معنی ابویعقوب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (ع اِ مرکب) بنجشک. گنجشک. عصفور. (المزهر). چغو. چغوک. چکک. چکوک. خانگی. ونج. مرکو. میچکا (به لهجه ٔ مازندرانی).

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن تاشفین لمتونی امیرالمسلمین. از سلاطین ملثمین مغرب. بانی شهر مراکش. (480- 500 هَ. ق.). ابن خلکان گوید: در کتابی بنام المعرب عن سیره ملوک المغرب که اسم مؤلف در آن نیامده است و ندانم از کیست جز اینکه در اول آن نسخه ای که من از آن نقل میکنم این عبارت هست:
کتبها فی سنهتسع و تسعین و خمس مائه (599 هَ. ق.) و فرغ منها فی ذی القعده من السنه بالموصل. و گوید: من ترجمه ٔ ابویعقوب را از آن کتاب خلاصه کردم: برّ مغاربه ٔ جنوبی قبیله ای را بود موسوم به زناته و قوم مُلَثَّمون از بلادجنوبی پیوسته به سودان بر آنان خروج کردند و مقدم آنان ابوبکربن عمر از همان قوم بود و او مردی ساده و سلیم و خیّر بود و عادت برغد و رفاه و تن آسانی نداشت و ملوک زناته در مغرب، در این وقت مردمانی ضعیف و سست بودند و در برابر ملثمین مقاومت نکردند و ملثمین بلاد آنانرا از دروازه ٔ تلمسان تا ساحل بحر محیط بگرفتند و آنگاه که ابوبکربن عمر صاحب آن بلاد شد روزی پیرزنی را ناقه ای گم شده بود پیرزن بگریست و گفت با آمدن ابوبکربن عمر ببلاد مغرب ما تباه شدیم. این سخن اورا بر این داشت که یکی از اصحاب خویش را که موسوم به یوسف بن تاشفین بود بخلیفتی خود گذاشت و خود ببلاد اصلی خویش بازگشت و ابن یوسف مردی شجاع و عادل و کاری بود شهر مراکش را در موضعی که مکمن دزدان بود پی افکند و موضع مراکش عجوزی را بود از قبیله ٔ مصمودیه. آنگاه که بلاد مغرب ویرا مسلم گشت قصد عبور بجزیره ٔ اندلس کرد و جزیره محاط بدریا بود و برای این مقصود کشتی ها و قایقها کرد و چون ملوک اندلس از مقصود او آگاهی یافتند عده ای کشتی و سپاهیان برای مقابله ٔ او آماده ساختند و در این وقت ملوک اندلس و بالخاصه ابوالقاسم محمدالمعتمد علی اﷲ عبادی میان دو دشمن یعنی ادفونش و ترسایان از شمال و ملثمین از جنوب محصور بودند و عاقبت جانب ملثمین را بسبب اتحاد مذهب ترجیح دادندواز ابویعقوب یوسف مدد خواستند و او با خیل و سپاه خویش بیامد و ادفونش پادشاه ترسایان را بشکست و از غنائمی که بدست آمد هیچ تصرف نکرد و بمردم اسپانیا گذاشت و ببلاد خویش بازگشت و در سال بعد برای فتح اندلس بدانجا مراجعت کرد و شرح این واقعه در ذیل ترجمه ٔ ابوالقاسم محمدالمعتمد علی اﷲ عبادی آمده است. وفات بتاریخ دوشنبه ٔ سوم محرم سال 500 هَ. ق. به نودسالگی.و مدت حکمرانی او پنجاه سال بود. رجوع به ابوالقاسم محمد... و رجوع به یوسف بن تاشفین ملک الملثمین و رجوع به ابن خلکان ج 2 ص 540 ببعد و حبط1 ص 400 ببعد شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) محمدبن احمدبن علی. رجوع به محمد... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) مذکوری. یکی از شیوخ تصوف. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 87 و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 129 شود.

ابویعقوب. [اَ بوی َ] (اِخ) مزابلی. از اقران جنید بود و او گفت التصوف حال تضمحل ّ فیها معالم الانسانیه. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 85 و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 127 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) مستنصر. یوسف بن محمد. رجوع به یوسف بن محمد ملقب به مستنصر... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) مولی لاَّل عبیداﷲ. محدث است.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) میدانی بغدادی. یکی از شیوخ متصوفه. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 87 و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 130 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) نصر (امیر...). برادر محمودغزنوی. رجوع به یوسف بن ناصرالدین سبکتکین... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) نهرجوری. رجوع به ابویعقوب اسحاق بن محمد نهرجوری شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) هاشمی. یکی از شیوخ تصوف به اواخر مائه ٔ دویم و اوائل مائه ٔ سیم. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 25 و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 125 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف. فقیه شافعی. رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف. اول موحدی. دومین از سلاطین موحدین (558- 580 هَ. ق.).

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن ابی بکربن محمدبن علی خوارزمی معروف به سکاکی صاحب کتاب مفتاح العلوم. رجوع به سکاکی... و رجوع به یوسف بن ابی بکربن محمد... و رجوع به ابویعقوب سکاکی... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن ابی محمد عبدالمؤمن بن علی القیسی الکومی صاحب المغرب. رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن ایوب بن یوسف بن وهره الهمدانی. رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن حسین الرازی. رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) قرمطی. معاصر الطایع باﷲ. متوفی به سال 366هَ. ق. و پس از او شش تن از ذریه ٔ ابوسعید جنّابی در میان قرمطیان زمام فرمانفرمائی بدست آوردند و بمشارکت یکدیگر حکومت کردند. رجوع به حبط 1 ص 306 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن ناصرالدین ابومنصور سبکتکین. برادر محمود غزنوی:
امیر و بار خدای ملوک ابویعقوب
معین دین هدی یوسف بن ناصردین.
فرخی.
رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف مرینی. ششمین ملوک بنی مرین بمراکش پس از ابویوسف یعقوب (685- 706 هَ. ق.). و رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف الثانی. پنجمین از موحدین (611- 620 هَ. ق.).

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن یونس محدث است. او از مالک و از او اسماعیل بن متوکل روایت کند.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن یعقوب الضبعی البصری. صاحب السلعه. محدث است و یزیدبن سنان از او روایت کند.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن یعقوب بن اسماعیل بن خرزاد نجیرمی لغوی بصری. رجوع به ابن خرزاد و رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن یحیی المصری البویطی. صاحب امام شافعی. ابن خلکان گوید: او در حیات امام شافعی واسطهالعقد جماعت و گرامی ترین اصحاب وی و مختص ّ امام بود و پس از وفات شافعی قائم مقام درس و فتوای شافعی هم او بود. احادیث نبویه را از عبداﷲبن وهب فقیه مالکی و از شافعی استماع کرد و ابواسماعیل ترمذی و ابراهیم بن اسحاق الحربی و القسم بن المغیره الجوهری و احمدبن منصور الرّمادی و جز آنان از وی روایت کنند. و او را به روزگار الواثق باﷲ خلیفه در مدت محنت از مصر به بغداد بردند و تکالیف کردند که از اعتقاد به مخلوق نبودن قرآن بازآید و او از اجابت آن سر باز زد از این رو او را به بغداد بند کردندو در قید و زندان ببود تا درگذشت. او صالح و متنسّک و عابد و زاهد بود. ربیع سلیمان گوید: آنگاه که بویطی را بر استری به بغداد درآوردند ویرا دیدم غل و زنجیری از آهن بر گردن داشت و برغل خشتچه ٔ آهنین که چهل رطل گرانی آن بود و او می گفت خداوند سبحانه و تعالی خلق را با کلمه ٔ کن آفرید واگر کن مخلوق باشد لازم آید که مخلوقی خالق باشد. سوگند با خدای که در این زنجیر بمیرم تا پس از من قومی که می آیند دانند که در این کار مردمی در زنجیرها جان داده اند واگر مرا نزد واثق برند تصدیق قول او نکنم. و ابوعمربن عبدالبرّ الحافظ در کتاب الانتفاء فی فضائل الثلاثه الفقهاء آرد که: ابن ابی اللیث الحنفی قاضی مصر بر ابویعقوب حسد می ورزید و دشمن وی بود از این رو در وقت المحنه فی القرآن العظیم در جزء کسانی که از مصر به بغداد اخراج کرد ابویعقوب را نیز بفرستاد و از اصحاب شافعی جز او کس را نفی و اخراج نکرد و به بغداد ویرا بزندان کردند و او اجابت دعوت مدعیان نکرد و گفت کلام اﷲ غیر مخلوق است تا در حبس بمرد. و شیخ ابواسحاق شیرازی در کتاب طبقات الفقهاء گوید: آنگاه که بویعقوب بزندان اندر بود هرصباح جمعه غسل میکرد و جامه بر تن راست میکرد و چون آواز مؤذن می شنید راه درمیگرفت، سجّان میگفت کجا شوی او میگفت اجابت داعی خدای میکنم سجّان میگفت خدات عافیت دهاد بازگرد و او بازمیگشت و میگفت بار خدایا دانی که من اجابت داعی تو کردن خواستم لیکن مرا منع کردند. و ابوالوالیدبن ابی الجارود گوید: بویطی بهمسایگی من خانه داشت ودر هر ساعت شب که بیدار میشدم آواز او را می شنیدم که نماز یا قرآن می خواند و ربیع میگفت همیشه دو لب بویطی بذکر خدای در حرکت بود و هیچ کس را در احتجاج بکلام اﷲ بارع تر از وی ندیدم و او را نزد شافعی منزلتی بود که بسا از وی از مسئلتی میپرسیدند و او میگفت از ابویعقوب پرسید و چون میگفتند ابویعقوب در جواب چنین گفت می گفت همانست که او گفته است. و بسیار اتفاق می افتاد که رسول صاحب شرطه برای استفتاء نزد شافعی میشد و او اشاره به ابویعقوب میکرد و میگفت او زبان من است. و خطیب بغدادی در تاریخ خود گوید که پس از مرگ شافعی محمدبن عبدالحکم در نشستن بر جای شافعی یعنی در طاقی که او درس می گفت به ابویطی منازعت کرد و ابوبکر حمیدی که در این وقت به مصر بود بمحمد گفت که از شافعی شنیدم که گفت که کس مجلس مرا از یوسف بن یحیی سزاوارتر نباشد و از اصحاب من هیچیک از او اعلم نیستند و ابن عبدالحکم گفت دروغ گوئی و حمیدی گفت دروغزن تو و پدرت و مادرت باشید و محمدبن عبدالحکم برآشفت وبیک طاق فاصله از مجلس شافعی مقام کرد و مجلس گفت وبویطی در جای شافعی بتدریس نشست. ربیعبن سلیمان گوید ابویعقوب از زندان بمن نوشت گاهی در اینجا رخوت و سستی بمن عارض شود که سنگینی غل و زنجیر را تا بدست نسایم درک نکنم چون این نامه ٔ من بخوانی خوی خویش باحاشیت و کسان خود نیکو کن. و غریبان را یاری ده چه من بارها شافعی را دیدم که به این بیت تمثل میکرد:
اهین لهم نفسی لاکرمهم بها
و لن تکرم النفس التی لاتهینها.
وفات ابویعقوب روز جمعه پیش از نماز به رجب سال 231 هَ. ق. در بند و زندان به بغداد بود و بعضی به سال سی ودو گفته اند و اولی اصح است. و ابن فرات درتاریخ خود روز وفات او را سه شنبه از ماه رجب گفته است. واﷲ اعلم.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن محمدبن علی سکاکی. رجوع به یوسف بن ابی بکر... و رجوع به سکاکی... و رجوع به ابویعقوب سکاکی... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن حمدان سوسی. رجوع به ابویعقوب سوسی شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن محمد. ملقب به مستنصر پنجمین از سلاطین موحدین درمغرب. (611- 620 هَ. ق.). رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن علی بن محمد جرجانی. رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن عبدالمؤمن. دوّمین از سلاطین موحدی مغرب. و او یوسف اول است. (558- 580 هَ. ق.). رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن طاهر نحوی. رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن سبکتکین. رجوع به یوسف بن ناصردین... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف بن خرزاد یعقوب. رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) کورَتی. از عرفای اواخر مائه ٔ سیم هجریه و اوائل مائه ٔ چهارم است. در زمان سلطنت سامانیان در میان این طبقه معروف و مشهور بود وجمعی از مشاهیر این طبقه او را دیده اند از جمله شیخ اجل عبداﷲ انصاری نوشته که در اوایل حال من او را دیدم پیری صاحب وقت روشن ضمیر و دارای کرامات بود پیوسته چوبی در دست گرفتی و رومالی بر میان آن بسته او راگفتند این چیست گفت اینهم فنی است مانند فنون دیگر یعنی نوعیست از ملامت. از شیخ معمر مالکی حکایت شده است که گفت روزی از محلی عبور میکرد جماعتی از معدلان را در جائی نشسته دید یعنی عدول قاضیان را، بر ایشان برخواند تحسبهم جمعاً و قلوبهم شتّی. یعنی پنداری که ایشان را جمعیّتی حاصلست بصورت جمعند و دلهای ایشان پریشان. وقتی از او پرسیدند یا شیخ طبقات خلایق در حق یکدیگر چه میگویند گفت آنکه حق گوست او را قول صحیحست گفتند معنی این چیست. گفت بخیال خود منفعتی از برای خود و ضرری از برای غیر نخواهد و تعصب ننماید.
وقتی او را گفتند مارا نصیحتی کن گفت آنکس که در دیده عبرت باشد خود ازگردش دهر نصیحتی خواهد یافت و اگر او را نظری نیست سخنهای بزرگان را درو تأثیری نباشد. یکی از بزرگان اهل علم وقتی بر او بگذشت که در مکانی نشسته و اندوه زیاد داشت از وی پرسید یا شیخ چرا بدینسان اندوهگینی گفت چرا اندوهگین نباشم که لحظه ای امید زندگانی ندارم و بضاعتی نه که توانم رو بدانسوی نهاد و آن عالم را از گفته ٔ وی گریه ٔ بسیار دست داد و تغییر حالت پدید گردید. از کلمات اوست که گفته وقت خود را غنیمت دان و در آن وقت کار رفتن بساز که در وقت حرکت بیراحله و در رسیدن بمنزل بی توشه نباشی و نیز گفته شرط دین بجای آوردن آداب آن است و عمل کردن به احکام آن والا در عداد اهل دین او را نتوان معدود داشت. سال وفات آن عارف کامل بدست نیامد ولی از ترجمه اش همچنانکه مستفاد گردید مقارن بوده است با اواسط مائه ٔ چهارم هجریه در زمان دولت و سلطنت سامانیان. رجوع به نامه ٔدانشوران ج 3 ص 131 و نفحات الانس ص 87 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) قَبلی ّ. محدث است.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) ابن خرزاد یوسف بن یعقوب. رجوع به یوسف... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم مروزی. رجوع به اسحاق... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن محمد نهرجوری. صاحب تذکرهالأولیاء آرد که او از کبار مشایخ بود و لطفی عظیم داشت و بخدمت و ادب مخصوص بود و مقبول اصحاب و سوزی بغایت داشت و مجاهده ٔ سخت و مراقبتی بر کمال و کلماتی پسندیده و گفته اند که هیچ پیر از مشایخ از او نورانی تر نبود و صحبت عمروبن عثمان مکی و جنید یافته و مجاور حرم بود و آنجا وفات یافت. نقلست که یک ساعت از عبادت و مجاهدت فارغ نبودی. نقلست که یکی او را گفت در دل خودسختی مییابم و با فلان کس مشورت کردم مرا روزه فرمودچنان کردم زائل نشد و با فلان گفتم سفر فرمود کردم زائل نشد او گفت ایشان خطا کردند طریق تو آن است که در آن ساعت که خلق بخسبند بملتزم روی و تضرع و زاری کنی و بگوئی خداوندا در کار خود متحیرم مرا دست گیر آن مرد گفت چنان کردم زائل شد. نقلست که یکی او را گفت نماز میکنم و حلاوت آن در دل نمی یابم گفت چون طلب دل در نماز کنی حلاوت نماز نیابی چنانکه در مثل گفته اند که اگر خر را در پای عقبه جو دهی عقبه را قطع نتواند کرد. و گفت دنیا دریاست کناره ٔ او آخرت است و کشتی او تقوی و مردمان همه مسافر. گفت هر که را سیری بطعام بود همیشه گرسنه بود و هر که را توانگری بمال بود همیشه درویش بود و هر که در حاجت خود قصد خلق کندهمیشه محروم بود و هر که در کار خود یاری از خدای نخواهد همیشه مخذول بود. و گفت زوال نیست نعمتی را که شکر کنی و پایدار [ی] نیست آن را چون کفران آری در نعمت. و گفت چون بنده بکمال رسد از حقیقت یقین، بلابنزدیک او نعمت گردد و رجا مصیبت. و گفت اصل سیاست کم خوردن است و کم خفتن و کم گفتن و ترک شهوات و گفت چون بنده از خود فانی شود بحق باقی شود چنانکه پیغمبر صلی اﷲ علیه و علی آله و سلم درین مقام از خود فانی و بحق باقی گشت لاجرم بهیچ نامش نخواند الا بعبد: فاوحی الی عبده ما اوحی.
و گفت شادی در سه خصلت است: یکی شادی بطاعت داشتن خدایرا و دیگری شادی است نزدیک بودن بخدای و دور بودن از خلق را سوم شادی است یاد کردن خدای را و یاد کردن خلق را فراموش کردن. و گفت فاضلترین کارها آن باشد که بعلم پیوسته باشد و گفت عارفترین بخدای آن بود که متحیرتر بود در خدای تعالی. و گفت عارف بحق نرسد مگر دل بریده گرداند از سه چیز علم و عمل و خلوت یعنی درین هرسه از هرسه بریده باشد یکی از او پرسید که عارف بهیچ چیز تأسف نخورد جز بخدای گفت عارف خود چیز نبیند جز خدای تابر وی تأسف خورد گفت بکدام چشم نگرد گفت بچشم فنا و زوال. و گفت جمع عین حق است آنکه جمله اشیاء بدو قائم بود و تفرقه صفت حق است از باطل یعنی هرچه دون حق است باطل است بنسبت با حق و هر صفت که باطل کند حق را آن تفرقه بود. و گفت جمع آن است که تعلیم داد آدم را علیه السلام از اسماء و تفرقه آن است که از آن علم پراکنده شد و منتشر گشت در باب او. و گفت ارزاق متوکلان بر خداوند است میرسد بعلم خدای بر ایشان و بر ایشان میرود بی شغلی و رنجی و غیر ایشان همه روز در طلب آن مشغول و رنج کش. و گفت متوکل بحقیقت آن است که رنج و مؤنت خود از خلق برگرفته است نه کسی را شکایت کند از آنچه بدو رسد و نه ذم کند کسی را که منع کنندش از جهت آنکه نبیند منع و عطا جز از خدای تعالی. و گفت حقیقت توکل ابراهیم خلیل را بود که جبرئیل علیهماالسلام گفت هیچ حاجت هست گفت بتو نه زیرا که از نفس غایب بود بخدای تعالی تا با خدای هیچ چیز دیگر ندید. و گفت اهل توکل را در حقایق توکل اوقاتی است در غلبات که اگر در آن اوقات بر آتش بروند خبر ندارند ازآن و اگر ایشان را در آن حالت در آتش اندازند هیچ مضرت بر ایشان نرسد و اگر تیرها بدیشان اندازند و ایشان را مجروح گردانند الم نیابند از آنروی وقت بود که اگر پشه ای ایشان را بگزد بترسند و به اندک حرکتی ازجای بروند. گفتند طریق بخدای چگونه است گفت دور بودن از جهال و صحبت داشتن با علما و استعمال کردن علم و دایم بر ذکر بودن. پرسیدند از تصوف گفت اول تلک امه قدخلت لها ماکسبت. پس به آخر زفرات قلوب است بودایع حضور آنجا که همه را خطاب کرده است حق و آن همه درصورت ذرات بوده است تا خبر داده است کما قال عز و جل: الست بربکم قالوا بلی رحمهاﷲ علیه - انتهی.
و در نفحات الانس آمده است: او از طبقه ٔ رابعه است و شاگرد ابویعقوب سوسی است و در سال ثلثمائه و ثلثین (330 هَ. ق.) از دنیابرفته و از سخنان اوست: من اخذ التوحید بالتقلید فهو عن الطریق بعید. و او گفته است:
العلم لی منک خطالعذر عندک لی
حتّی التقیت فلم تعذل و لم تلم
اقام علمک لی فاحتج ّ عندک لی
مقام شاهد عدل غیر متّهم.
رجوع به تذکرهالأولیاء عطار و نفحات الانس چ هند ص 84 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 430 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن عمار. معروف به ابن الجصّاص. رجوع به اسحاق بن عمار... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن عثمان الکلابی البصری. محدث است. او از اسماعیل بن عبدالرحمن بن عطیه و از او ابوالولید هشام بن عبدالملک روایت کند.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن سلیمان طبیب اسرائیلی. رجوع به اسحاق... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن حنین بن اسحاق عبادی طبیب و مترجم معروف. وفات به سال 297 هَ. ق. رجوع به اسحاق... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن اسرائیل. محدث است.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم الخطابی. محدث است.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن نصیر. کاتب بغدادی. رجوع به اسحاق... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم الثقفی. محدث است. او از محمدبن المنکدر و از او عبیداﷲبن موسی روایت کند. و رجوع به اسحاق... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم بن مخلدبن ابراهیم و او ابن راهویه است. و محدث است. مولد 163 هَ. ق. وفات 238.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم بن محمدبن سهل. رجوع به اسحاق... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن ابراهیم بن صیغون صیغونی. صوفی زاهد صالح و محدث مصری. ابن یونس در تاریخ خود ذکر او آورده و وفات ویرا به سال 302 هَ. ق. گفته است.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) ابن زیزی. در نفحات آمده است: شیخ الاسلام گفت که شیخ ابوعبداﷲ خفیف گوید که با ابن زیزی در سماعی حاضر شدم و قوال این بیت میخواند:
لو اسندت میتاً الی هجرها
عاش و لم ینقل الی القبر.
وقت ابن زیزی خوش شد دستها از پس پشت بر زمین نهادو سینه برافراشت و چشم بر آسمان دوخت و میگفت بگوی واﷲ که غیر من کس نمی شنود ناگاه خون از رگهای وی بگشاد که پنداشتی از آنجا فصد کرده اند و همچنان بود تا بیهوش بیفتاد ویرا بگرفتند و خونها بشستند. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 86 و 87 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) ابن راهویه. اسحاق بن ابراهیم بن مخلد الحنظلی المروزی. رجوع به ابن راهویه ابویعقوب و رجوع به اسحاق بن ابراهیم... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اسحاق بن محمد الهروی. محدث است.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اقطع. یکی از شیوخ تصوف. در مائه ٔ سیم هجریه او در میان این طبقه مشهور و بزهد و علو درجه موصوف است در اوایل حال به بغداد بود و پس مجاور مکه ٔ معظمه گشت. در نفحات الانس آمده است که ابویعقوب اقطع کاتب الجنید و راسله شیخ ابوعبداﷲبن خفیف که ترجمه ٔ این طبقه را نگاشته آورده که شیخ ابوالحسن مزین حکایت کرد و گفت که چون بمکه رسیدم شیخ ابویعقوب اقطع در حال رفتن بود بر وی درآمدم که وصف او را شنیده بودم تا دیده باشمش جماعتی از مریدان مرا گفتند چون ببالین او درآئی اگر بتو التفات و توجهی کند شهادت بر وی عرض کن و در حقیقت مرا فریب دادند که کودک بودم و بی تجربه چون بر بالین وی نشستم بمن نگریست و توجهی مشفقانه کرد گفتمش ایها الشیخ نشهد ان لااله الااﷲ گفت ایّای َ تعنی بعزه من لایذوق الموت مابقی بینی و بینه الاّ حجاب العزّه؛ یعنی از این کلمه مقصود تو تلقین من بود در دم رفتن سوگند بغلبه و استیلاء آنکه نچشد مرگ که میان من و او نمانده مگر پرده ٔ عزت. شیخ الاسلام در ذیل این بیان گفته که پرده ٔ عزت اوئی اوست و توئی تو. شیخ ابوالحسن مزین پس از این حال که ازآن عارف کامل دید همواره میگفته است چون من که باشدکه شهادت بر دوستی از دوستان او عرضه کند و مراد ازاین افتخار دریافت صحبت شیخ اجل ابویعقوب اقطع بود.شیخ ابوعبداﷲبن خفیف گفته است که او مردی بود که درصفات حق و الوهیت میسوخت چنین کسی را از ورای پرده ٔعزت کلمه ٔ شهادت بر وی عرضه میکردند در ذیل این بیان شیخ الاسلام آورده که ابوعبداﷲ طاقی محتضر بود یکی شهادت بر وی عرضه کرد گفت خاموش باش قومی بی ادبان و بیحرمتان آمده اند و شهادت بر دوستی از دوستان او عرضه میکنند تو آنرا خود بگوی که من آنرا خود سالهاست گفته ام. توفنی مسلماً و الحقنی بالصالحین این کلام میگفت و جان بداد و وقتی جماعتی بر پیری از مشایخ شهادت عرضه کردند وی از آن غیرت از جای برجست بر یک یک شهادت عرضه میکرد تا همه بگفتند پس سر بزمین بازنهاد و جان بداد یکی پس از وفات آن پیر را بخواب دید پرسید حال تو چونست گفت سخت نیکوست. گفت ایمان ببردی گفت ببردم گفت بدر مرگ شهادت نگفتی گفت آن شهادت در عروق واعصاب من جای کرده و رسته بود. بالجمله سال وفات آن عارف کامل مضبوط نیست ولی همچنانکه از ترجمه اش مستفاد گردید مقارن بوده است با اواسط حدود مائه ٔ سیم هجریه. از کلمات اوست که گفته اگر خواهی بدانی که نادان کیست حریص را بنگر که خود را در دنیا محروم و در آخرت خوار دارد. از او پرسیدند اهل نعمت چه کسانند گفت آنانکه بضاعت عمر خود گذرانند و از برای لحظه ای حظنفس بدر دونان نروند و عزت نفس را بذلت طمع نیالایند- انتهی. (نقل به اختصار از نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 127ببعد). و رجوع به نفحات الأنس جامی ص 85 و 86 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) فرقدبن یعقوب السنجی. محدث است. و رجوع به فرقد... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) السکاکی. یاقوت در معجم الادباء گوید: ابویعقوب سکاکی از اهل خوارزم علامه و امام در عربیّت و معانی و بیان و ادب و عروض و شعر و متکلم و فقیه و متفنن در علوم بسیار و او یکی از افاضل عصر است که آوازه و ذکر او بهمه جا رسیده است. مولد اوبه سال 554 هَ. ق. بود و کتاب مفتاح العلوم تصنیف کرد در دوازده علم در غایت حسن و نیکوئی و جز آن نیز او را کتابهاست و امروز ببلده ٔ خوارزم در حیات است. رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 7 ص 306 و رجوع به یوسف بن ابی بکربن محمد... و رجوع به سکاکی شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) عضدالدوله امیر نصر یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار، برادر محمودبن سبکتکین غزنوی. رجوع به یوسف بن ناصرالدین شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) عسقلانی. از مشایخ تصوف. جامی در نفحات الانس آرد که وی گفت بر ابوالحسن نوری درآمدم و با خودمحبره ای داشتم مرا گفت ای پسر میخواهی که چیزی نویسی گفتم آری بیتی چند بر بدیهه املا کرد که بنویس بنوشتم حاصل معنی ابیات آنکه هر چه شما درین اوراق اثبات میکنید و مینویسید ما آنرا محو کرده ایم لاجرم شما نسبت بدان ادراک و فهم آنچه مقصود است محجوب گشتید و بر ما بسبب این محو، ابواب ادراک گشاده شد. رجوع بنفحات الانس چ هند ص 87 و رجوع به ابویعقوب خراط... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) عبداﷲبن یحیی التوأم الکلابی. محدث است.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) عبداﷲبن نافع. محدث است و از هشام بن عروه روایت کند.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) عبدالحق. مؤسس سلسله ٔ بنی مرین. رجوع به عبدالحق ابویعقوب... شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) السوسی. یوسف بن حمدان. استاد ابویعقوب نهرجوری. یکی از شیوخ تصوف. او در بصره میزیست و به ابله چهار فرسنگی بصره درگذشت. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 84 و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 126 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) سفیان بن المختار. محدث است.او از برأبن عازب و از او اسودبن قیس روایت کند.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) اهوازی. طبیبی به روزگار عضدالدوله ٔ دیلمی از مردم اهواز.ابن ابی اصیبعه گوید: او در صناعت طب مشکور و جمیل الطریقه بود و آنگاه که عضدالدوله بیمارستان معروف رابه بغداد بنا کرد او را نیز با جمعی از اطباء بکار بیمارستان گماشت و از کتب او مقاله ای است در اینکه سکنجبین بزوری گرمتر از تریاق است و در بعضی کتب نام این کتاب رساله فی اثبات ان اقسومالی (ماءالعسل) المُطیب احرّ من التریاق، آمده. رجوع به عیون الانباء ابن ابی اصیبعه ج 1 ص 238 و تاریخ الحکماء قفطی ص 436 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) الزیات. یکی از مشایخ تصوف به روزگار جنید. صاحب نفحات الانس گوید: جنید گفت ما با جمعی از اصحاب درِ خانه ٔ ابویعقوب زیات بکوفتیم گفت شما را با خدای تعالی مشغولی نبود که بمشغول گردانیدن من آمدید من گفتم چون آمدن ما بتو از جمله مشغولی بحق است به آن از حق بریده نمیشویم و باز گویند ابویعقوب از بعض مریدان پرسید که قرآن یاد داری گفت نی گفت واغوثاه ! باﷲ مریدی که قرآن یاد ندارد چون ترنجی است که بوی ندارد پس بچه چیزتنعم میکند و بچه چیز ترنم میکند و بچه چیز با پروردگار خود راز می گوید. رجوع به نفحات الانس ص 85 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) الزاهد. یکی از زهاد و صلحای معروف سیستانی الاصل.رجوع به تاریخ سیستان چ ملک الشعراء بهار ص 20 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) الزاجر المکفوف. ابوریحان ازکندی آرد که رشید انبانی از جواهر بیحیی داد و او انبان در خانه نهاد و بکاری برخاست و فراموش کرد و یکی از فراشان آن انبان بدزدید و چون یحیی بازگشت آنرا نیافت و سخت اندیشمند و غمین گشت و من نزد او بودم و ابویعقوب زاجر مکفوف را بخواندند و چون درآمد یحیی گفت همه سکوت کنید تا حواس او جمع باشد و از وی پرسید من ترا از امری پرسیدن خواهم بگوی آن چیست او اندکی بفکر فروشد سپس گفت مرا از گمشده ای سؤال کنی یحیی پرسید آن چیست این بار او مدتی طویل به اندیشه فروشد و دست بر زمین زد و گفت چیزی گران قیمت سپید و سرخ و سبز و آن در کیسه ای است و کیسه در ظرفی دیگر. یحیی گفت چنین است و یحیی پرسید کدام کس آنرا بگرفته است گفت فراش، گفت او کجاست گفت به آبریز اندر است و یحیی بشکفت و گفت بالوعه های خانه تجسس کنند و او را بر بالای یکی از آنها یافتند و نزد یحیی بردند یحیی غلام را گفت پنج هزار درهم ابویعقوب را ده و فلان را بگوی تا او رابهمسایگی ما خانه ای به پنج هزاردرهم خرند ابویعقوب گفت اما این پنج هزار درهم به من رسید لیکن خانه هیچوقت خریده نخواهد شد یحیی گفت ای ابویعقوب این زجر و فال چیست گفت پایه ٔ او بر حواس است و من چشم ندارم وبا گوش خویش بزجر و عمل زجر پردازم چون درآمدم هیچ چیز نشنیدم گمراه شدم و ضلالت بمن دست داد پس گفتم مقصود ضاله و گمشده است و باز صوتی نشنیدم پس دست بفرش زدم و قمع خرما بدست من آمد و گفتم نخله را کانازی است و در آن سپید و سرخ و سبز باشد و آن چون رشته های گوهرهاست در طلع. و کاناز خود ماننده است بگوهرهای در انبان نهاده و آنگاه که از من پرسیدی کدام کس آنرا بر گرفته است نهیق خری شنیدم و خر تناور و قوی است گفتم در نزدیک ملوک بچنین صفت جز فراشان نباشند و گفتم آنرا فراش ربوده است از موضع آن پرسیدی در این وقت آوازی شنیدم که میگفت آنرا در آبریز ریز. یحیی پرسید در امر مالی که ترا دادیم چگونه پیشگوئی کردی گفت چون به پنج هزار درهم مرا امر فرمودی شنیدم که یکی از غلامان گفت آری گفتم این مال بمن رسد و آنگاه که امر خریدن خانه دادی باز غلامی دیگر گفت نه و پنج هزار درهم بگرفت و بشد و زمانی کوتاه پس از آن نکبت برامکه ببود. رجوع به الجماهر بیرونی ص 159 و 160 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) رازی. فقیهی بمذهب مالک. او قضاء اهواز داشت و کتاب مسائل از اوست. (ابن الندیم).

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) خراط عسقلانی.وی در اواخر مائه ٔ سیم هجریه بوده است و زمان المقتدر باﷲ عباسی را دریافته در میان این طبقه نام وی هست و صحبت شیخ ابوالحسن نوری را درک کرده از جمله حکایاتی که خود نقل کرده این است که گفت وقتی بر شیخ اجل ابوالحسن نوری درآمدم و با خود محبره ای داشتم گفت ای پسر میخواهی تا چیزی بگویم بنویسی گفتم زیاده طالبم آنگاه بیتی چند بر بدیهه املا کرد گفت بنویس بنوشتم حاصل معنی ابیات آنکه هر چه شما در این اوراق اثبات میکنید و مینویسید ما آنرا محو کرده ایم لاجرم بسبب آن اثبات از ادراک و فهم آنچه مقصود است محجوب گشتیدو بر ما بسبب این محو ابواب ادراک و فهم مقصود بی انتها و انقطاع گشاده شد و باعث ما بر این موعظت و تذکیر نیکوخواهی شماست چند بینم شما را که ورق می نویسیدو میشمارید و خود را از آنچه مقصود است محجوب میدارید تا اینجا بود ترجمه ٔ وی. (از نفحات الانس). از کلمات وی که شیخ شهاب الدین نقل کرده این است که گفته آنکس که با تو دم از دوستی زند در دو مقام او را بیازمای اول در مقام حاجت که چون حاجتی با وی بری روی از تو نپیچد و بگاه سختی با تو همراه باشد. عسقلان بفتح عین و سکون سین و قاف منقوطه و نون آخر از مشاهیر بلدان شام است از اعمال فلسطین و عسقلان و دمشق را عروس شام گفته اند. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 131 شود.

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) الحریمی، مملوک. او را دویست ورقه شعر است. (ابن الندیم).

ابویعقوب. [اَ بو ی َ] (اِخ) یوسف همدانی. (خواجه...) شیخ عالم ربانی ابویعقوب یوسف همدانی. او در اوائل حال به بغداد رفت و در مجلس شیخ ابواسحاق شیرازی بتحصیل علوم مشغول شد و در اندک زمان بر امثال و اقران فائق آمد و بدیگر ولایات شتافت و از علماء آن عصر استماع حدیث کرد آنگاه روی بخراسان آورد و در مرو اقامت گزید و سپس بهرات رفت و بعد از چندگاه خمس و ثلاثین و خمسمائه (535 هَ. ق.) بار دیگر عزیمت مروفرمود و در اثناء راه وفات یافت و مریدان او را در همان منزل بخاک سپردند و پس از مدتی به مرو نقل کردند و اکنون مزار آنجناب در ظاهر آن بلده مشهور است.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری