ؟ فرمود که قدم زن شیخ روزبهان، و قلمزن خواجه عمید وزیر. و وفات شیخ روزبهان و ازآن امام فخرالدین در سال ست ّ و ستمائه (606 هَ. ق. بود» - انتهی.
چهارم از مآخذ، مکتوبیست که خود صاحب ترجمه عمیدالدین اسعد از حبس قلعه ٔ اشکنوان بدوستان خود از اکابر واعیان دولت اتابک ابوبکربن سعدبن زنگی نگاشته است. نسخه ای از این مکتوب در جنگی خطی بسیار قدیمی بخطّ نسخ درشت متعلق به آقای حسین باستانی راد مقیم طهران محفوظ است که ما باجازه ٔ ایشان و با تشکر قلبی از این رُخصت ذیلاً درج می کنیم. این جنگ تاریخ کتابت ندارد، ولی از وضع کاغذ و خط و املاهای قدیمی کلمات واضح است که قطعا مؤخر از قرن هفتم نوشته نشده است. و آن مکتوب این است: «نسخه ای که وزیر عمیدالدین اسعدبن نصر الفارسی نوشته است از حبس قلعه ٔ اشکنوان »: زندگانی اولیاء نعم صدور و اکابر عالم، در تواتر نعمت و ترادف دولت در ازدیاد و حق ّ جل ّ و علا در کل ّ احوال حافظو معین. معلوم رای اکابر و صدور باشد که: الغریق یتعلق بکل ّ شی ٔ، و العاشق یطوف علی کل ّ حی ّ، کسی که درغرقاب هالک و گرداب قاتل افتاد، مادام تا نیم جانی در مضیق قالب او هیجان میکند، از غایت حب ّ حیات در طلب خلاص و نجات دست و پائی میزند و بهر وجه که ممکن گردد دست آویزی میجوید، و اگرچه فلاحی و نجاحی روی ننماید، بر قدر استطاعت سباحتی میکند و هر شجره ٔ ثابت و راسخ که بر ساحل مشاهده میکند، بمجاهده ٔ کلی خویشتن را بجانب آن میافکند تا باشد که باصول متین و فروع وثیق او تعلقی سازد. و بعد ما که در منصب میبود که و هو القاهر فوق عباده، تا امروز که بدین صحیفه که عبرت اوایل و اواخر است مبتلا گشت، و بدین نکبت که تذکره و تنبیه عقلاء عالم است درماند و در قعر چاه ظلمانی زنده بگور شد، و هر مرده ای را کفنی باشد و یا لیت که در این گور ظلمانی کفنی بودی تا سرمای این چاه نمناک از این تن غمناک بازداشتی، و شب و روز در قعر چاه از نور خورشید و ماه بی بهره میباشم، نه روز از شب بازمیدانم و نه شب از روز بازمیشناسم، گوئی سمع جذر اصم ّ شده است که هرگز آوازی به وی نمیرسد، گوئی بصر مقله ٔ اکمه شده است که هیچ لون را ادراک نمیکند، هیچ نمیدانم تا این جان آهنین این قالب سنگین مرا چرا وداع نمیکند، هیچ معلوم نیست که این روزگار بدخو این عمر ستیزه روی را چه سبب درانقراض زوال نمیکشد. شعر:
الا موت ٌ یباع فَاشتریه
فهذا العیش ما لا خیر فیه
الا رحم المهیمن روح عبد
تصدّق بالممات علی اخیه.
در بیع و شری عظیم بشتافتمی
گر هیچ اجل را ببها یافتمی.
از تر و خشک جهان وظیفه ٔ بامداد و شبانگاه یک تای نان خشک است و از عین جیحون راتبه ٔ شربت و طهارت یک کوزه ٔ آب. شعر:
افیضوا علینا من الماء فیضاً
فانا عطاش ٌ و انتم ورود.
و اگر خادم مخلص شرح هر نکبتی و حکایت هر شدّتی و محنتی گوید طبع مخدومان را عزّ نصرهم ملال افزاید. و چون امروز مخدومان و خداوندان در مسند مراد و متکاء اقبال و انواع سعادت که همیشه چنین باد بمداوات رنجور و معالجت مهجور کمتر التفات نمایند، اما توقع ذاتی و عواطف جبلی آنست که فرمان صاحب شریعت علیه التحیه و الصلوه مرآت کل اوقات خود سازند که: استماع کلام الملهوف صدقه، و این قرین بلاء دهر و همنشین عناء عصر را بعنایتی دست گیرند. این خادم در بسیط کاینات مستغاث آلای رحمت و عاطفت ربانی روزگار میگذاشت و در احداث ایام و اضغاث احلام روزی بشب و شبی بروز می آورد، و بحکم مساعده ٔ اتفاقات حسنه بر مراقی همم بنی آدم ترقی مینمود، و بهر خلاصه ٔ امانی که امثال خادم را بود بامداد لطف ربانی میرسید، وبمنصب و مرتبه ای که اهلیت آن داشت یا نداشت بخت موافقت مینمود، و ﷲ فی کل ّ قوم یوم ٌ، و در ظل ّ دولت پادشاه روی زمین، مخدوم ملوک و سلاطین عالم، اعز اﷲ انصاره و ضاعف اقتداره، جمله ٔ اقبال بدست آورد و به انوار دولت او سنگ امیدم یاقوت احمر گشت و هر تخمی که بدست مراد در چمن سعادت پاشیدم، شجره ٔ مفاخر و معالی و محط مراتب و مآثر گشت. اما خادم دولت مست گشت و ظن برد که اعتدال هواء ربیعی از صرصر خزان ایمن شده ماند، و یا صبح اعمار را شب آجال در پیش نیست، و یا مگر صاف لذّات را درد بلیات در عقب نخواهد بود و خبر نداشت که: ان اﷲ یمهل و لایهمل و بی خبر از این خبر که صاحب شرع علیه الصلوه و السلام فرمود، اتقوا دعوهَ المظلوم فانها لاترد، و گمان برد که این نکات وعید و کلمات تهدید که در مضمون مصحف مجید است منسوخ و متروک گشته است: و لاتحسبن ّ اﷲ غافلاً عما یعمل الظالمون. و بهیچ وقت بر دل و خاطر نمیگذشت که: و سیعلم الذین ظلموا اَی ّ منقلب ینقلبون. و پیراهن کاغذین شکل که بحیله ٔ خواجگی و تکلف بشری از عوارض مشتی درویش ساخته بود، و در میان جماعتی اوباش خود را در آن جلوه گری کرده، و بدستاری که مقنعه بر آن فضل داشت مغرور مانده و میپنداشت که باران حوادث جهان و طوفان نوائب زمان را دفع تواند کرد یا تیری که مظلومان در وقت سحر برکمان بیچارگی و تضرع نهند و بر هدف آه: اَمَّن یُجیب المضطرّ اذا دعاه، اندازند، بواسطه ٔ پیراهن دفع تواند نمود. و البته این آیت نمیخواند که: اِن ّ اَخذه الیم شدید. و مراعات این کلمه شما مخدومان بسبب نگاهداشت جاه و صدقه ٔ دولت خداوند جهان واجب دانند که:
و اَدّ زَکوهَالجاه و اعلم بانّها
کمثل زکوهالمال لابد واجب.
و بدین بیچارگی و تضییع عمر و اطفال خرد و دین و دنیا که خسارت کرده است مساهلتی فرمایند مادام که قدرت دارند فریادرسی واجب شمرند. حقوق صحبت و ممالحت از مواجب است. و مجروحان را مرهم نهادن از لوازم. درمانده شدم برنج دستم گیرید. خلاصه آرزو از خدمت مخدومان و کریمان اقتراح کرده میشودکه چون در مضیق حبسم خواهند داشت و این بند بلا از این پای مبتلا بر نخواهند گرفت، و بجرمی که نکرده ام حدی خواهند زد، آنچه ملتمس است از انعام دریغ ندارند، و این قصّه که از غُصّه ٔ روزگار نوشته است برخوانند، و برای نجات را شفاعتی طلبند تا بمستحفظ قلعه تقدمی فرمایند تا خادم را از این قعر چاه مظلم که منزل شب و روز دائم است بموضعی دیگر نقل کنند، بدان قدر موضعی که خشتی هم از زمین میسر گردد، و آنقدر که وظیفه ٔ افطار است یک تای نان دیگر درافزایند. و کوزه ٔ آب که راتب طهارت و شربت است با دو کوزه فرمایند که یک کوزه خوردن و طهارت ساختن را متعذر است. و این جماعت عیالکان و طفلکان که ستمزدگانند، بشفقت و رأفت خویش مخصوص گردانند و خطاب ربانی که: فاما الیتیم فلاتقهر، کار بندند، و چون کریمان رعایت حقوق یتیمان از فرائض روزگار و مواجب ایام سیادت شمرند، و بجرم گناهکاران بی گناهان را از عاطفت و شفقت محروم نگردانند، که روزگار مرکبی توسن است در زیر لجام هیچ رائض نرم نشود، و دولت معشوقی بی وفاست، روزی چند بیش با عاشقان آرام نگیرد، و از روزگارآدم علیه السلام الی یومنا هذا هرکه خیری کرد و احسانی نمود، نقش آن از تخته ٔ ادوار لیل و نهار محو نگشت، و هرکه سُنّتی بد نهاد مساوی تبعات آن از خواطر و اوهام فراموش نشد. قوله تعالی: من عمل صالحاً فلنفسه، و من اساء فعلیها. ایزدتعالی روزگار اولیاء نعم و دولت را از امثال این حال که خادم را افتاد مصون و محروس دارد، بمنّه و سعه فضله - انتهی.
و در ختام این نکته را نیز ناگفته نگذریم که دو شاعرمعروف: رفیعالدین لنبانی اصفهانی، و کمال الدین اسماعیل اصفهانی را در حق صاحب ترجمه مدائح غرّاست که دردواوین آنان مثبت است.
فهرست مدارک: راجع به ترجمه ٔ احوال صاحب ترجمه نظام التواریخ قاضی بیضاوی چ تهران ص 88 و چ حیدرآباد دکن ص 77. وصّاف ص 150 و 151 و 156 و 157 و 162. مقدمه ٔ شرح قصیده ٔ اشکنوانیه از قطب الدین محمد فالی، نسخه ٔ کتابخانه ٔ مشهد و کتابخانه ٔ مجلس در تهران. تحفهالعرفان فی ذکر سید الاقطاب روزبهان، نسخه ٔ کتابخانه ٔ حاج حسین آقای ملک در طهران ورق 23 ب. تلخیص مجمع الالقاب ابن الفوطی، نسخه ٔ کتابخانه ٔ ظاهریه ٔ دمشق در باب عین در عنوان «عمیدالملک ». شیرازنامه ص 54، 57، 145. شدّالازار در اثناء تراجم شماره ٔ 61، 154، 250، 257، 299. روضه الصفا ج 4 ص 174. دستور الوزرا ص 237، ص 238. حبیب السیر جزو 4 از ج 2 ص 129. فارسنامه ٔ ناصری ج 1 ص 32، 33 م و ج 2 ص 179 و 332. آثار عجم ص 223 و 224. دائرهالمعارف اسلام بقلم مرحوم کلمنت هوارت مستشرق فرانسوی ج 1 ص 6 و 183 با اغلاط و اشتباهات بسیار. (از حواشی شدّالازار صص 517- 527).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابن مطران شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن یحیی بن موسی بن منصوربن عبدالعزیزبن وهب بن هبان بن سواربن عبداﷲبن رفیعبن ربیعهبن هبان السلمی السنجاری الفقیه الشافعی الشاعر المنعوت بالبهاء و المکنی بابی السعادات. او فقیه و متکلمی در خلاف است لیکن شعر بر او غالب آمد و نیکو می گفت و بشعر اشتهار یافت و بخدمت پادشاهان پیوست و جوائز ستد و بلاد بسیار پیمود و مدح اکابرگفت و شعر او در دست مردمان از قصائد و مقاطیع بسیار باشد و من دیوان او را بدمشق در خزانه ٔ کتب تربت اشرفیه بدیدم و آن دیوانی در مجلدی بزرگ بود. و از شعر اوست از قصیده ای در مدح قاضی کمال الدین شهرزوری:
و هواک ماخطر السلو بباله
و لانت اعلم فی الغرام بحاله
و متی وشی واش الیک بأنه
سال هواک فذاک من عذّاله
او لیس للکلف المعنی شاهد
عن حاله یغنیک عن تسآله
جددت ثوب سقامه و هتکت ستَ
َرغرامه و صرمت حبل وصاله
اءَ فزله سبقت له ام خِله
مألوفه من تیهه و دلاله
یا للعجائب من اسیر دأبه
یفدی الطلیق بنفسه و بماله
بأبی و امی نابل بلحاظه
لایتقی بالدرع حدّ نباله
ریان من ماء الشبیبه و الصبا
شرقت معاطفه بطیب زلاله
تسری النواظر فی مراکب حسنه
فتکاد تغرق فی بحار جماله
فکفاه عین کماله فی نفسه
و کفی کمال الدین عین کماله.
و این قصیده بدین صورت مشهور است و در پاره ای نسخ دو بیت زیرین را اضافه دارد و ابن خلکان در انتساب آن دو بیت به اسعد شک کرده، و دو بیت این است:
کتب العذار علی صحیفه خدّه
نوناً و اعجمها بنقطه خاله
فسواد طرّته کلیل صدوده
و بیاض غرته کیوم وصاله.
و نیز او راست از قصیده ای:
و مهفهف حلوالشمائل فاترالَ
الحاظ فیه طاعه و عقوق
وقف الرحیق علی مراشف ثغره
فجری به من خدّه راووق
سدّت محاسنه علی عُشاقه
سبل السلو فما الیه طریق.
و هم از اوست از قصیده ای دیگر:
هبت نسیمات الصبا سحره
ففاح منها العنبرالأشهب
فقلت اذ مرّت بوادی الغضا
من این هذا النفس الطیب.
و باز ابن خلکان گوید: بسال 623 هَ.ق. شیخ جمال الدین ابوالمظفرعبدالرحمن بن محمد المعروف بابن السنینیره واسطی که یکی از اعیان شعراء عصر بود پس از آنکه شهرهای بسیار دیده و ملوک هر جا را مدح گفته و جوائز سنیه یافته بود ببلاد ما آمد و بمدرسه ٔ مظفریه نزول کرد و همه ٔ کسان که در ادب دستی داشتند بر او گرد آمدند و میان آنان با شیخ محاضرات و مذاکراتی لطیف میرفت و در این وقت ابن السنینیره پیر بود. روزی گفت وقتی که از سنجاربه رأس عین یا از رأس عین بسنجار میرفتم بهاء سنجاری با من هم سفر شد و در راه بجائی فرودآمدیم و او را غلامی ابراهیم نام بود و بها را با او انس بود و غلام از ما دور شد و بهاء بطلب او برخاست و چند کرت او را آواز داد لیکن چون غلام بسی دور شده بود آواز وی نمی شنید و در این جا که ما بودیم آواز بازمیگشت و از هر بانگی صدائی پیدا می شد چنانکه بهاء نیز وقتی ابراهیم را میخواند صوت ابراهیم منعکس میشد. پس ساعتی بیارامید و سپس این قطعه انشاد کرد:
بنفسی حبیب جار و هو مجاور
بعید عن الأبصار و هو قریب
یجیب صدی الوادی اذاما دعوته
علی انّه صخرٌ و لیس یجیب.
و بهاء سنجاری را دوستی بود که مبانی مودت با هم مؤکد داشتند. وقتی میان آندوعتاب و شکرآبی شد و آن دوست از وی ببرید و سنجاری باو پیغام کرد و انقطاع وی را بنکوهید و او در جواب وی این دو بیت حریری بفرستاد:
لاتزر من تحب فی کل شهر
غیر یوم و لاتزده علیه
فاجتلاء الهلال فی الشهر یوماً
ثم لاتنظر العیون الیه.
و بهاء بپاسخ او قطعه ٔزیرین انشاد و ارسال داشت:
اذا حققت من خل وداداً
فزره و لاتخف منه ملالا
و کن کالشمس تطلع کل یوم
و لاتک فی زیارته هلالا.
و نیز اسعدبن یحیی راست:
ﷲ ایامی علی رأمه
و طیب اوقاتی علی حاجر
تکاد للسرعه فی مرها
اوّلها یعثر بالاَّخر.
و هم او راست از قصیده ای در وصف خمر:
کادت تطیر و قد طرنا بها فرحاً
لولا الشباک التی صیغت من الحبب.
و عمادالدین اصفهانی کاتب در کتاب السیل و الذیل ذکر او آورده است و گوید اسعد خود این بیت را از اشعار خویش برای من انشاد کرد:
و من العجائب اننی فی لج بحرالجود راکب
و اموت من ظماء و لکن عادهالبحر العجائب.
ولادت اسعد بسال 533 و وفات او در اوائل سال 622 هَ.ق. بسنجار بود. رحمه اﷲ تعالی. (ابن خلکان ج 1 ص 73، 74). در نامه ٔ دانشوران آمده: اسعدبن یحیی بن موسی بن منصوربن عبدالعزیزبن وهب بن عبداﷲبن رفیعبن ربیعهبن هبان سلمی. مکنی به ابوالسعادات بهاء سنجاری. کنیتش ابوالسعادات و در عداد فقهای شافعیه معدود است و در سال 533 هَ.ق. متولد گردیده. او در فقه شافعیه مهارتی کامل داشت جز آنکه فن شعر بر سایر فنون او غالب گردید و بدان اشتهار یافت. قاضی احمدبن خلکان در ترجمت احوال وی گوید: کان فقیهاً و تکلّم فی الخلاف الاّ انه غلب [علیه] الشعر و اجاد فیه و اشتهر به و خدم به الملوک و اخذ جوائزهم و طاف البلاد و مدح الاکابر و شعره کثیر فی ایدی الناس یوجد قصائد و مقاطیع؛ یعنی بهاء سنجاری مردی فقیه بود و در فن خلاف تکلم میکرد جز آنکه فن شعر بر سایر فنون وی غالب گردید. وی شعر نیکو میگفت و به آن اشتهار یافت. سلاطین و ملوک را به اشعار خود مدح کرده و جوائز از ایشان مأخوذ داشته است و در شهرها گردش کرده، اعیان و بزرگان را مدح گفته و از اشعار او قصاید و مقاطیع بسیار در دست مردمان موجود است. یاقوت حموی در ذیل ترجمت سنجار در مقام تعداد علمای منسوبین بسنجار در توصیف بهای سنجاری عباراتی قریب بعبارات ابن خلکان آورده گوید: و قد نسب الی سنجار جماعه وافره من اهل العلم منهم من اهل عصرنا اسعدبن یحیی بن موسی بن منصور الشاعر یعرف بالبهاء السنجاری احد المجیدین المشهورین و کان اولاً فقیهاً شافعیاً ثم غلب قول الشعر فاشتهر به و قدم عندالملوک و ناهز التسعین و کان حریاً ثقه کیساً لطیفاً، فیه مزاح و خفه روح و له اشعار جیده -انتهی. هم ابن خلکان گوید من بر دیوان شعر او واقف نشدم و ندانستم آیا اشعار خود را در دیوانی فراهم آورده است و یا آنها را تدوین نکرده ولی پس از چندی در خزانه ٔ کتب مقبره ٔ اشرفیه در دمشق دیوانی از او یافتم در مجلدی عظیم و از اشعار بهاء سنجاری است از جمله قصیده ای که به آن قاضی کمال الدین شهرزوری را مدح کرده است:
و هواک ماخطر السلو بباله
و لانت اعلم فی الغرام بحاله
و متی وشی واش الیک بانه
سال هواک فذاک من عذّاله
او لیس للکلف المعنی شاهدٌ
من حاله یغنیک عن تسآله
جدّدت ثوب سقامه و هتکت ستَ
َر غرامه و صرمت حبل وصاله
اءَ فزله سبقت له ام خله
مألوفه من تیهه و دلاله
یا للعجائب من اسیر دأبه
یفدی الطلیق بنفسه و بماله
بابی و امی فاتک بلحاظه
لایتقی بالدّرع حدّ نباله
ریان من ماء الشبیبه و الصبا
شرقت معاطفه بطیب زلاله
تسری النواظر فی مراکب حسنه
فتکاد تغرق فی بحار جماله.
یعنی عشق تو را هیچگاه فراموشی در خاطر او خطور نکند و همانا تو خود بشیفتگی عاشق شیفته ٔ خود از دیگران داناتری، پس هرگاه سخن چین بسوی تو سعایت کند که عاشق شیفته را از عشق تو فراموشی دست داده است پس این سخن از دشمنان و ملامت کنندگان اوست. آیا عاشق شیفته ٔ بزحمت افتاده را از حالت او گواهی نیست که تو را از پرسش بی نیاز دارد؟ مرض او را تازه کردی و شیفتگیش را آشکار کردی و رشته ٔ وصال خود از او گسیختی. آیا قدمش را در دوستی تو لغزشی دست داده و یا آنکه بسبب ناز وتکبر در فروتنی و خاکساری او رخنه ای عارض شده است ؟ ای شگفتیها از حال گرفتاری که دأبش چنین است که برای خلاصی جان و مال خود را بخلاص کننده اش فدا کند. پدر ومادرم بفدای کسی باد که بنظرهای خود کشنده ٔ مردمان است و با زره، تیزی تیرهای مژگانش را نتوان دفع کرد.از آب جوانی و صباوت سیراب گردیده از این روی، بر ودوشش بزلال آب شباب لامع و درخشان است. نظرکنندگان درکشتیهای حسن او سیر میکنند پس نزدیک است که در دریاهای حسن و جمال او غرق شوند. قاضی احمدبن خلکان پس از نقل این ابیات گوید از تغزل قصیده همینقدر مشهور است که از اشعار بهای سنجاری است و دو بیت دیگر نیز در تغزل بر این ابیات اضافه کرده ولی گوید بودن آنها از بهای سنجاری نزد من بتحقیق نرسیده و آن دو بیت این است:
کتب العذار علی صحیفه خدّه
نوناً و اعجمها بنقطه خاله
فسواد طرته کلیل صدوده
وبیاض غرته کیوم وصاله.
یعنی خط عذار بر صفحه ٔ خدّش صورت نونی نوشته و آنرا بنقطه ٔ خالش صاحب نقطه گردانیده است، پس سیاهی زلفش مانند تاریکی شب هجران اوست و روشنی رخسارش چون روشنی روز وصال اوست. و نیز ازاشعار بهای سنجاری است از جمله قصیده ای که گوید:
و مهفهف حلوالشمائل فاترالَ
الحاظ فیه طاعه و عقوق
وقف الرحیق علی مراشف ثغره
فجری به من خدّه راووق
سدّت محاسنه علی عشاقه
سبل السلو فما الیه طریق.
یعنی دلبر لاغرمیان باریک شکم سبک روح شیرین شمائلی را دیدار کردم، چشمهای بیمارداشت، گاهی مطیع من بود و گاه مخالفت و نافرمانی من می کرد، بر لبهای او شرابی صافی و خوشبوی جای گرفته از نیروی شراب از خدّش رشح و ریزش کند. محاسن او بر عاشقانش راه فراموشی را مسدود ساخته پس ایشان را راهی بفراموشی از عشقش نیست.
و له ایضاً:
هبت نسیمات الصبا سحره
ففاح منها العنبر الأَشهب
فقلت اذ مرّت بوادی الغضا
من این ذاک النفس الطیب.
یعنی نسیمهای صبا بهنگام سحر وزیدن گرفت پس بوی عنبر اشهب از آنها دمید و آنگاه که بوادی غضا گذشت گفتم این دم پاک از کجا بود.
احمدبن خلکان گوید در سال 623 هَ. ق. شیخ جمال الدین ابوالمظفر عبدالرحمن بن محمد معروف به ابن سنینیره ٔواسطی که از بزرگان شعرای عصر خود بود بر ما وارد شد و ما در بلاد خود بودیم در مدرسه ٔ مظفریه نزد ما منزل کرد. وی شاعری بود که در بلاد گردش کرده و سلاطین را باشعار خود مدح گفته و صلات و جوائز بسیاری بوی عاید گردیده بود و هر گاه در مجلس می نشست اشخاصی که بعلم ادب عنایت و اهتمام داشتند نزد وی حاضر میشدند و در میان ایشان محاضرات و مذاکرات لطیفه جاری میشد و در آنوقت از سنین عمرش بسیار گذشته بود. روزی حکایت کرد وقتی در یکی از اسفار که از سنجار بجانب رأس عین میرفتم و یا آنکه گفت از رأس عین بجانب سنجار مسافرت می کردم بهای سنجاری، رفیق و مصاحب راه من بود. دراثنای راه در مکانی منزل کردیم. بهای سنجاری را غلامی بود نامش ابراهیم با او انسی تمام داشت. پس آن غلام از نزد ما دور شد. بهای سنجاری برای طلبیدن او از جای برخاست و چند بار او را ندا کرد و گفت یا ابراهیم. غلام بسبب دور بودن از ما ندای او را نشنید و آن منزل مکانی بود که چون کسی ندا میکرد صوت معکوس شنیده میشد پس هر گاه بهای سنجاری ندا میکرد یا ابراهیم، صوت معکوس او را یا ابراهیم جواب میگفت. بهاء زمانی بر زمین نشست آنگاه این دو بیت انشاد کرد:
بنفسی حبیب جار و هو مجاورُ
بعید عن الأبصار و هو قریب ُ
یجیب صدی الوادی اذاما دعوته
علی انّه صخر و لیس یجیب.
یعنی جانم فدای دوستی باد که با آنکه با ما مجاور است بر ما ستم کند، از چشمهای ما دور است در حالی که به ما نزدیک است. هرگاه او را ندا کنم صوت معکوس وادی مرا جواب گوید با آنکه وادی سنگ است و آنرا قدرت بر جواب نیست.
هم ابن خلکان گوید بهای سنجاری را رفیقی بود که مابین ایشان رشته ٔ دوستی محکم بود و مراودت بسیار با یکدیگر داشتند. تا آنکه روزی در میان آن دو عتابی پدید آمد. آن دوست مراودت خود را از بهای سنجاری منقطع ساخت. پس بهاء کسی را نزد او فرستاده اورا بسبب ترک مراودت عتاب و ملامت کرد. آن دوست این دو بیت حریری را که در مقامه ٔ پانزدهم مذکور داشته است برای بهای سنجاری بنوشت:
لاتزر من تحب ّ فی کل ّ شهر
غیر یوم و لاتزده علیه
فاجتلاء الهلال فی الشهر یوماً
ثم لاتنظر العیون الیه.
یعنی دوست خودرا در هر ماه جز یک روز زیارت مکن و بدان یک روز میفزای زیرا نگریستن بهلال در هر ماه یک روز است آنگاه چشمها بسوی آن نظر نکند. بهای سنجاری در جواب وی این دو بیت نوشت:
اذا حققت من خل ّ وداداً
فزده و لاتخف منه ملالا
و کن کالشمس تطلع کل ّ یوم
و لاتک فی زیارته هلالا.
یعنی هرگاه دوستی دوست نزد تو بتحقیق پیوست پس همواره اورا زیارت کن و خائف مباش از ملالت و دلتنگی او و باش مانند آفتاب که همه روزه طلوع کند و در زیارت دوست چون هلال مباش که دیدار او در ماه یک روز است.
یاقوت حموی گوید: بهای سنجاری را اشعاری است نیکو، من جمله درباره ٔ پسری که علی نام داشت و با او شمشیری بود این ابیات انشاد نمود:
یا حامل الصارم الهندی منتصراً
ضع السلاح قد استغنیت بالکحل
مایفعل الظّبی بالسیف الصقیل و ما
ضرب الصوارم بالضراب بالمقل
قد کنت فی الحب ّ سُنّیّاً فمابرحت
بی شیعه الحب ّ حتی صرت عبد علی.
یعنی ای کسی که برای انتصار شمشیر هندی را حمل کرده ای سلاح را بگذار، چه بسبب سیاهی چشمت از آن بی نیاز باشی، آهو را با شمشیر مصقول چه حاجت است وکسی را که با تیرهای مژگان زند با زدن شمشیرهای قاطع چه افتاده. همانا من در دوستی بر آئین سنیان مشی می کردم پس شیعه ٔ عشق شدم و دواعی آن مرا بر آن داشت که بنده و غلام علی گردیدم. و بهای سنجاری را جز این ابیات اشعاری ملیحه است که از خوف اطناب باین جمله اقتصار رفت. علی الجمله در سنجار روزگار به افادت می گذرانید تا آنکه در اوایل سال 622 هَ.ق. داعی حق را لبیک اجابت گفت. سنجار بکسر اوّل و سکون ثانی پس جیم و آخرش راء، شهری است مشهور از نواحی جزیره، از آنجاتا موصل سه روز راه است. (نامه ٔ دانشوران ج 4 صص 139- 142). و رجوع به روضات الجنات ص 101 و ابوالسعادات اسعد... و الاعلام زرکلی شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن یربوع خزرجی. یکی از صحابه و از انصار. وی در وقعه ٔیمامه بدرجه ٔ شهادت رسید. در بعض کتب شخصی بنام «اسیدبن یربوع » مذکور است و معلوم نیست برادر همین اسعداست یا محرف این نام میباشد. (قاموس الاعلام ترکی).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن یزید (یا سعدبن زید). یکی از صحابه و از انصار.وی غزای بدر را دریافته است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن یعفر. یکی از بقایای نسل بنی حمیر از ملوک یمن. وی در مائه ٔ سوم هجری در قلعه ٔ کهلان یمن حکمرانی داشت و پس از تاریخ 270 هَ.ق. با علی بن فضل که از قرامطه بود جنگها کرد. (قاموس الاعلام ترکی).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن یوسف بن علی بخاری صیرفی معروف بآهو و ملقب بمجدالدین. او راست: الفتاوی الصیرفیه. (کشف الظنون).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) نام ابوامامهبن سهل بن حنیف بن واهب.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابوعمرو. از علمای معاصر خاقانی:
تا شد از عالم اسعد بوعمرو
علم وااسعداه میگوید.
خاقانی.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابوالمکارم بن مماتی. رجوع باسعدبن مماتی... شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابوکرب بن کلی کرب. یکی از تبابعه ٔ یمن. در حق ّ وی روایات مبالغه آمیز و غیرقابل تصدیق موجود است، گویند او بکمک پسران خویش حسان و یعفر و برادرزاده ٔ خود، شمر ذوالجناح بعراق، ایران، خراسان، چین، قسطنطنیه و روم لشکرکشی کرد و این ممالک را تحت تسخیر درآورد. در تفسیر این داستان گفته اند که شاید اسعد بعض سرزمین های واقع در اطراف یمن و یحتمل نجد را که نزدیک بحجاز و عراق میباشد تصرف کرده باشد. و در هر حال بنابروایتی او اوّل کس بود که کعبه ٔ مکرمه را بیک ستر پوشانید و بهنگام عودت بآئین یهود گرویده قوم خویش را بدان کیش دعوت کرد اما آنان ابا کردند و قرار شد حقانیت دین مزبور را بآتش امتحان بیازمایند. در نتیجه ٔ عمل کاهنان یهود و کتب یهودی از محک امتحان بخوبی درآمدند و بت های مشرکان طعمه ٔ آتش گشت و یمنیان از آن زمان باز بکیش و آئین یهود گرویدند و خود اسعد 700 سال پیش از بعثت بدین و آئین اسلام گرویده و بحقانیت حضرت خاتم الانبیاء صلوات اﷲ علیه وآله پی برده بود. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع بنزههالقلوب ج 3 ص 6 و فهرست عقدالفرید «تبع الاصغر» و مجمل التواریخ و القصص ص 423 و تاریخ حمزه ص 84 شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابومنصور (عمید...). کدخدا و دستور امیر ابوالمظفر چغانی. نظامی عروضی گوید: [فرخی] قصیده ای بگفت و عزیمت آن جانب [چغانیان] کرد... پس برگی بساخت و روی بچغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره ای در دنبال و هر سال برفتی و کرّگان داغ فرمودی و عمید اسعد که کدخدای امیربود بحضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد. فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر برو عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرخی را شعری دید تر و عذب، خوش و استادانه، فرخی را سگزی دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود. بر سبیل امتحان گفت: امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و ترا با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جائی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پر خیمه و چراغ چون ستاره، از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چندِ کوهی و کرّگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست وکمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب میبخشد. قصیده ای گوی لائق وقت، وصف داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداددر پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار...
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرونشده بود، جمله ٔ کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی بامیر نهاد وآفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: ای خداوند ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است. و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد. امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواندکه:
با کاروان حله برفتم ز سیستان...
چون تمام برخواند امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی، از این قصیده بسیار شگفتی ها نمود. عمید اسعد گفت:ای خداوند باش تا بهتر بینی. پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر. پس برخاست و آن قصیده ٔ داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد. (چهارمقاله چ لیدن صص 36- 40):
خواجه بومنصور دستور عمید اسعد کزوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گُهر.
فرخی.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر اسعد عمیدالدین شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) اصفهانی. رجوع به اسعدبن ابی الفضائل محمود... شود.

اسعد. [اَ ع َ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از سعید.سعیدتر. نیک بخت تر. و منه الحدیث: اسعدالناس بشفاعتی من قال لا اله الا اﷲ خالصاً. مؤنث: سُعْدی ̍. || (ص) نیک بخت. سعید. || (اِ) کفتگی بند دست ستور. شقاق. || علتی است مانند گر که بشتر عارض شود و از آن لاغر گردد. (منتهی الارب).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) تبّان حمیری. یکی از تبعان. و او را اسعد تبان گویند.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) حنا یا یوحنابن اسعدبن جرجس، مکنی به ابوصعب لبنانی و معروف به حنابک (1820- 1897 م.). رجوع به معجم المطبوعات ج 1 ستون 319 شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) سعدالدین. پدر جلال الدین محمد دوانی عالم مشهور.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) سعدالدین نجاری سمرقندی. رجوع به سعدالدین اسعد... و لباب الالباب ج 2 ص 383 و 384 شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) (پاشا) شبیب. او راست: المنظومه الهائیه بمدح الحضره السامیه النبویه، چاپ مطبعه العصریه بیروت. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 434).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) شدودی لبنانی بیروتی (1241- 1324 هَ.ق.). عالم ریاضی. از دانشمندان لبنان. مولد وی عالیه و وفات او در بیروت است. او متولی تدریس ریاضیات در کالج آمریکائی بیروت بود (سال 1867 م.) و سپس مدرس علوم طبیعیه در همان مدرسه شد. او راست: کتاب العروس البدیعه فی علم الطبیعه. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 99).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) عمیدالدین. رجوع به ابونصر اسعد عمیدالدین و دستورالوزراء ص 237 شود.

اسعد. [اَع َ] (اِخ) فخرالدین گرگانی. رجوع بفخرالدین شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) مدنی بن ابی بکر قیسرانی اسکندرانی حسینی مدنی الاصل و الوفاه. (1057- 1116 هَ.ق.). وی از علماء بسیار از اهل حرمین علم آموخت و بمصر و روم رفت و از دانشمندان آن بلاد دانش کسب کرد. از جمله از علماء مصر نزد شیخ علی الشبر املسی و شیخ احمد السقا و جز آنان تلمذ کرد و همه او را اجازه دادند و او متولی فتوی در مدینه ٔ منوره شد و بدانجا درگذشت. او راست: الفتاوی الاسعدیه فی فقه الحنفیه. که تلمیذ وی شیخ محمدبن مصطفی افندی قنوی زاده خلیفه ٔ مفتی حنفیه در مدینه ٔ منوره بر ابواب فقه مرتب کرده، و در دو جزء در مطبعه الخیریه بسال 1309 هَ.ق. طبع شده است. (معجم المطبوعات).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) موفق الدین. رجوع به ابن مطران شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) مهنّا (حکیم). از جمله ٔحکماء معروف و فضلاء مشهور است و در خدمت ابوالعباس لوکری تحصیل حکمت کرد و بدرجات عالیه رسید و پس از آن ببغداد مهاجرت کرد و تدریس مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغداد باو مفوض شد و در خدمت خلیفه ٔ عباسی بسیار معزز و محترم بود و هر وقت بدربار خلافت حاضر میشد توقیع بنام او صادر می گردید. حکیم اسعد با ابن سهلان مکاتبات داشت و مسائل علمی و رسائل اخلاقی بیکدیگر مینوشتند. در یکی از آن مسائل نوشته است که مخذول کردن برادران ننگ و مواسات با آنان فضیلت است. (ترجمه ٔ شهرزوری ج 2 ص 80). مهنا مصحف میهنی است. رجوع به اسعد میهنی شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) میخائیل روفائیل اللبنانی. او راست: اهم المعاملات فی الصکوک و الاستدعاآت، که در عبداء (لبنان) بسال 1905 م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن ابراهیم مکنی بابی المظفر، و مشهور بابن الخیزرانی البغدادی نحوی. از تلامذه ٔ ابومحمد جوالیقی است. (روضات الجنات ص 114).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن مهذب بن ابی الملیح مماتی (544- 606 هَ.ق.). یکی از رؤسای اعیان و نویسندگان بزرگ منزلت و ادباء بارع است. وی عهده دار اعمال دولت و ریاست دیوان گردید. دارای خاطری وقاد و تیز بود. او را در ادب تصانیف است. وفات اسعد در هجدهم جمادی الاولی سنه ٔ 606 هَ.ق. اتفاق افتاد. او از نصرانیان اسیوط است که بمصر آمدند و خدمت کردند و در کار خود پیش رفتند و بر ولایتها حکومت راندند و این اسعد از خاندانی است که در کتابت و نویسندگی عریق و اصیل بودند و اسعد چون مستولئی بر دیار مصر نافذ بود و برتر از او کسی نبود و حتی آنان که نام خلافت داشتند محجوب بودند و چیزی بر سکه و خطبه ایشان را نبود و بسیاری از کارهای خلیفه بدست ابن مماتی میرفت. یاقوت گوید: وزیر جلیل و صاحب بزرگ، جمال الدین اکرم، ابوالحسن علی بن یوسف شیبانی قفطی، بشهر حلب، مرا چنین روایت کرد: شنیدم که یکی از بازرگانان هندروی بمصر آورد و ماهئی مصنوع از عنبر مرصع بجواهر سخت نیکو همراه داشت. آنرا برای فروش، ببدر جمالی عرضه کرد. جمالی، آنرا بکمتر از آنچه بازرگان گفته بود خواست خریدن، بازرگان نپذیرفت و آنرا بدو بازدادند. بازرگان آنرا از خانه ببرد، ابوالملیح او را گفت: این ماهی بمن نما. بازرگان چنین کرد. ابوالملیح گفت چه مبلغ از بهای آن کم کنی ؟ بازرگان گفت: آنرا بدرهمی کم از هزار دینار ندهم. ابوالملیح دست او بگرفت و هزار دینار از مال خود بداد و ماهی را مدتی پیش خود داشت تا روزی که دست بکار شراب زده بود، در مستی ندیمان را گفت میل بماهی کردم، تابه و آتش آرید تا در حضرت خود آنرا بریان کنیم، تابه ٔ آهنی و زغال بیاوردند و تابه بر آتش نهادند، مماتی آن ماهی عنبرین بیاورد و در تابه بیفکند. ماهی میگداخت و بوی آن پراکنده میشد، خانه ای بمصر نماند که بوی آن بدانجا نرسیده باشد. بدر جمالی نیز آن بوی دریافت، پنداشت که حریقی در خزانه ٔ وی افتاده است. گنجوران را بفرمود تا خزانه هابگشودند و جستجو کردند، همه چیز بجای خویش درست یافتند و بدر را خبر دادند. بدر گفت: نیک بجوئید تا قصه چه باشد. بجستند و حقیقت را دریافتند و بدر را آگاه کردند. بدر آن کار بزرگ شمرد و گفت: این، آن ترسا کرده است ؟ همانا اموال من بخورده و کار از دست من بگرفته تا توانسته است چنین کند و تا فردای آن روز این قصه به مماتی بازنگفت و چون دیگر روز مماتی درآمد، بدر خشمگین وی را گفت: ویحک من که پادشاه مصرم ماهی عنبرین را از گرانی نخرم و تو آن بخری و بدان بازنایستی و بریانش کنی و در ساعتی هزار دینار مصری نابود سازی ! چنین کاری را جز با نقل خزانه و اموال من انجام ندادی. مماتی بخدای سوگند خورد که این کار را جز برای محبت تو نکردم، چه تو امروز پادشاهی و نیمی از دنیا ازآن تست و این ماهی را جز پادشاهی نتواند خرید. از آن بترسیدم که بازرگان آنرا نزد یکی از پادشاهان ببرد و بدو گوید که تو آنرا از گرانی نخریدی من خواستم که کار دیگرگون باشد و به او بفهمانم که تو آنرا از راه احتقار ترک کردی و پیش تو قدری نداشت و کاتبی نصرانی از کاتبان تو آنرا بخرید و بسوزانید، بدین سبب نام تو شایع گردد و پادشاهان قدر و منزلت تو بزرگ دانند. بدر، این کار او بپسندید و بفرمود که دو چندان قیمت ماهی باو دهند و بر رزق او نیز بیفزود. مماتی مردی کریم و ممدوح شعرا بود. ابوالصلت در کتاب الرساله المصریه آرد که ابوطاهر اسماعیل بن محمد النشاع معروف به ابن مکنسه پیوسته ملازم وی بود و چون مماتی درگذشت او را باشعاری رثاء گفت که از آن جمله است:
ماذا ارجی من حیا-
تی بعد موت ابی الملیح
ماکان بالنکس الدنیَ
ی من الرجال و لا الشحیح
کفر النصاری بعدما
عذروا به دین المسیح.
و شاید او را کشته باشند. و آنگاه که افضل بن امیرالجیوش بدر جمالی، بعد از پدر خود بر سر کار آمد، ابن مکنسه برای مدح، پیش او رفت. افضل او را گفت با مرگ ابوالملیح امید تو منقطع گردید، برای چه بدینجا آمدی ؟ و مدیح وی نپذیرفت و او را ناامید کرد. پدر او مهذب ملقب به خطیر بود و بر پشت کتابی از تصانیف ابن مماتی یافتم که مهذب، پدر او، دیوان اقطاعات را اداره میکرد و بر دین نصاری بود و چون اسدالدین شیرکوه بدانست او را از کار برکنار کرد. سپس مهذب و فرزندان وی بدست اسدالدین اسلام آوردند و اسدالدین امور دیوان خود بخطیر سپرد و پس از مدتی از کار برکنار کرد. ابن الذروی گوید:
لم یسلم الشیخ الخطیَ
َر لرغبه فی دین احمد
بل ظن ان محاله
یبقی له الدیوان سرمد
و الاَّن قد صرفوه عنَ
َه فدینه فالعود احمد.
و گوید: بخط ابن مماتی چنین دیدم:
صح التمثل فی قدیَ
َم الدهر ان العود احمد.
و چون شیرکوه، نصاری را بپوشیدن غیار و بر سر نهادن دستار بی عذبه (شمله) امر کرد عماره ٔ یمنی گفت:
یااسدالدین و من عدله
یحفظ فینا سنه المصطفی
کفی غیاراً شد اوساطنا
فما الذی یوجب کشف القفا.
روزی حدیث نحویان با اسعد بمیان آمد که هر یک عمری در این علم تباه کنند و از آن بسوی ادب از بلاغت و شعر و معرفت اخبار و آثار و تصحیح لغت و ضبط احادیث آن که مراد از نحو است، قدمی برندارند. اسعد گفت: اینان ترازوسازانی را مانند که چیزی برای سنجش در ترازوی خود ندارند ودیگران از آنها گیرند و زر سرخ و گوهر رخشان بدان سنجند. یاقوت گوید این تمثیل بنظر من از تمثیلهای پسندیده است. اسعد پس از پدر متصدی دیوان جیش گردید و مدتی مدید عهده دار این کار بود و سپس در ایام صلاحیه وعزیزیه دیوان المال که اجل دواوین مصر است بدو سپرده شد. اسعد ملازم صحبت قاضی فاضل عبدالرحیم بن علی بیسانی بود و نزد وی منزلت یافت و قاضی او را نفقه ها داد. مماتی به اشاعه ٔ ذکر قاضی پرداخت و مردم را متوجه فضل او کرد و چند تصنیف بنام او پرداخت و این حال برقرار بود تا ملک عادل ابوبکربن ایوب مالک مصر شد و صفی عبیداﷲبن علی بن شکر وزیر و مدیر دولت او گردید، وچون از آنگاه که مماتی بر او ریاست میکرد، بعلت اهانتی که بدو روا داشته بود، کینه ٔ وی در دل داشت، او را بخواست و همه ٔ دواوینی را که پیشتر نیز اداره میکرد باو واگذاشت و سالی تمام بدین منوال بگذشت و عبیداﷲ اسعد را توطئه ها ساختن گرفت و محالات بر او مقرر کرد و چون اسعد پاک دامن و جوانمرد بود، از عهده ٔ خواسته های او برنیامد، سپاهیان را بر او برانگیختند که وجوه اموال از وی مطالبه کنند و او را بیازارند و چنین کردند. و اسعد را بیازردند و شکایت از او به عبیداﷲ بردند و عبیداﷲ دست ایشان بر او بگشاد. ابراهیم بن یوسف شیبانی ملقب به مؤید از اسعد مماتی مرا روایت کرد و گفت از اسعد شنیدم که میگفت: روزی در هنگام مطالبه بدر خانه ٔ خود در مصر یازده بار ناسزا شنیدم و چون دیدند که مرا بمال راهی نیست، گفتند چاره ای اندیش و این مال باقساط بپرداز. گفتم بمال دست رسی ندارم، اما اگر رها گردم و مالک نفس خود شوم شاید بود از مردمی که از من ترس و بمن امید دارند بخواهم و از این راه چیزی بدست آرم و گرنه، پس از آنچه از من ستدید، درهمی ندارم. آن مال بخش کردند که به اقساط بپردازم و مرا آزاد کردند و مدتی بر این بگذشت و چون پرداخت یکی از اقساط فرارسید پنهان شدم و قصد قرافه کردم ودر مقبره ٔ ماذرائیین مختفی شدم و یک سال تمام آنجا بسر بردم و کار بر من تنگ گردید و بقصد شام از آن جای بگریختم. در راه سواری بمن رسید و سلام کرد و مرا نامه ای بداد آنرا بگشودم از صفی بن شکر بود و در آن چنین آورده: «لاتحسب ان اختفأک عنی کان بحیث لاادری این انت و لا این مکانک فاعلم ان اخبارک کانت تأتینی یوماً یوماً و انک کنت فی قبور الماذرائیین بالقرافه منذ یوم کذا و اننی اجتزت هناک و اطلعت فرأیتک بعینی و انک لما خرجت هارباً عرفت خبرک و لو اردت ردک لفعلت و لو علمت انک قد بقی لک مال او حال لماترکتک و لم یکن ذنبک عندی مما یبلغ ان اتلف معه نفسک و انما کان مقصودی ان ادعک تعیش خائفاً فقیراً غریباً ممججاً فی البلاد فلاتظن انک هربت منی بمکیده صحت لک علی فاذهب الی غیر دعه اﷲ». اسعد گفت: آن قاصد مرا بگذاشت و برفت و تا آنگاه که به حلب رسیدم مبهوت بودم. صاحب اکرم، جمال الدین مرا روایت کرد که چون بسال 604 هَ.ق. مماتی بحلب وارد شد بخانه ٔ من فرودآمد و مدتی ببود، ملک الظاهر غازی بن صلاح الدین بن ایوب از حال وی باخبر گردید و او را گرامی داشت و روزانه یک دینار صوری و سه دینار کرایه ٔ خانه، بر او مقرر کرد و هر سه ماه، غیر از بِرّ و الطافی که پیوسته بدو میرسید، سی دینار دریافت میکرد و تا سال 606 هَ.ق. بیکار در خدمت او ببود و چون بمرد در بیرون حلب، بمقام نزدیک قبر ابی بکر هروی مدفون گردید. و او را تصانیف بسیار است که در آنها قصد تأدّب دارد و آنها را بر بزرگان عرض کرده است و فائده ٔ علمی بر آنها مترتب نیست و تصانیف ثعالبی را ماند از آنجمله است: کتاب تلقین التفنن در فقه. کتاب سرّ الشعر. کتاب علم النثر. کتاب الشی ٔ بالشی ٔ یذکر، و آنرا بر قاضی عرض کرد، و چون هر قسمت آن به قسمت دیگر پیوسته است، وی آن را سلاسل الذهب نامید. کتاب تهذیب الافعال ابن ظریف. کتاب قرقره الدجاج در الفاظ ابن الحجاج. کتاب الفاشوش فی احکام قراقوش. کتاب لطائف الذخیره ابن بسام. کتاب ملاذالافکار وملاذالاعتبار. کتاب سیره صلاح الدین یوسف بن ایوب. کتاب اخایر الذخائر. کتاب کرم النجار فی حفظ الجار، که آنرا آنگاه که نزد ملک الظاهر بیامد، برای او تصنیف کرد. کتاب ترجمان الجمان. کتاب مذاهب المواهب. کتاب باعث الجلد عند حادث الولد. کتاب الحض ّ علی الرضی بالحظّ. کتاب زواهر السدف و جواهر الصدف. کتاب قرص العتاب. کتاب دره التاج. کتاب میسور النقد. کتاب المنحل. کتاب اعلام النصر. کتاب خصائص المعرفه فی المعمیات.
علم الدین بن الحجاج در دیوان جیش، همکار وقرین او بود و رقابت میان دو همکار برقرار بود و کتاب قرقره الدجاج را، چنانکه گذشت، در حق وی تألیف کرد و او را هجوها گفت، از آنجمله است:
حکی نهرین ما فی الار-
ض من یحکیهما ابدا
ففی افعاله ثورا
و فی الفاظه بردا.
و اسعد را نوادری است. اسعد در باب برفی که در ماه رجب سنه ٔ 605هَ.ق. در حلب بارید، گفته است:
قد قلت لما رأیت الثلج منبسطاً
علی الطریق الی ان ضل سالکها
ما بیض اﷲ وجه الارض فی حلب
الا لان غیاث الدین مالکها.
و هم در این معنی گوید:
لما رأت عینی الثلَ
َج ساقطاً کالاقاحی
و صار لیل الثری منَ
َه ابیضاً کالصباح
حسبت ذلک من ذو-
ب درّ عقدالوشاح
او من حباب الحمیا
او من ثغورالملاح
فما علی داخل النا-
ر بعد ذا من جناح.
و هم در این باب گوید:
بسیف غیاث الدین غازی بن یوسف ابَ
َن ایوب دام القتل و اتصل الفتح
و شاهدته فی الدست و الثلج دونه
فقلت سلیمان بن داود و الصرح.
و همو در این معنی گوید:
مذرأینا الصبح یزدا-
ن و نزداد انفراشا
و حسبنا نوره یط
رد من خلف الفراشا
نثر الثلج علینا
یاسمینا و فراشا
و رأی ان یرسل الاسَ
َهم بالبرد فراشا
فغدا الکافور فی عنَ
َبرهالارض فراشا.
و هم در این معنی گوید:
لما رأت عینی الثلَ
َج خلته الیاسمینا
و قلت من عجب منَ
َه اصبح الاَّس مینا
و خلته من ثغورالَ
َملاح للاَّثمینا
فماارادوا من الدر-
ر قط الا ثمینا.
و نیز او راست در همان معنی:
لما رأیت الثلج قد
اضحت به الارض سما
و انست الصبی الصبا
و اذکرت جهنما
خفت فمافتحت من
تعاظم الخوف فما
فان نمی صبری و هَ
و ناقص فانما.
و نیز در آن باب گوید:
لما رأیت الثلج قد
غطی الوهاد و القنن
سألت اهل حلب
هل تمطر السما اللبن.
و نیز از اشعار اوست که از خط وی نقل شده:
و حیاء ذاک الوجه بل و حیاته
قسم یریک الحسن فی قسماته
لارابطن ّ علی الغرام بثغره
لافوز بالمرجو من حسناته
و اجاهدن ّ عواذلی فی حبه
بالمرهفات علی من لحظاته
قد صیغ من ذهب و قلد جوهراً
فلذاک لیس یجوز اخذ زکاته.
و نیز او راست:
یعاهدنی اَلاّیخون و ینکث
و یحلف لی اَلاّیصدّ و یحنث
و من اعجب الاشیاء انک ساکن
بقلبی و انی عن مکانک ابحث
و للحسن یا ﷲ طرف مذکر
یتیه به عجباً و طرف مؤنث.
و هم او راست:
یا سالب الظبیه لحظاً و جید
اجر لمن تهجر اجرالشهید
متی رأی طرفک قتل امری ٔ
باسهم اللحظ فقید الفقید.
و یاقوت گوید: این دوبیت را در مجموعه ای بنام او یافتم:
یا غصن اراک
حاملا عود اراک
حاشاک الی السواک
یحتاج سواک
قل لی انهاک
عن مجیئک نهاک
لو تم وفاک
بست خدیک و فاک.
اما یکی از ادبا آنها را بنام عماد اصفهانی کاتب یاد کرده و این اشعار که در غایت جودت است بگفته ٔ عماد ماننده تر است چه شعر ابن مماتی در نهایت انحطاط است. و نیز ابن مماتی راست:
قد نهانا عن الغرام نهانا
اذ هوانا الانذوق هوانا
و هجرنا الحبیب خیفه ان یهَ
َجر بداءً فیستمرّ عنانا
و ترکناه للوری فکأنّا
قد ادرناه بیننا دستکانا
و انسنا من وحشه بفراق
فافترقنا کماتری برضانا
و سمعنا من العذول کلاما
فانفنا من ضحکه لبکانا
ای خیر یکون فی حب من فوْ-
َوق سهماً من لحظه و رمانا
نحن لو لم نکن هجرناه من قبَ
َل لابدی صدوده و جفانا
شیمه فی الملاح قد احسن الدهَ
َر باعلامها بنا و اسانا
و صباح المشیب یظهر ما کا-
ن ظلام الشباب عنه ثنانا
مامشینا الی الصبابه الا
و خطانا معدوده من خطانا
فادرها معسجدات کؤوساً
مطلعات من الحباب جمانا.
رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 244- 256 و رجوع باعلام زرکلی ج 1ص 99 و رجوع به اسعدبن الخطیر شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) همدانی. رجوع به فهرست عیون الانباء شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن عبدالقاهربن اسعد الاصفهانی. عالم محقق فاضل. از مشایخ محقق طوسی و شیخ میثم بحرانی و سید رضی الدین بن طاوس است و ابن طاوس از او مانند کفعمی، در کتب خویش بسیار نقل کرده است. او راست: کتاب رشح الوفاء فی شرح الدّعاء. دعاءِ صنمی قریش المشهور. کتاب توجیه السوءالات فی حل ّ الاشکالات. کتاب جامع الدلائل و مجمع الفضائل. (از امل الاَّمل) (روضات الجنات ص 28).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) (عمید...). رجوع به اسعد ابومنصور شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ابراهیم. پنجمین و ششمین از بنی یعفور در صنعا و یمن از حدود 285 تا 288 و از 303 تا 332 هَ.ق.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ابی الحسن. رجوع به اسعدالدین... شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ابی الفضایل محمود. رجوع به اسعدبن محمود ابی الفضایل شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن ابی نصربن ابی الفضل الخراسانی المیهنی، الفقیه الشافعی. ملقب بمجدالدین و مکنی بأبی الفتح. او امامی مبرز در فقه و خلاف است و او را در خلاف تعلیقه ای مشهور است. وی فقه بمرو آموخت و سپس بغزنه شد و در آن دیار شهرت یافت و فضل وی شایع گشت و غزی او راستوده است و پس از آن ببغداد رفت و دوبار تدریس مدرسه ٔ نظامیه بدو تفویض کردند.کرّت اولی در سال 507 هَ.ق. و سپس بهیجدهم شعبان سال 513 معزول شد و نوبت دوم در شعبان 517 و در ذی قعده ٔ همان سال به عسکر رفت و دیگری متولی تدریس گردید و در عسکر مردم بر او گرد شدند و از دانش او و هم طریقه ٔ خلافیه ٔ وی منتفع گشتند و حافظ ابوسعد سمعانی در ذیل ذکر او آورده و گوید او از دست سلطان محمود سلجوقی برسولی نزد ما بمرو آمد سپس از بغداد برسالت بهمدان شد و در همدان بسال 527 درگذشت. و هم سمعانی در ذیل گوید: از ابی بکر محمدبن علی بن عمر الخطیب شنیدم که گفت: فقیهی از مردم قزوین مرا حکایت کرد (و این فقیه در اواخر عمر اسعد بهمدان خدمت او می کرد) که آنگاه که مرگ مرد نزدیک شد من و او در وثاقی بودیم و بما اشارت کرد تا بیرون رویم و ما بیرون شدیم و من بر در بایستادم و گوش فرا وی داشتم و شنیدم که طپانچه بر روی میزد و میگفت: یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب اﷲ. و همین کار و آیت تا آنگاه که جان بداد تکرار کرد. میهنی منسوب به میهنه یکی از قراء خابران خراسانست. (ابن خلکان چ فرهادمیرزا ج 1 ص 71). و گاه باضافه ٔ مهنه گویند و از آن میهنی اراده کنند:
بوسعید مهنه در حمام بود
قائمش کافتاد مردی خام بود.
عطار.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن حلوان. رجوع بموفق الدین المنفاخ و فهرست عیون الانباء شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن الخطیر، ابی سعید مهذب بن مینا، ابن زکریابن ابی قدامهبن ابی ملیح مماتی المصری النصرانی الکاتب الشاعر. مکنی به ابی المکارم و معروف به قاضی اسعد. او در دیار مصریه ناظر دواوین بود و صاحب فضائلی است و مصنفات عدیده دارد، از جمله: نظم سیره ٔ سلطان صلاح الدین و نظم کتاب کلیله و دمنه وکتاب قوانین الدواوین و آن در مصر بطبع رسیده است ودیگر کتاب القاشوش فی احکام قراقوش. و هم او را دیوانیست و ابن خلکان گوید من دیوان او را بخط پسر او دیدم و از آن مقاطیعی نقل کردم و از آن مقاطیع است:
تعاتبنی و تنهی عن امور
سبیل الناس ان ینهوک عنها
اءَ تقدر ان تکون کمثل عینی
و حقک ما علی ّ اضرّ منها.
و در مردی گران که بدمشق دیده گوید:
حکی نهرین ما فی الارض من یحکیهما ابدا
حکی فی خلقه ثوراً و فی اخلاقه بردا.
و از اوست در ضمن قصیده ای طویل:
لنیرانه فی اللیل ای ّ تحرّق
علی الضیف ان ابطا و ای ّ تلهب
و ماضرّ من یعشو الی ضوء ناره
اذا هو لم ینزل بآل المهلب.
و در شاگردی نحوخوان گوید:
و اهیف احدث لی نحوه
تعجبا یعرب عن ظرفه
علامه التأنیث فی لفظه
و احرف العله فی طرفه.
و هم او راست:
سمراء قد ازرت بکل اسمر
بلونها و لینها و قدها
انفاسها دخان ندّ خالها
و ریقها من ماء ورد خدّها
لو کتب البدرالی خدمتها
رساله ترجمها بعبدها.
و عماد اصفهانی ذکر او در خریده آورده و مقاطیعی از وی نقل کرده و سپس بترجمه ٔ پدر او پرداخته و ازشعر او نیز مقداری کثیر ضبط کرده است و از جمله در معنی کتمان سر:
و اکتم السر حتی عن اعادته
الی المسرّ به من غیر نسیان
و ذاک ان ّ لسانی لیس یعلمه
سمعی بسرالذی قد کان ناجانی.
وگوید آنگاه که او متولی دیوان جیش بود بقاهره بزمان الملک الناصر او را دیدم و او و کسان وی در اوّل ترسایان بودند و در ابتدای دولت صلاحی مسلمانی گرفتند ومهذب بن الخیمی در هجاءِ اسعدبن مماتی گوید:
و حدیث الاسلام واهی الحدیث
باسم الثغر عن ضمیر خبیث
لو رأی بعض شعره سیبویه
زاده فی علامه التأنیث.
و ابن خلکان گوید: حافظ ابوالخطاب بن دحیه ٔ معروف بذی النسبین آنگاه که بشهر اربل آمد و اهتمام سلطان اربل، الملک المعظم مظفرالدین بن زین الدین رحمه اﷲ در عمل مولد نبی مشاهده کرد کتابی بنام التنویر فی مدح السراج المنیر به اسم او کرد و در آخر کتاب قصیده ای طویل که در آن مدح مظفرالدین کرده بود بیاورد و اول قصیده این است:
لولا الوشاه و هم اعدأنا و هموا.
و کتاب و قصیده را بر وی بخواند و ما در شعبان سال 626 هَ.ق. آن کتاب را که قصیده هم در آن بوده بشنیدیم. سپس من عین آن قصیده را در مجموعی دیدم که نسبت آنرا باسعدبن مماتی کرده بودند و گفتم شاید این نسبت غلطی از ناقل است ولی بعد از آن تمام قصیده را در دیوان اسعد دیدم که در آن مدح ملک الکامل رحمه اﷲ را کرده بود و ظن من قوّت گرفت و پس از آن دیدم که ابوالبرکات بن المستوفی در تاریخ اربل این قصیده را در آنجا که ذکر ابن دحیه کندآورده و گوید از ابن دحیه پرسیدم که در این جا که گوئی:
یفدیه من عطا جمادی کفه المحرم
مراد تو چیست ؟ و او پاسخی نیافت. گفتم شاید مثل این گفته ٔ شاعر است که گوید:
تسمی بأسماء الشهور فکفه
جمادی و ماضمّت علیه المحرّم.
و او تبسم کرد و گفت آری این خواسته ام. و پس از این قصه ٔ ابوالبرکات در پیش من انتساب قصیده باسعد راجح آمد چه اگر از ابی الخطاب بود چگونه از بیان مقصود خویش بازمیماند و دیگرآنکه انشاد قصیده برای صاحب اربل بسال 606 بوده و اسعد مذکور در همین سال در حالی که مقیم حلب بود درگذشت و بستگی و علاقه ای با دولت عادلیه نداشت و در هر حال خدای داند که این قصیده از کدامیک از این دو تن است. و اسعد از وزیر صفی الدین بن شکر، بر جان خویش بهراسید و بنهانی از مصر بگریخت و بقصد پناهیدن و التجاء به الملک الظاهر بحلب شد و بدانجا بود تا در یکشنبه ٔ سلخ جمادی الاولی 606 در 62 سالگی درگذشت و جسد او را در مقبره ای معروف بمقام بر کنار راه نزدیک مشهد شیخ هروی به خاک سپردند. و پدر او خطیر بروز چهارشنبه ٔ ششم رمضان 577 وفات کرده است و ابی طاهربن مکنسه ٔ مغربی دو بیت زیرین در رثاء او گفته است:
طویت سماءالمکرمات و کورت شمس المدیح
من ذا اؤمل او ارجی بعد موت ابی الملیح.
و رجوع به ابن خلکان چ فرهادمیرزا ص 72 و 73 شود.
مؤلف روضات گوید: ابن مماتی نصرانی مصری مکنی بابی المکارم، کاتب و شاعر مشهور. وی بنظارت دواوین در دیار مصریه اشتغال داشت و او صاحب فضائل بود و مصنفات بسیار داشت و سیره صلاح الدین و کتاب کلیله و دمنه را بنظم درآورد و دیوان شعری داشت که ابن خلکان آنرا بخط پسر وی بدیده و چند بیت از آن استخراج کرده است. وی از مخافت بعض وزراء مصر بشهر حلب گریخت و بدانجا ببود تا در سنه ٔ 606 هَ.ق. بسن شصت واندسالگی درگذشت و بمقبره ٔ المقام مدفون شد. (روضات الجنات ص 101). او راست: القاشوش فی احکام قراقوش.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن زادان (دادویه ؟). بقولی جد ابوالطیب طاهربن حسین بن مصعب بن زریق بن اسعد است. رجوع بتاریخ سیستان حاشیه ٔ1 ص 172 شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن زرارهبن عدس النجاری مکنی به ابی امامه، از قبیله ٔ خزرج. وی یکی از شجعان اشراف جاهلیت و اسلام است. او ساکن مدینه بود و در عصر رسول (ص) بهمراهی ذکوان بن عبد قیس بمکه رفت واسلام آورد و بمدینه بازگشت، و این دو تن نخستین کسانی بودند در اسلام که بمکه شدند. اسعد یکی از نقباء دوازده گانه و نقیب بنی النجار است. او پیش از وقعه ٔ بدر درگذشت (سال اول هجرت). و در بقیع مدفون شد. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 99). و رجوع بقاموس الاعلام ترکی و عقد الفرید ج 3 ص 327 و فهرست امتاع الاسماع ج 1 و مجمل التواریخ و القصص ص 246 و نزهه القلوب ج 3 ص 8 و 14 شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن سعدالدین مفتی از آل حسن جان مشهور. وی قصیده ٔ برده ٔ بوصیری را تخمیس کرده. وفات او بسال 1034 هَ.ق. است. (کشف الظنون ذیل قصیده ٔ برده ٔ بوصیری).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن سلامه (الاشهلی) یا سعدبن سلامه. یکی از صحابه و انصار است. وی در وقعه ٔ جسر بدرجه ٔ شهادت رسید. (قاموس الاعلام ترکی).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن سهل، مکنی بابی امامه. یکی از صحابه. وی نواده ٔ دختری اسعدبن زراره است. دو سال پیش از رحلت رسول اکرم (ص) در مدینه ٔ منوره تولّد یافت. پیغمبر وی را بنام جدش موسوم ساخت. و با این وصف بصحبت آن حضرت نایل نشد و فقط احادیث و اخباری را که از اصحاب کبارشنیده نقل و روایت کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن عصمه الریاحی. مکنی به ابی البیداء. اعرابی است. او ببصره سکنی گزید و در آنجا کودکان را با اجرت تعلیم میداد و همه ٔ عمر را در بصره گذرانید و شوهر ام ابی مالک عمربن کرکره است و شاعر بود. او راست:
قال فیها البلیغ ما قال ذوالعََیَْ
ی و کل بوصفها منطیق
و کذاک العدو لم یعد ان قا-
ل جمیلاً کما یقول الصدیق.
رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 239 و رجوع به ابوالبیداء ریاحی شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن منجا. قاضی وجیه الدین حنبلی دمشقی. متوفی بسال 606 هَ.ق. او راست: خلاصه در فروع. و نیز هدایه طویادی را بنام «النهایه» شرح کرده که نصف آن بالغ بر ده مجلد است. (کشف الظنون).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن عطیه. یکی از اصحاب نبوی. وی در روز بیعهالرضوان بشرف بیعت نایل شد. گویند در فتح مصر نیز حضور داشت و راوی برخی از احادیث و اخبار است. (قاموس الاعلام ترکی).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن علی بن احمد زوزنی. مکنی به ابوالقاسم و معروف به بارع. ادیب و شاعر و فاضل و کاتب و مترسل. وی بنا بگفته ٔ عبدالغافر، در السیاق، بروز عید اضحی سنه ٔ492 هَ.ق. درگذشت. یاقوت گوید: بخط تاج الاسلام خواندم که بارع از مردم زوزن است و ساکن نیشابور گردید وبعراق آمد و فضلاء آن سامان مقدم او گرامی داشتند. اسعد در خراسان و عراق، شاعر عصر و اوحد دهر بود و ذکر وی در آفاق شایع گردید و با کبر سن سماع حدیث میکرد، و تا آخر عمر بنوشتن مشغول بود. از ابوعبدالرحمن بن محمد داودی و ابوجعفر محمدبن اسحاق البحاثی سماع دارد. و ابوالبرکات الفراوی و ابومنصور الشحامی و جز آنان، از وی روایت کرده اند. باخرزی در دمیه در باب او آرد: الادیب ابوالقاسم اسعدبن علی البارع الزوزنی هو البارع حقاً و الوافر من البراعه حظّاً. و قد اکتسب الادب بجدّه و کدّه، و انتهی من الفضل الی اقصی حدّه، و لفّتنی الیه نسبه الاَّداب، و نظمتنی و ایاه صحبهالکتاب، و هلُم َّ جراً الی الاَّن. ارتدینا المشیب، و خلعنا برد الشباب ذاک القشیب، و لااکاد انسی و انا فی الحضر، حظی منه فی السفر، و قد اخذنا بیننا باطراف الاحادیث، و رُضنا المطایاباجنحه السیر الحثیث، حتی سرنا معاً الی العراق، و نزل هو من فضلائه، بمنزله السواد من الاحداق، و عنده توقیعاتهم بتبریزه علی الاقران، و حیازته قصبات الرهان، و انا علی ذلک من الشاهدین لااکتم من شهادتی دقا و لا جلا، بل اعتقد بها صکا و علیها سجلا، و من یکتمها فانه آثم قلبه، و عازب لبه. قال السمعانی انشدنی الشحامی انشدنا البارع لنفسه:
قد اقبل المعشوق فاستقبلته
مستشفیاً مستسقیاً من ریقه
نشوان و الابریق فی یده و لی
من ریقه ماناب عن ابریقه
لو کنت اعلم انه لی زائر
لرششت ُ من دمعی تراب طریقه
و لکنت اذکی جمر قلبی فی الدجی
بطریقه کی یهتدی ببریقه
فزویت وجهی عن مدامه کأسه
و شربت کأساً من مجاج عقیقه.
و له ایضاً:
کأن لون الهواء ماء
اوسندس رق او عمامه
کأن شکل الهلال قرط
او عطفه النون او قلامه.
و له ایضاً:
الا فاشکر لربک کل وقت
علی الاَّلاء و النعم الجسیمه
اذا کان الزمان زمان سوء
فیوم صالح منه غنیمه.
و له ایضاً:
ابوبکر حبا فی اﷲ مالا
و کان لسانه یجری بلالا
لقد واسی النبی بکل خیر
و اعطی من ذخائره بلالا
لو ان السحر ابغضه اعتقادا
لمااعطی الاله له بلالا.
و از آنچه باخرزی، از بارع، در کتاب خود آرد:
قمر سبی قلبی بعقرب صدغه
لما تجلی عنه قلب العقرب
فاجبته اءَ لدیک قلبی قال لا
لکن قلبک عند قلب العقرب.
و در بعض کتب خوانده ام فضلائی که در خراسان بلقب بارع ملقب بودند سه تن اند یکی بارع هروی، صاحب کتاب طرائف الطرف که در فضل کمترین آنان است، دیگر بارع بوشنجی که در فضل مقام اوسطدارد، سه دیگر، بارع زوزنی و او افضل و اشهر ایشان است. و او شاگر قاضی ابی جعفر بحثانی بود. وی راست در مخاطبه ٔ ابوالقاسم علی بن ابی توار رئیس زوزن:
کف علی عندها التبر
هان و للملک بها قدر
کأنها الخال علی ظهرها
عنبره قدمجها البحر.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 239- 242). و رجوع به بارع الزوزنی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 99 شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن علی بن معمر حسینی عبیدی نحوی جوانبی ابوالبرکات. و گویند ابوالمبارک. در طبقات النحاهآمده که وی بمصر از ابی القاسم بن القطاع حدیث آموخت و از وی پسر او محمد حدیث فراگرفت. از اشعار اوست:
و اتخذ حب ّ النبی ملجاء
ثم ّ اصحاب النبی العشره
فبذا اوصی اباً لی والد
ثم ّ جدی الجدّ حتی حیدره.
و جوانبه موضعی است قرب احد - انتهی. (روضات الجنات ص 101).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن کرابیسی مکنی به ابوالمظفر و ملقب به جمال الدین. او راست: الموجز فی شرح مختصر نجم الدین. فروق فی فروع الحنفیه. (کشف الظنون).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی نصر، مکنی به ابوالفتح. رجوع به اسعد میهنی شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن محمدبن (شیخ الاسلام) اسماعیل بن اسود. او راست: اطراف الاَّثار فی تذکره عرفاء الادوار. وفات او بسال 1166 هَ.ق. است.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن محمد الصدیقی الکازرونی. (علامه) سیدشریف جرجانی از او روایت دارد. (روضات الجنات ص 499).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن محمد متهئی (کذا). او راست: طریقه فی الخلاف و الجدل. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 100).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن محمود (ابی الفضایل) بن خلف بن احمدبن محمد العجلی الاصفهانی مکنی بابی الفتوح و ملقب بمنتجب الدین. فقیه شافعی واعظ. یکی از فقهاء فضلا موصوف بعلم و زهد و مشهور بعبادت و نسک و قناعت. او جز از کسب دست خویش نخورد و وراقی میکرد و میفروخت و از آن معاش میگذرانید. در شهرخویش از ام ابراهیم فاطمه بنت عبداﷲ الجوزدانیه و حافظ ابی القاسم اسماعیل بن محمدبن فضل و ابی الوفاء غانم بن احمدبن الحسن الجلودی و ابی الفضل عبدالرحیم بن احمدبن محمد بغدادی و ابی المطهر قاسم بن فضل بن عبدالواحدالصیدلانی و غیر آنان حدیث شنید و سپس ببغداد شد و در آنجا از ابی الفتح محمدبن عبدالباقی بن سلمان معروف به ابن البطی و غیر او بسال 557 هَ.ق. اخذ روایت کرد و او را اجازه ای است از ابی القاسم زاهربن طاهر الشحامی و ابی الفتح اسماعیل بن فضل اخشیدی و ابی المبارک عبدالعزیزبن محمد الأزدی و غیر آنان. و باز بشهر خویش رفت و او را تبحر و مهارتی عظیم حاصل آمد و شهرتی بسزا یافت و چندین تصنیف کرد و از جمله: کتاب شرح مشکلات الوسیط و الوجیز غزالی و تتمه ای بر تتمه ٔ ابی سعدمتولی. و اعتماد فتوی به اصفهان بر وی بود. مولد اسعد در یکی از دو ربیع سال 514 هَ.ق. باصفهان و وفات او هم بدانجا بشب پنجشنبه ٔ بیست ودویم صفر سنه ٔ 600 هَ.ق. بود. (ابن خلکان چ تهران ج 1 ص 71). و رجوع بروضات الجنات ص 101 شود. و نیز او راست: آفات الوعاظ، و نیز او مشکلات «مهذب » ابواسحاق شیرازی را شرح کرده است. (کشف الظنون).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن مسعودبن علی بن محمدبن عتبی. مکنی به ابی ابراهیم. وی از فرزندان عتبهبن غزوان است. و بنا بگفته ٔ سمعانی، در المذیل، نواده ٔ ابونصر محمدبن عبدالجبار عتبی است. اما چنانکه گذشت، نام عبدالجبار در نسب او نیست و شایدبود که او پسر دختر ابونصر باشد. سمعانی گوید: بخط پدرم خواندم که بنا بگفته ٔ ابوالحسن بیهقی، در وشاح الدمیه، مولد اسعدبن مسعود سنه ٔ 404 هَ.ق. است. اوراست: کتاب دره التاج و کتاب تاج الرسائل. وی در دواوین محمودی و سلجوقی سمت کتابت داشت و تا آخر روزگار نظام الملک بزیست و در حق امام علی فنجکردی گوید:
یا اوحد البلغاء و الادباء
یا سید الفضلاء و العلماء
یا من کأن عطارداً فی قلبه
یملی علیه حقائق الاشیاء.
ابوسعد ذکر او آرد و یاقوت گوید: من از خط ابوسعد نقل کردم، که پس از ذکر نسب او گوید: اسعد از مردم نیشابور است و در مدرسه ٔ بیهقی سکنی داشت. او از اولاد منغمین (؟) و مردی شاعر و کاتب است. در جوانی متقلد کارهای دیوانی بود و بهمراهی عمید خراسان سفرها کرد و مصاحب بزرگان گردید و پستی و بلندی روزگار دید و عاقبت توبه کرد و از کارهای دیوانی برکنار شد و ملازمت خانه و کنج قناعت و آسودگی آنرا بر کارهای دنیاوی برگزید. و او را در جامع منیعی مجلس املاء منعقد گردید ومدتها بدانجا املا کرد و محدثین و ائمه در مجلس او حاضر میشدند. اسعد ببغداد آمد و از ابومنصور عبداﷲبن سعیدبن مهدی کاتب خوافی حدیث شنید و در نیشابور و مرو و دیگر جایها. و نیز از جد خود ابونصر عتبی، سماع دارد و جماعتی از او، روایت کرده اند و نیز گوید که بخط ابوجعفر محمدبن علی حافظ همدانی خواندم که: اسعدبن مسعود عتبی شیخی است عالم و ثقتی است دین دار و ابوصالح مؤذن حافظ او را ثنا گفته است. و در جای دیگر در باب او چنین آرد: اسعد عتبی زهد برگزید و از صلحاء بود.
سمعانی گوید: ابوالبرکات فراوی بنقل از اسعدبن مسعود و او بنقل از عبدالقاهربن طاهر تمیمی ما را حکایت کرد که شیخی فاضل مرا گفت: به مسجد جامع بصره درآمدم، پیری خوش سیما آنجا دیدم او را سلام کردم و گفتم چنین دریافتم که تو شاعری. گفت آری. گفتم از گفته ٔ خود مرا چیزی انشاد کن که یادبودی باشد، گفت بنویس:
قالوا تغیر شعره عن حاله
و الهم یشغلنی عن الاشعار
اما الهجاء فمنه شی ٔ زاخر
و المدح قل لقله الاحرار.
سمعانی گوید: ابوالحسین احمدبن محمد سمنانی مصری این اشعار ابوابراهیم اسعد عتبی را، به انشاد از خود او، مرا انشاد کرد:
قد کنت فیما مر من ازمانی
متوانیاً لتقاصر الاحسان
و رأیت خلاّنی و اهل مودتی
متوفرین معاً علی الاخوان
فتغیروا لما رأونی تائباً
و عن التصرف قد صرفت عنانی
دعهم و عادتهم فلم ار مثلهم
الا مجره صوره الانسان
و اغسل یدیک من الزمان و اهله
بالطین و الصابون و الاشنان.
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 242- 244).

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن مطران بن ابی الفاتح الیاس بن جرجیس مکنی بابی نصر و ملقب بموفق الدین. یکی از اطبای معروف اسلام. متوفی بسال 585 هَ.ق. وی را کتابی است مسمی به «بستان الاطباء وروضه الالبّاء» محتوی بر نوادر بسیار که بر اتمام آن توفیق نیافت. یک نسخه از این تألیف بخطّ خود مصنف موجود است که مشتمل بر دو جزء میباشد. وی با ابن ابی اصیبعه صاحب کتاب «عیون الانباء فی طبقات الاطباء» معاصر بوده و مؤلف مزبور مطالب بسیار از او نقل میکند. (قاموس الاعلام ترکی). و نیز کتاب الادوار اسکندرانیین را مختصر کرده. (کشف الظنون). و رجوع به ابن مطران موفق الدین و فهرست عیون الانباء و الاعلام زرکلی شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) ابن مماتی. رجوع به اسعدبن الخطیر... و ابن مماتی شود.

اسعد. [اَ ع َ] (اِخ) میهنی بن ابی نصر مکنی بابی الفتح. وی مدرس مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغداد و در دارالخلافه محظوظ بود و هر گاه که در دارالخلافه حاضر میشد توقیع ذیل صادر میشد: رُفِع الیناحضور اسعد المیهنی. وی تلمیذ ادیب ابی العباس اللوکری بود. امام بیهقی گوید: از او رساله ای که بقاضی عمرالساوی نوشته بود دیدم که در آن ضمن چنین آورده: افضل الجود ان لایضن ّ بالحقوق علی اهلها من منع ماله ممن یحمده و یشکر له اخذه من یذمه. خذلان الاعوان عار و مواساتهم فضیله. (تتمه ٔ صوان الحکمه چ لاهور ص 137).
مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: اسعد میهنی یااسعد مهنه (محب الدین ابوالفتح بن ابی نصر) یکی از مشاهیر فقهاء شافعیه است. وی در علم فقه و علم خلاف امام عصر خود بود. معلومات خویش را در شهر مرو تکمیل و بغزنه رحلت کرد و در آن شهر شهرت یافت. سپس ببغداد رفت و بمدرسی مدرسه ٔ نظامیه منصوب شد و مردم از هر طرف بمجلس درس وی ازدحام میکردند. در سنه ٔ 527 هَ.ق. بسمت سفارت وی را از بغداد بهمدان فرستادند و در همانجا وفات یافت. مسقط رأس وی قریه ٔ مهنه و یا میهنه بین سرخس و ابیورد است و او بدین اسم شهرت یافته است. و رجوع به ابوالفتح اسعدبن ابی نصر و ابن خلکان چ تهران ج 1 ص 71 شود.

فرهنگ معین

(اَ عَ) [ع.] (ص تف.) خوشبخت تر.

فرهنگ عمید

سعیدتر، نیک‌بخت‌تر، خوش‌بخت‌تر،

فرهنگ فارسی هوشیار

نیک بخت تر، سعید تر

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری