معنی احمر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ابن سوأبن عدی ّ. صحابی است.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ابن الحارث. رجوع به احمر سبیع... شود.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) فرغانی بصری. رجوع به ابومحرز خلف و احمر خلف بن حیان شود.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) سبیعبن الحارث ملقب بذوالخمار. رجوع بامتاع الاسماع جزء1 ص 401 شود.

احمر. [اَم َ] (اِخ) خلف بن حیان مکنی بابی محرز. مولی ابی بردهبلال بن ابی موسی الاشعری. رجوع به ابومحرز خلف... شود و ابن سلام حکایت کرد که خلف الاحمر گفت که: من نام بشاربن برد میشنیدم ولی او را ندیده بودم روزی ذکر او و بیان سرعت جواب و جودت شعر او میکردند. گفتم: از اشعار وی مرا بخوانید، بخواندند و مرا خوش نیامد. گفتم: واﷲ لاَّتینه و لاطأطئن منه و نزد او شدم و او بر در سرای خود نشسته بود وی را کوری زشت منظر و بزرگ جثه یافتم. گفتم: لعنت خدای بر آنکس که بدو توجه کند و دیری در او تأمل کردم درین هنگام مردی نزد وی آمد و گفت: فلان نزد امیر محمدبن سلیمان ترا دشنام گفت و تحقیر کرد. بشار گفت: آیا راست گوئی ؟ گفت: آری و او خاموش شد و آن مرد نزد او بنشست و من نیز بنشستم و گروهی بیامدند و سلام گفتند: جواب سلام هیچیک بازنداد و آنان بدو نظر میکردند و رگ گردن او برجسته بود و ساعتی نکشید که باعلی صوت خویش این ابیات خواندن گرفت:
نبئت نائک امه یغتابنی
عندالامیر و هل علی ّ امیر
ناری محرقه و بیتی واسع
للمعتفین و مجلسی معمور
و لی المهابه فی الاحبه و العدا
و کأننی اسد له تامور
غرثت حلیلته و اخطاء صیده
فله علی لقم الطریق زئیر.
احمر گوید: سوگند با خدای که شانه های من بلرزید و پوست بر تنم مرتعش شد و او جداً در نظر من بزرگ آمد. با خود گفتم: الحمد للّه الذی ابعدنی من شَرّک. و بین خلف الأحمر و ابومحمد الیزیدی مهاجاه بود و ابومحمد در حق او گوید:
زعم الاحمر المقیت لدینا
والذی أمه تقر بمقته
انه علم الکسائی نحواً
فلئن کان ذا کذاک فباسته.
و خلف ابومحمد را بقصیده ای فائیه هجا گفت که در افواه متداول است و مطلع آن این است:
انی و من وسج المطی له
حدب الذری ارقالها رجف.
و این قصیده در حدود چهل بیت است. رجوع بمعجم الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 179 و روضات الجنات ص 270 شود.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ثمود. موسوم به قدار. وی عاقر ناقه ٔ صالح است. (الموشح).

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ابن هشام از مردی و او از اسلم روایت کند: کان معنا رجل یقال له احمر بأساً، و کان شجاعاً، و کان اذا نام غطّ غطیطاً منکراًلایخفی مکانه... فاذا بُیّت الحی ّ صرخوا: یا احمر! فیثور مثل الأسد لایقوم لسبیله شی ٔ. و «احمر بأسا» چنانکه مقریزی توهم کرده اسم مرکب نیست بلکه مراد آن است که وی بعلت بأس خویش احمر نامیده شده است. رجوع به امتاع الاسماع مقریزی جزء1 ص 389 متن و حاشیه شود.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ابن معاویهبن سلیم. صحابی است.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ابن قُوید. در قاموس این نام آمده است. و صاحب تاج العروس نیز برمز «م » یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال سید احمد عاصم نیز در ترجمه ٔ قاموس بترکی گوید: بر رجل معروفدر.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ابن قَطَن همدانی. صحابی است.

احمر. [اَ م َ] (ع ص، اِ) سرخ. سرخ رنگ. ج، حُمر، احامر: رجل احمر؛ مرد سرخ. || احمر و اسود؛ عجم و عرب، از آنکه غالب بر لون عجم بیاض و حمرتست و غالب بر لون عرب سواد. قوله علیه السلام: بعثت الی الاسود و الاحمر؛ ای العرب و العجم. || سپید. (از اضداد است). || زر. || زعفران. || مرد سخت. (مؤیدالفضلا). || گوشت. (منتهی الارب). گوشت سخت و زشت. (غیاث). || می. || مقتول. (غیاث اللغات از منتخب). || مرد بی سلاح در جنگ. آنکه با او سلاح نبود. (مهذب الاسماء) (مؤید الفضلاء). ج، حمر، حُمران. || نوعی از خرما. || خلوق.
- دینار احمر،: و امرهم ان یحمل الی کل ّ واحد منهم شستکه قیمتها دینار احمر و فیها من دینارین الی خمسه. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 6 ص 340 س 14).
- گُل احمر یا حمراء، گل. گل سرخ. سوری. محمدی. حواری.
- موت احمر، کنایه است از موت سخت و قتل. مرگی سخت. مرگ بکشتار.
|| مُوَرَّد. گلی. گلگون.
- احمر اقتم، نهایت سرخ مائل بسیاهی و غبار. (غیاث اللغات).
- احمر زاهر، نیک سرخ. (منتهی الارب).
- احمر فاقع، مبالغه است در سرخی. (منتهی الارب).
- احمر فقاعی، احمر فاقع. (قاموس عربی بفرانسه ٔ کازیمیرسکی).
- احمر قانی، سرخی سرخ. سرخ مائل بسیاهی مشابه بلون خون. (غیاث). سخت سرخ. (صراح).
- احمر ناصع، سرخی سرخ. (مهذب الاسماء).
- الحسن احمر، یعنی میرسد عاشقان را از حسن آنچه میرسد مبارزان را از جنگ.
- کبریت احمر یا گوگرد سرخ، گوهریست و معدن آن بدانسوی بلاد تبت در وادی النمل است. کذا فی التهذیب و لیث گوید: کبریت چشمه ای است روان و چون آب آن منجمد شود کبریت ابیض واصفر و اکدر گردد و شیخ ما گوید که: من آنرا در چندجا دیدم از آن جمله معدنی که در ملالیخ مابین فاس و مکناسه است... معدنی دیگر از آن در اثناء افریقیه دروسط برقه است بنام برج و استعمال آن در معنی ذهب مجاز است چه گویند: الکبریت الاحمر، چه زر را از آن سازند و انواع کیمیا را شاید و یکی از اجزاء کیمیاء است. (تاج العروس ماده ٔ کبریت): اعز من الکبریت الاحمر؛ نایاب تر از گوگرد سرخ.
- ملح احمر. رجوع به ملح شود.
- یاقوت احمر، کبریت. (تاج العروس ماده ٔ کبریت).

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ابن دَحنه. شاعریست از عرب.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ابان بن عثمان بن یحیی بن زکریا اللؤلؤی البجلی. مکنی به ابوعبداﷲ مولی بجلی. ابوجعفر طوسی ذکر او در کتاب اخبار مصنفی الامامیه آورده و گفته است: اصل او از کوفه است و مسکن او گاه کوفه و گاه بصره بود و از اهل بصره ابوعبیده معمربن المثنی و ابوعبداﷲ محمدبن سلام الجمحی از او علم آموختند و در اخبار شعراء و نسب و ایام از وی بسیار روایت کرده اند و او خود از ابوعبداﷲ و ابوالحسن موسی بن جعفر روایت کند و از مصنفات وی جز کتابی که در آن مبداء و مبعث و مغازی و وفاه و سقیفه و ردّه را گرد کرده دیده نشده است. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 35) (روضات الجنات ص 271). و رجوع به ابان بن عثمان شود.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) لغوی. رجوع به ابومحرز خلف و احمر خلف بن حیان شود.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) نام غلام ابوسفیان. (حبط ج 1 ص 184).

احمر. [اَ م َ] (اِخ) نام چند تن از صحابه است.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) نام مولای ام ّسلمه رضی اﷲ عنها.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) نام مولای رسول صلی اﷲ علیه و آله.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) ناحیه ای است به اندلس ازاعمال سرقسطه که آنرا وادی الاحمر گویند. (مراصد).

احمر. [اَ م َ] (اِخ) نام کوهی بمکه و آن یکی از اَخشبان است، و بر قعیقعان مشرف است و آنرا در جاهلیت اعرف میگفتند. (مراصد).

احمر. [اَ م َ] (اِخ) قلعه ای است در سواحل بحر شام که معروف به عثلیث است. (مراصد).

احمر. [اَ م َ] (اِخ) مُلک شام. رجوع به ابیض شود.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) (بحر...) خلیج احمر. (حبط ج 2 ص 409) (مجمل التواریخ والقصص ص 470). رجوع به بحر احمر شود.

احمر. [اَ م َ] (اِخ) نام جانوری مانند سگ که در عهد بهلول شاه پیدا شده بود. (مؤید الفضلاء از دستور). (ظاهراً این جانور و هم بهلول شاه از افسانه ای گرفته شده است).

احمر.[اَ م َ] (اِخ) کوفی. رجوع به احمر ابان... شود.

فرهنگ معین

(اَ مَ) [ع.] (ص.) سرخ.

فرهنگ عمید

سرخ‌رنگ،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

سرخ

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرخ، قرمز، لاله‌فام، لاله‌گون، لاله‌گون، سرخ‌فام

فرهنگ فارسی هوشیار

سرخ، سرخ رنگ، مرد سرخ

فرهنگ فارسی آزاد

اَحْمَر، سرخ، قرمز رنگ (جمع: اَحامِر، حُمْر، حُمْران، اَحامِرَه، مؤنث: حَمْراء)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری