معنی اتمام در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
اتمام. [اِ] (ع مص) انجام دادن. به پایان رسانیدن. پرداختن. اکمال. تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرجامانیدن: واﷲ الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه. (تاریخ بیهقی). کسان حاجب بکتکین گفتند که امروز... شغلی فریضه است.. تا آن اتمام کرده آید. (تاریخ بیهقی). غرض من آن است که پایه ٔ این تاریخ بلند گردانم... و توفیق اتمام آن از حضرت صمدیت خواهم. (تاریخ بیهقی). شرطکردند و دختر را نکاح و عروسی به اتمام رسید. (قصص الأنبیاء). و در اتمام آنچه بر دوستان اقتراح کند ظفر یابد. (کلیله ودمنه). حالی را قومش در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشه ٔ انعام درباره ٔ تو به اتمام رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| تمام شدن. (زوزنی) (مؤید).
- اتمام حجت، تمام کردن حجت بر خصم: فضل علی را برای شما گفته ام اما برای اتمام حجت برای شما گفتم. (قصص الأنبیاء).
- اتمام قمر، بدر تمام گردیدن. (منتهی الارب).
- اتمام نبت، تمام شدن نمو گیاه و گل آوردن. (منتهی الارب).
|| آبستن شدن زن. (زوزنی). || نزدیک شدن زه آبستن. نزدیک رسیدن ایام زادن زن. (منتهی الارب). ایام بار گرفتن زن. (تاج المصادر بیهقی). || اتمام، در نماز مسافر، خلاف قصْر است. (منتهی الارب). || اتَم ّ فلاناً؛ تم ّ و تُمَّه داد فلان را. (منتهی الارب).
(اِ) [ع.] (مص م.) تمام کردن، به پایان رسانیدن.
تمام کردن، به پایان رساندن،
انجام دادن، به انجام رساندن،
[قدیمی] ازبین بردن، هلاک کردن،
به پایان رساندن، فرجام، پایان، انجام، به سرانجام رساندن، سرانجام، سپریدن
تتمیم، تکمیل، اختتام، پایان، ختم،
(متضاد) آغاز
انجام دادن، بپایان رساندن