معنی ارمان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ارمان. [اَ] (اِ) آرزو. (جهانگیری) (برهان). اَمَل. || حسرت. (جهانگیری) (برهان) (اوبهی): ارمان حسرت خوردن بود. (صحاح الفرس). || امید. رَجاء:
نه امّید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی.
منوچهری.
|| رنج. (فرهنگ اسدی). رنج بردن. (برهان) (اوبهی). رنجگی. (فرهنگ اسدی):
به ارمان و اروند مرد هنر
فرازآورد گنج زرّ و گهر.
فردوسی.
|| پشیمانی. (سروری) (برهان) (اوبهی). پشیمان شدن. (شعوری). دریغ. افسوس. (برهان). || دست رس (؟):
هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش
هر دو روزی بمرادی دهد او را ارمان.
فرخی.
- ارمان خوار و ارمان خور، حسرت خورنده. (برهان) (آنندراج). حسیر. آرزوکننده. (السامی).
- ارمان خورانیدن، تحسیر. (تاج المصادر بیهقی).
- ارمان خوردن، لهف. (دهار). اَسَف. حسر. حسره. (تاج المصادر بیهقی). حسرت بردن. تحسّر. (دهّار). تلهّف. (دهّار) (تاج المصادر بیهقی).
شواهد نظمی که برای این کلمه آمده است چنانکه آرمان ظاهراً همه برای یک معنی است که تقریباً کمال مطلوب یا غایت امل و نظایر آن باشد.

ارمان. [اَ] (اِ) نوعی از دارو باشد که بوی آن ببوی قرفه ماند و بیخ دندان را سخت کند. (برهان). و رجوع به ارمال و ارماک و ارمالک شود.

ارمان. [اِ] (اِ) هر چیز که آن بعاریت باشد. (برهان).

ارمان. [اِ] (اِخ) یکی از خاورشناسان که به اسلوب علمی در باب مصر و زندگانی مصریان تصنیفی کرده است و مساعی او و مَسپِروموجب تربیت جوانان شد که خدمات بزرگ بتاریخ مشرق قدیم موافق منابع جدیده کردند. (ایران باستان ص 61).

ارمان. [اِ] (اِخ) نام شهر و مدینه ای. (برهان). سرزمینی است در توران. [شهرکیست] از کشانی، به ماوراءالنهر. (حدود العالم). خان ارمان:
که افراسیاب اندر ارمان زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین.
فردوسی.
که بیژن ندارد به ارمان رهی.
فردوسی.
ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازاین روی و زان روی تور
کجا خان ارمانْش خوانند نام
ز ارمانیان نزد خسرو پیام.
فردوسی.
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
بدندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه.
فردوسی.
برد با خویشتنم سوی عجم بیژن گیو
کز پی خوک همی رفت بسوی ارمان.
جوهری هروی.
|| سرزمینی بیمن: و سیل (العرم) اندرآمد و همه زمین یمن پست گشت و هامون، و هیچ عمارت نماند، مگر جائی که بر بلندی بود، چون ارمان و حضرموت و عدن. (مجمل التواریخ و القصص ص 151).

ارمان. [اِ رَ] (اِخ) ج ِ فارسی ِ اِرَم: تاریخ از روزگار اِرَم گرفتند و ایشان ده گروه بودند چون: عاد، ثمود، طسم [جدیس]، عملیق [عبیل]، امیم، وبار، جاسم، قحطان و بر اثر یکدیگر این جماعت بفنا شدند و بقیتی ازیشان بماند که ارمان خواندندشان و برین تاریخ بماندند. (مجمل التواریخ و القصص ص 153).

فرهنگ عمید

آرمان: نه امّید آن کایچ بهتر شوی تو / نه ارمان آن کِه‌م تو دل نگسلانی (منوچهری: ۱۳۸)،

گویش مازندرانی

افسوس، آرزو

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر