ابوهاشم در لغت نامه دهخدا
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (ع اِ مرکب) گوه گردان. سرگین گردان. جُعَل. گوگال. || و صاحب المرصعمعنی چاه و نوعی سَبُع و دده نیز بکلمه داده است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) کثیربن عبدالأعلی الأیلی. محدث است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) عبداﷲبن مالک الطائی. محدث است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن الحنفیه. از تابعین است و فرقه ٔ هاشمیه قایلین به امامت محمدبن الحنفیه و فرزند او ابوهاشم بدو منسوبند. ابن اثیر در کامل در حوادث سال 100 هَ. ق. گوید: ابوهاشم عبداﷲبن محمدبن الحنفیه بشام نزد سلیمان بن عبدالملک رفت و در آنجا درک صحبت محمدبن علی کرد و سپس نزد سلیمان شد و سلیمان او را اکرام و قضاء حوائج وی کرد و برعلم و فصاحت او حسد برد و بترسید و کس گماشت تا او را در شیر زهر دادند و ابوهاشم آنگاه که احساس شر کرد بحمیمه از ارض شراه شد و محمد بدانجا بود وبر او فرود آمد و گفت این امر به اولاد او رسد و ابوهاشم آنگاه که شیعیان وی از مردم خراسان و عراق با وی تردد داشتند بدیشان گفته بود که امر امامت در اولادمحمدبن علی خواهد بود و وصیت کرده بود که پس از وی بدو رجوع کنند چون ابوهاشم درگذشت نزد محمد رفتند و با وی بیعت کردند. رجوع به کیسانیّه شود. و گویند آنگاه که ابوهاشم بحمیمه نزد محمدبن علی بن عبداﷲبن عباس رفت صحیفه ٔ علویه را که آنرا ( (صحیفه ٔ زرد)) گفتندی و او از پدر و پدر وی از والد بزرگوار خویش علی بن ابیطالب میراث داشت و حوادث عالم تا روز قیامت در آن نوشته بود بمحمدبن علی بن عباس تسلیم کرد و در همان روز وفات یافت. و صاحب حبیب السیر سال وفات وی را 98 هَ. ق. گفته است. رجوع به حبط 1 ص 257 و 258 شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) عبیداﷲبن قیس الرقیات. رجوع به عبیداﷲ... شود.
ابوهاشم. [اَش ِ] (اِخ) علوی (سید...) جد امیر سیدعلاءالدوله رئیس همدان. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 413 شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) علی ملقب به الظاهر لاعزاز دین اﷲبن حاکم بن عزیزبن معزبن منصوربن قائم بن مهدی عبیداﷲ عبیدی فاطمی صاحب مصر. هفتمین از خلفای فاطمی مصر (411- 427 هَ. ق.). ابن خلکان کنیت او را ابوهاشم آورده و در طبقات سلاطین اسلام لین پول ابوالحسن آمده است. رجوع به ظاهربن حاکم علی... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) عماربن عماره صاحب الزعفرانی. محدث است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) قاسم بن کثیر. او از ابی البختری و از او سفیان ثوری روایت کند.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) قباث بن رزین اللخمی. محدث است. او از علی بن رباح و از او ابوعبدالرحمن المقری روایت کند.
ابوهاشم.[اَ ش ِ] (اِخ) کوفی. رجوع به ابوهاشم صوفی شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) عبدالسلام بن محمد الجبائی المعتزلی. او در سال 314 هَ. ق. به بغداد رفته و به سال 321 درگذشت. وی از متکلمین معتزله است. او ذکی نیکودریافت، ثاقب الفطنه سخن آفرین و مسلّط بر سخن بود و از اوست: کتاب الجامع الکبیر. کتاب الابواب الکبیر. کتاب الابواب الصغیر. کتاب الجامع الصغیر. کتاب ألانسان. کتاب العوض. کتاب المسائل العسکریات. کتاب النقض علی ارسطالیس فی الکون والفساد. کتاب الطبایع و النقض علی القائلین بها. کتاب الأجتهاد. (ابن الندیم). و کنیت پدر او ابوعلی بوده است و در بعض آثار نسب ابوهاشم راچنین ذکر کرده اند: عبدالسلام بن علی بن محمد [شاید ابی علی محمد] بن عبدالوهاب جبائی. و ابن خلکان گوید: مولد او به سال 247 بود و او در بغداد میزیست و هم بدانجا درگذشت. و در مقابر البستان از جانب شرقی جسد او بخاک سپردند و پیروان او را بهشمیّه نامند. رجوع به بهشمیه شود. و ابن هیثم حکیم را کتابی است در ردّ بعض اقوال او. و قفطی در تاریخ الحکماء در ذیل کتاب السماء و العالم ارسطو آرد که: و لأبی هاشم الجبائی علیه کلام و ردود سماه التصفّح. بطل فیه قواعد ارسطوطالیس و اخذه بالفاظ زعزع بها قواعدها التی اسسها و بنی الکتاب علیها. و او از مردم جُبّاء روستائی به خوزستان بود و بقول حموی در کتاب المشترک جباء کوره وبلده ای است صاحب قری و عمارات و سمعانی گوید: قریه ای است از قراء بصره و جماعتی از علماء بدانجا منسوبند. رجوع به ابن خلکان ج 1 ص 317 و نیز رجوع به ابوعلی جبائی و روضات الجنات ذیل ترجمه ٔ ابوعلی جبائی شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) محمد. شریف مکه. آنگاه که میان اشراف مکه اختلافی در امر شریفی پدید آمد امیر صلیحی یمن مداخله کرد و در نتیجه ابوهاشم محمد به این سمت مستقر گردید و وی از سال 455 هَ. ق. تا 484 این سمت داشت و اولاد وی تا زمان قتاده (سال 598) این مقام داشتند و او حاج را آزار میرسانید و مال و زر بسیار از آنان می ستد و خود گاه اظهاراطاعت بخلیفه ٔ بغداد و گاه انقیاد فاطمیان میکرد.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) محمدبن علی. محدث است و از محمدبن محصن روایت کند.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) مطلبی. شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) مغیرهبن زیاد موصلی. محدث است.
ابوهاشم.[اَ ش ِ] (اِخ) مغیرهبن عبدالرحمن بن عبداﷲبن ابی عیاش بن ابی ربیعه. محدث است و از ابن عجلان روایت کند.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) مهشم بن عتبه. رجوع به ابوهاشم بن عتبه... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) هریربن صریح. رجوع به هریر... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) هشیم بن عتبه. رجوع به ابوهاشم بن عتبه... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) هلال. مولی ربیعه. محدث است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) عبداﷲبن عبیدبن عمیر. محدث است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) صیفی بن ربعی. محدث است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) پدر فخرالدوله رئیس همدان بزمان طغرل بن محمد از سال 525 هَ. ق. رجوع به فخرالدولهبن ابی هاشم... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) حسن بن عبدالرحمن از ائمه ٔ زیدیه وسید یمن (426- 430 هَ. ق.). رجوع به حسن... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) ابن ظفر.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) ابن عتبهبن ربیعهبن عبدشمس القرشی. خال معاویهبن ابی سفیان. صحابی است و او بیوم الفتح قبول اسلام کرد و نام او شیبه یا هشیم یا مهشم است. ابوهریره گوید: او مردی صالح بود و به روزگار معاویه درگذشت. و دختر او ام ّهاشم یا ام خلف زوجه ٔ زیدبن معاویه و مادر معاویهبن یزید است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 299 شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) ابن معتمد علی اﷲ عبادی. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی اﷲ... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) اسحاق بن عیسی البصری. محدث است و هناد ابی سری از او روایت کند.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) اسماعیل بن کثیر. محدث است و یحیی بن سلیم از او روایت کند.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) اسماعیل حمیری. شاعر مشهور عرب (سیّد...). رجوع به اسماعیل (سید...) حمیری... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) بشیربن محمد شامی سکونی. محدث است و از او سلیمان ابی سلمه الخبائری روایت کند.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) حابس بن عمر. رجوع به ابوهاشم سعد سنجاری... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) حرّانی. یکی از بلغای زبان عرب. (ابن الندیم).
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) خالدبن یزیدبن معاویهبن ابی سفیان اموی. رجوع به خالد... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) صوفی. اصل وی از کوفه است و شیخ تصوف بود بشام و در رمله میزیست و با سفیان ثوری معاصر بود و سفیان گفت لولا ابوهاشم الصوفی ما عرفت دقیق الریاء و اول کس که او را صوفی خواندند وی بود و پیش از او کسی را به این نام نخوانده اند و هم اول خانقاه که صوفیان را بنا کردند آن است که برمله ٔ شام کردند و او گوید: لقلع الجبال بالابر ایسر من اخراج الکبر من القلوب و هم او گوید: اخذ المرء نفسه بحسن الأدب تأدیب اهله. وقتی شریک قاضی را دید که از خانه ٔ یحیی بن خالد بیرون می آمد بگریست و گفت اعوذ باﷲ من علم لاینفع. وفات وی ببصره به سال 161 هَ. ق. بود. رجوع به نفحات جامی چ هند ص 22 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 729 شود.و بعضی وفات ابوهاشم را سال 150 هَ. ق. گفته اند.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) داود. رجوع به داود ابوهاشم... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) داودبن قاسم بن عبیداﷲبن طاهر. شریف مدینه. رجوع به داود... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) دوسی. از روات است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) رمانی. یحیی بن دینارواسطی. محدث است و از ابی العالیه حدیث شنیده است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) زاهد بغدادی. از اقران ابی عبداﷲ البراثی. و معاصر سفیان ثوری است. رجوع به صفهالصفوه چ حیدرآباد دکن ج 2 ص 172 شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) زعفرانی بصری. عماربن عماره. صاحب الزعفرانی. محدث است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) زید علوی. رجوع به زید... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) سعد سنجاری. حابس بن عمر. تابعی است و درک صحبت ابن عباس و ابن عمر کرده است.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) شیبهبن عتبه. رجوع به ابوهاشم بن عتبه... شود.
ابوهاشم. [اَ ش ِ] (اِخ) یحیی بن دینار الرّمانی الواسطی. محدث است و از ابی العالیه حدیث شنیده است.



