معنی ابومحجن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابومحجن. [اَ م ِ ج َ] (اِخ) توبهبن نمربن حرملهبن تغلب بن ربیعه الحضرمی البسّی. تابعی است و از لیث و جز او روایت کند و عم ّ وی حرث بن حرملهبن تغلب از علی علیه السلام و از اورجأبن حیوه و عباس بن عتبهبن کلیب بن تغلب روایت کنند. و ابومحجن از بس ّ بطنی از حمیر و قاضی مصر بود.

ابومحجن. [اَ م ِ ج َ] (اِخ) ثقفی. صحابی است. و در نام او خلاف است، بعضی مالک بن حبیب گفتند و برخی عبداﷲبن حبیب بن عمروبن عمیر و گروهی گفتند نام او کنیت اوست. آنگاه که جیش مسلمانان در سال هشتم هجرت بطائف شد او با سپاه مشرکین بود و بسنه ٔ نهم با همه ٔ قوم خود مسلمانی گرفت. او از رسول صلوات اﷲ علیه و سلم این حدیث شنوده و روایت کرده است: پس از خود بر امّت خویش از سه چیز بیم دارم، ایمان به احکام نجوم و تکذیب اختیار آدمی و ستم پیشوایان. ابومحجن بجاهلیت و هم در اسلام از ابطال و شجعان بشمار بود و شعر او بس دلنشین و بدیع است. لیکن بادین مسلمانی مولع بشرب خمر بود و بهیچ نکوهش و ردعی از انهماک در شراب بازنمی ایستاد چنانکه بشعر گفت:
اذا مِت ّ فادفنّی الی جنب کرمه
تروّی عظامی بعد موتی عروقها
و لاتدفننّی بالفلاه فاننی
اخاف ُ اذا ما مِت ّ اَن لااذوقها.
و عمربن الخطاب در خلافت خویش هفت هشت کرّت بر وی حدّ خمرراند و بآخر از بسیاری ستیهندگی او در ادمان خمر درحراست حارسی بیکی جزیره نفی کرد و او در راه اندیشه ٔ کشتن نگاهبان خویش کرد و مرد قصد او دریافت و از وی بگریخت و نزد عمر شد و قصه بازگفت و ابومحجن از همان راه بسپاه سعدبن ابی وقاص پیوست و سعد در این وقت از دست عمر سپهسالار جیش بود بقادسیه. عمر بسعد نوشت تا ابومحجن را بازدارد و او بفرمان خلیفه ابومحجن رابند کرد. و بروز ناطف که ایرانیان جیش عرب را درپیچیدند ابومحجن از خیمه مینگریست و از اینکه بیاری مسلمانان رفتن نمیتوانست رنج می برد و ابیات زیرین بگفت:
کفی حزنا ان ترتدی الخیل بالقنا
و اترک مشدوداعلی ّ وثاقیا
اذا قمت عنانی الحدید و غلقت
مصارع دونی قد تصم المنادیا
و قد کنت ذامال کثیر و اخوه
فقد ترکونی واحدا لا اخا لیا
و قد شف ّ جسمی اننی کل ّ شارق
اعالج کبلا مصمتا قد برانیا
فللّه درّی یوم اترک موثقا
و یذهل عنی اثرتی و رجالیا
حسبنا عن الحرب العوان و قد بدت
و اعمال غیری یوم ذاک العوالیا
فللّه عهد لااخیس بعهده
لئن فرجت الاّ ازور الحوانیا.
و بنزد اُم ّولدِ سعد کس فرستاد و درخواست تا فرمان کند که بند از وی برگیرند و اسب و سلاح دهند و گفت بجنگ شوم اگر شهادت یابم و اگر نه بازگردم و بدست خود بند بر پای نهم. و زن عهد او استوار داشت و بند از وی بگشادند سلاح بداد و او هم بر اسب سعد، بلقانام برنشست و نیزه برگرفت و بمیدان شد و جنگی درپیوست سخت مردانه و دل سپاه بازآورد و سپاه عرب اورا ندانستند و با خود گفتند ایدون این ملکی است که خدای جل شأنه فروفرستاده است یاری اسلام را. و سعد را بدین روز جراحتی بود که با آن بحرب نتوانستی شد و خالدبن عرفطه را بجای خویش بسپاهسالاری بیرون کرد و خود بر کوهکی از ریگ برشد، دور از حرب جای و فتور و سستی عرب و جلادت سپاه ایران و دررسیدن سواری مجهول و مردانگیهای او بدید و وی نیز بومحجن را ندانست و میاندیشید که جهش های اسب، بلقا را ماند و طعن ها چون طعن بومحجن باشد و لیکن این نتواند بودن چه بلقا به شکال و بومحجن به بند اندر است. شبانگاه چون دو لشکر باز جای شدند ابومحجن راست کردن پیمان را از پیش بخیمه ٔ محبس خود شتافت و سلاح بگشاد و بند بر پای نهاد و وعدتمام کرد و سعد نیز از ریگ بخیمه شد و زن از وی پرسید که امروز آسیای جنگ چون گشت و دست که را بود و سعد غلبه ٔ ایرانیان را بار نخست و پدید آمدن مردی ناشناس بر ابلقی و دلیریهای او و قوّت گرفتن مسلمانان باوی بیان کرد و بآخر گفت اگر نه بلقا در شکال و بومحجن در بند بود گفتمی اسب بلقاء و سوار بومحجن است ازبسیاری شباهت که در میان بود. زن گفت سوگند با خدای که همچنان است و پیام ابومحجن را بدو و سلاح و اسب خواستن و پیمان ببازگشت بستن و راست کردن پیمان همه سعد را قصه کرد و سعد بومحجن را بخواند و بندهایش بگشاد و به زبان بنواخت و گفت سوگند با خدای که دیگر بار ترا بشرب خمر ادب نکنیم. ابومحجن گفت سوگند با خدای که من نیز دیگر شراب نخورم. و این دو بیت بگفت:
رأیت الخمر صالحه و فیها
خصال تهلک الرجل الحلیما
فلا واﷲ اشربها حیاتی
ولا اشفی بها ابداً سقیما.
و تا مرگ این عهد نگاه داشت. وفات او را به آذربایجان و گروهی بجرجان گفته اند و هیثم بن عدی از مردی روایت کرد که وی بآذربایجان یا گرگان قبر بومحجن بدید، سه بنه رز بروی روئیده و شاخها و برگها بر گور گسترده و خوشه ها فروهشته و بر سنگ نبشته: هذا قبر ابی محجن الثقفی. مرد گوید چون این گور و تاکها بدیدم از بیت بومحجن مرایاد آمد که گفت ( (اذا مت فادفنی الی جنب کرمه...)) و در عجب شدم و از خدای تعالی آمرزش او خواستم. و هم ابومحجن راست:
لاتسأل الناس عن مالی و کثرته
و سائل الناس عن حزمی و عن خلقی
القوم اعلم انی من سراتهم
اذا تطیش ید الرعدیده الفرق
قد ارکب الهول مسدولاً عساکره
و اکتم السر فیه ضربه العنق
اعطی السنان غداه الروح حصته
و حامل الرمح ارویه من العلق
سیکثر المال یوماً بعد قلته
و یکتسی العود بعدالیبس بالورق.
و ابوالمحامد محمودبن عمر الجوهری الصائغ الهروی به قصیده ٔ نونیه ٔ خود در بیت ذیل نام بومحجن یاد کرده است و خود را بدو ماننده شمرده است:
چو جنی زان نهان باشم که در فضلم چو ابن الجن
چومحجن چفته زان باشم که درشعرم چوبوالمحجن.

ابومحجن. [اَ م ِ ج َ] (اِخ) نُصیب شاعر عرب. معروف به اسود مروانی عبد بنی کعب بن زمره.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر