معنی ابوعثمان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) کنیت بیست تن از صحابه ٔ کبار است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبدالرحمن بن عثمان. از روات است و عبدالرحمن بن یحیی بن اسماعیل الدمشقی از او روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمربن سالم. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عفان بن مسلم. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبیداﷲ صاحب الالقاب. از روات حدیث است و محمدبن المثنی از او روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبیداﷲبن عمربن حفص بن عاصم بن عمربن الخطاب. مشهور بعلم و صلاح. وفات وی به سال 147 هَ. ق. بوده است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبدالملک بن قدامه. ازروات حدیث است و حجاج بن المنهال از او روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبدالملک. او از اعمش و از او معتمربن سلیمان روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبداﷲبن عثمان بن حیثم. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبدالسلام بن هاشم البصری. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبدالرحمن النهدی البصری. رجوع به ابوعثمان النهدی شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبدالرحمن بن عمرو الحرانی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عبدالجبارشامی. از روات حدیث است و لیس بشی ٔ.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمروبن بحرجاحظ بصری. رجوع به جاحظ... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) صنعانی. از شمار روات شامیان است و تابعی است از سلمان فارسی روایت کند و ابوالاشعث از وی روایت آرد.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) صفار. عماربن مطر. رجوع به عمار... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) صفار. رجوع به عفان بن مسلم ابوعثمان... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) صابونی نیشابوری. وفات وی به سال 449 هَ. ق. بوده است. او راست کتاب اربعین.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) شراحیل بن مرثد. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سیبویه. رجوع به سیبویه شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سهل بن بشربن هانی. رجوع به سهل... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سلیم بن عثمان. از روات حدیث است و از محمدبن زیاد روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن یعقوب دمشقی. رجوع به ابوعثمان الدمشقی شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن هاشم خالدی. رجوع به خالدیان شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمروبن الازهر. از روات حدیث است و علی بن حجر از او روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمروبن عاصم الکلابی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن وهب از موالی بنی سامهبن لوی. شاعر ماجن و هزال و بسیار شعر و غالب اشعار او مغازلات و خمریات است. ابتدا به بصره بود و سپس به بغداد شد و توبه کرد و پیاده حج بگذاشت. وفات وی به روزگار مأمون خلیفه بود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) مسلم بن یسار مصری طنبذی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) یزیدبن صهیب الفقیر. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) یزیدبن زیادبن ربیعهبن مفرغ. رجوع به یزید و رجوع به ابن مفرغ شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) یحیی بن یزید المخزومی. از روات حدیث است و ابن الحباب از او روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) الهمدانی. رجوع به یزیدبن مرثد... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) هشام بن لایق المداینی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ولیدبن ابی الولید.از روات حدیث است و حیوهبن شریح از او روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) نهدی. عبدالرحمن بن مل یا ملی بن عمروبن عدی. از کبار تابعین است. او به زمان رسول صلوات اﷲ علیه مسلمانی گرفت و صدقه داد لکن شرف صحبت آن حضرت نیافت و دوازده سال مصاحبت سلمان فارسی رضی اﷲ عنه کرد. و گوینداو از بنی قضاعه بود و در کوفه اقامت داشت و پس از واقعه ٔ قتل حسین بن علی علیهماالسلام به کربلا از کوفه هجرت کرد، گفت در شهری که دخترزاده ٔ رسول کشند مقام نگزینم و به بصره شد. و او به حسن وفا مثل است یافعی و ابن جوزی گفته اند که او صدوسی سال عمر یافت و به سال 101 هَ. ق. در اول ولایت حجاج به عراق درگذشت. و حمادبن سلمه از حمید و او از ابی عثمان روایت کند که می گفت نزدیک صدوسی سالگی رسیدم همه چیز درمن روی به نقص آورد مگر امل که امروز همچنان است که در اوان صبا و جوانی بود. و او از عمربن الخطاب و ابن مسعود و ابی موسی و سلمان فارسی و اسامه و ابی هریره روایت کند. رجوع به صفهالصفوه ج 3 ص 126 چ حیدرآباد دکن شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) مولی المغیرهبن شعبه. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) مورق العجلی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) مغربی. یکی از کبار مشایخ صوفیه است مرید شیخ ابوعلی کاتب و شیخ ابوالقاسم گرگانی مرید اوست. شیخ فریدالدین عطار گوید: او از اکابر ارباب طریقت بود و از جمله ٔ اصحاب ریاضت و در مقام ذکر و فکر آیتی بود و در انواع علم خطوه داشت و در تصوف صاحب تصنیف بود و بسی مشایخ کبار را دیده بود و با نهرجوری و ابوالحسن صایغ صحبت داشته و صدوسی سال عمر یافت. گفت نگاه کردم در چنین عمری، در من هیچ چیز نمانده بود که همچنان بر جای بود که در وقت جوانی، مگر امل. نقل است که گفت از غایت حلاوت ذکر نخواستمی که شب به خواب روم حیلتی ساختمی بر سنگ لغزان به مقدار یک قدم درزیر آن وادی که اگر فرود افتادمی پاره پاره شدمی گفت هرکه دعوی سماع کند و او را از آواز مرغان و آواز ددها و از باد او را سماع نبود در دعوی سماع دروغزن است و گفت عاصی به بود از مدّعی، زیرا که عاصی توبه کند و مدّعی در حال دعوی خویش گرفتار آمده بود و گفت هرکه دست به طعام توانگران دراز کند بشره و شهوت هرگز فلاح نیابد و در این عذر نیست مگر کسی را که مضطر بود و گفت هر که به احوال خلق مشغول شد حال خویش ضایع کرد. سوال کردند از صحبت، گفت نیکوئی صحبت آن باشدکه فراخ داری بر برادر مسلمان آنچه بر خود میداری ودر آنچه بود طمع نکنی و قبول کنی جفای او، انصاف اوبدهی و از وی انصاف طلب نکنی و مطیع او باشی و او را تابع خود ندانی و هرچه از وی برتو رسد تو آنرا از وی بزرگ و بسیار شماری و هرچه از تو بدو رسد احقر و اندک دانی و گفت هیچکس چیزی نداند تا که ضد آن نداندو از برای این است که درست نگردد مخلص را اخلاص، مگربعد از آنکه ریا را دانسته باشد و مفارقت از ریا دانسته بود. و گفت مثل مجاهده ٔ مرد در پاک کردن دل چنانست که کسی را فرمایند که این درخت برکن هرچند اندیشه کند که برکند، نتواند گوید که صبرکنیم تا قوت یابیم. آنگاه هرچند دیرتر رها کند درخت قویتر گردد و او ضعیف تر میشود و بکندن دشوارتر. نقل است که به وقت وفات سماع خواست و وصیت کرد که برجنازه ٔ من امام ابوبکر فورک نماز کند این بگفت و وفات کرد. علیه الرحمه.

ابوعثمان.[اَ ع ُ] (اِخ) مروان العجلی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمروبن عبیدبن باب کابلی.متکلم و زاهد مشهور. رجوع به عمروبن عبید... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) محمدبن شریک. از روات حدیث است. و از عمروبن دینار روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) محمدبن بکر البرسانی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) مازنی. بکربن محمدبن بقیهبن حبیب بصری نحوی. رجوع به مازنی... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) قتیبه بن قدامه الرواسی. از روات حدیث است و وکیع از وی روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) فنینی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عنبسهبن ابی سفیان. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمروالبکالی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمروبن مرزوق. از شعبه روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمروبن محمد الناقد. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمروبن محمدبن ابی رزین. او از ثوری و از او ابوموسی الزمن روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) عمروبن عون الواسطی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن هارون اشناندانی. از روات است وی از ابی محمد التوزی و از او ابن درید روایت کند. و صاحب الفهرست کتابی بنام کتاب معانی الشعر بنام اشناندانی مطلق آورده است و نیز سعیدبن هارون کاتب رامطلق در جای دیگر نام برده و نمیدانم هرسه نام یک تن است یا نه. رجوع به اشناندانی و سعیدبن هارون شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن مغیره الصیاد. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) رجوع بتاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 325 س 10 شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) اسماعیل بن عبدالرحمن صابونی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوعثمان.[اَ ع ُ] (اِخ) جریربن عثمان. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) جاحظ، عمروبن بحربن محبوب کنانی لیثی بصری. رجوع به جاحظ عمرو... و رجوع به عمرو... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) بلخی. عطأبن ابی مسلم. رجوع به عطاء... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) بکربن محمد مازنی نحوی. رجوع به مازنی... و رجوع به محمد... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ایوب. از روات است و از عبداﷲبن ابی قیس روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) انصاری. قاضی مرو بود و نقش خاتم او ( (اخاف ان عصیت ربی عذاب یوم عظیم)).

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) الانصاری. صحابی است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) امیّهبن ابی الصلت. رجوع به امیه... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) اشناندانی. رجوع به اشناندانی ابوعثمان وراق... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) اسماعیل بن محمدبن احمد اصفهانی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) اسقاندانی [شاید مصحف اشناندانی]. او راست: کتاب معانی الشعر. (کشف الظنون).

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) حجاج الصواف. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) احمدبن ابی عثمان ابن ابی المطوس. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ابوضمضم کلابی. سعیدبن ضمضم. رجوع به ابوضمضم کلابی... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ابن یعقوب الدمشقی. رجوع به ابوعثمان دمشقی شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ابن مسحج. رجوع به ابن مسحج... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ابن مرجانه. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ابن لیون. اسعدبن ابی جعفر. ادیب و شاعر اندلسی. وی درسایر علوم نیز بابصیرت بود و در پایان مائه ٔ هفتم واوائل مائه ٔ هشتم باندلس میزیست. او را کتبی در هندسه و فلاحت و آداب و مواعظ هست و بایجاز بیان و اختصار اداء موصوف و معروف است. چنانکه مردم اندلس بدان مثل زدندی و هر مردی طویل القامه را گفتندی وی بر قلم ابن لیون نگذشته است. از کتب مشهوره ٔ اوست: کتاب کمال الحافظ. و جمال اللافظ. کتاب انداءالدیم. کتاب نصایح الاحباب. کتاب نفح السحر. کتاب اختصار بهجهالمجالس.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ابن سنّه الخزاعی. تابعی است. و بعضی گفته اند صحابی است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ابن حداد قیروانی. رجوع به ابن حداد... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ابن بغونش سعیدبن محمد. رجوع به ابن بغونش ابوعثمان... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) او از پدر خویش و او از معقل بن یسار روایت کند. و این ابوعثمان غیر ابوعثمان نهدی است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) تابعی است.او از ابی هریره و از او معاویهبن صالح روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) جعدبن عثمان. تابعی است. او از انس بن مالک و شعبه از او روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) حیری رازی. سعد یا سعیدبن اسماعیل. فقیه صوفی بمائه ٔ سیم. اصل او از ری و منشاء و مقام وی به نیشابور در محله ٔ حیره بود و انتساب اوباین محله است. او پس از فراگرفتن علوم ظاهر بخدمت ابوحفص حداد و شاه شجاع کرمانی رسید و بمجاهدات و ریاضات مراتب سلوک بپیمود و خود یکی از مشایخ بزرگ تصوف و عرفان است و بقول یافعی در 298 هَ. ق. درگذشت. شیخ فریدالدین عطار در تذکره گوید: او از اکابر این طایفه و از معتبران اهل تصوف بود ورفیعقدر بود و عالی همت و مقبول اصحاب و مخصوص به انواع کرامات و ریاضات. و وعظی شافی داشت و اشارتی بلند و در فنون علوم طریقت و شریعت کامل بود و سخنی موزون و مؤثر داشت و هیچکس را در بزرگی او سخن نیست چنانکه اهل طریقت در عهد او چنین گفتند که در دنیا سه مردند که ایشانرا چهارم نیست بوعثمان در نشابور و جنید در بغداد و بوعبداﷲ الجلا بشام و عبداﷲ محمد رازی گفت جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل و ابوعلی جوزجانی و غیر ایشانرا از مشایخ بسی دیدم هیچکس از این قوم شناساتر بخدای از ابوعثمان حیری ندیدم و اظهار تصوف در خراسان ازوبود و او با جنید و رویم و یوسف حسین و محمد فضل صحبت داشته بود و او را سه پیر بزرگوار بود اول یحیی معاذ و دوم شاه شجاع کرمانی و سوم ابوحفص حداد و هیچکس از مشایخ از دل پیران چندان بهره نیافت که او یافت و در نشابور او را منبر نهادند تا سخن اهل تصوف بیان کرد و ابتداء او آن بود که گفت پیوسته دلم چیزی ازحقیقت می طلبید در حال طفولیت و از اهل ظاهر نفرتی داشتم و پیوسته بدان می بودم که جز این که عامه برآنندچیز دیگر هست و شریعت را اسراری است جز این ظاهر. نقل است که روزی به دبیرستان میرفت با چهار غلام یکی حبشی و یکی رومی و یکی کشمیری و یکی ترک و دواتی زرین در دست و دستاری قصب بر سر و خزی پوشیده به کاروانسرائی کهنه رسید و درنگریست خری دید پشت ریش، کلاغ از جراحت او میکند و او را قوت آن نه که براند رحم آمدش غلام را گفت تو چرا با منی گفت تا هر اندیشه که بر خاطر تو بگذرد با آن یار تو باشم در حال جبه خز بیرون کرد و بر درازگوش پوشید و دستار قصب به وی فروبست درحال آن خر به زبان حال در حضرت عزت مناجاتی کرد بوعثمان هنوز بخانه نرسیده بود که واقعه ٔ مردان به وی فرود آمد چون شوریده ای بمجلس یحیی افتاد از سخن یحیی معاذ کار بر وی گشاده شد از مادر و پدر ببرید و چند گاه در خدمت یحیی ریاضت کشید تا جمعی از پیش شاه شجاع کرمانی برسیدند و حکایت شاه بازگفتند او را میلی عظیم بدیدن شاه کرمانی پدید آمد دستوری خواست و بکرمان شد بخدمت شاه، شاه او را بار نداد. گفت تو با رجا خو کرده ای و مقام یحیی رجاست کسی که پرورده ٔ رجا بود از وی سلوک نیاید که به رجا تقلید کردن کاهلی بار آورد و رجا یحیی را تحقیق است و ترا تقلید. بسیار تضرع نمود و بیست روز بر آستانه ٔ او معتکف شد تا بار دادند. در صحبت او بماند و فوائد بسیار گرفت تا شاه عزم نشابور کرد بزیارت بوحفص، عثمان با وی بیامد و شاه قبا میپوشید بوحفص شاه را استقبال کرد و ثنا گفت پس بوعثمان را همه همت صحبت بوحفص بود اما حشمت شاه او را از آن منع میکرد که چیزی گوید که شاه غیور بود بوعثمان از خدای میخواست تا سببی سازد که بی آزار شاه پیش بوحفص بماند از آنک کار بوحفص عظیم بلند می دید چون شاه عزم بازگشتن کرد بوعثمان هم برگ راه بساخت تاروزی بوحفص گفت با شاه بحکم انبساط این جوان را اینجا بمان که ما را با وی خوش است شاه روی بعثمان کرد و گفت اجابت کن شیخ را، پس شاه برفت و بوعثمان آنجا بماند و دید آنچه دید تا ابوحفص در حق ابوعثمان گفت که آن واعظ یعنی یحیی معاذ، او را بزیان آورد تا که بصلاح باز آید یعنی نخست آتشی بوده است کسی میبایست تا آنرا زیادت کند و نبوده [کذا]. نقل است که بوعثمان گفت هنوز جوان بودم که بوحفص مرا از پیش خود براند. و گفت نخواهم که دگر نزدیک من آئی هیچ نگفتم و دلم نداد که پشت بر وی کنم همچنان روی سوی او بازپس میرفتم گریان تا از چشم او غایب شدم و در برابر او جائی ساختم و سوراخی بریدم واز آنجا او را می دیدم و عزم کردم که از آنجا بیرون نیایم مگر بفرمان شیخ چون شیخ مرا چنان دید و آن حال مشاهده کرد مرا بخواند و مقرب گردانید و دختر بمن داد و سخن اوست: که چهل سال است تا خداوند مرا درهر حال که داشته است کاره نبوده ام. و مرا از هیچ حال بحالی دیگر نقل نکرده است که من در آن حال ساخط بوده ام و دلیل برین سخن آن است که منکری بود او را بدعوت خواند بوعثمان برفت تا بدر سرای او گفت ای شکم خواره چیزی نیست بازگرد بوعثمان بازگشت چون باره باز آمد آواز داد که ای شیخ بیا پس بازگشت. گفت نیکو جدی داری در چیزی خوردن چیزی کمتر است برو شیخ برفت دیگر بار بخواند باز آمد گفت سنگ بخور و الا بازگرد شیخ برفت دیگر همچنین تا سی بار او را میخواند و میراند شیخ می آمد و میرفت که تغییری در وی پدید نمی آمد بعد از آن آن مرد در پای شیخ افتاد و بگریست و توبه کرد و مرید او شد و گفت تو چه مردی که سی بار ترا بخواری براندم یک ذره تغییر در تو پدید نیامد بوعثمان گفت این سهل کاری است کار سگان چنین باشد که چون برانی بروند و چون بخوانی بیایند و هیچ تغییر در ایشان پدید نیاید این بس کاری نبود که سگان با ما برابرند کار مردان کاری دیگر است. نقل است که روزی میرفت یکی از بام طشتی خاکستر بر سر او ریخت اصحاب در خشم شدند خواستند که آن کس را جفا گویند بوعثمان گفت هزار بار شکر می باید کرد که کسی که سزای آتش بود به خاکستر با او صلح کردند. بوعمرو گفت در ابتدا توبه کردم در مجلس بوعثمان و مدتی بر آن بودم باز در معصیت افتادم و از خدمت او اعراض کردم و هرجائی که او را میدیدم می گریختم روزی ناگه بدو رسیدم مرا گفت ای پسر با دشمنان منشین مگر که معصوم باشی از آنکه دشمن عیب تو بیند چون معیوب باشی دشمن شاد گردد و چون معصوم باشی اندوهگین شوداگر ترا باید که معصیتی کنی پیش ما آی تا ما بلاء ترا بجان بکشیم و تو دشمن کام نگردی چون شیخ این گفت دلم از گناه سیر شد و توبه ٔ نصوح کردم. نقل است که جوانی قلاش میرفت ربابی در دست و سرمست ناگاه بوعثمان رادید می در زیر کلاه پنهان کرد و رباب در آستین کشید پنداشت که احتساب خواهد کرد بوعثمان از سر شفقت نزدیک او شد و گفت مترس که برادران همه یکی اند جوان چون آن بدید توبه کرد و مرید شیخ شد و غسلش فرمود و خرقه در وی پوشید و سر برآورد و گفت الهی من از آن خود کردم باقی ترا می باید کرد. در ساعت واقعه ٔ مردان به وی فرو آمد چنانکه بوعثمان در آن واقعه متحیر شد نمازدیگر را ابوعثمان مغربی برسید بوعثمان حیری گفت ای شیخ در رشک میسوزم که هرچه ما به عمری دراز طمع میداشتیم رایگان به سر این جوان درافکندند که از معده اش بوی خمر می آمد تا بدانی که کار خدای دارد نه خلق. نقل است که یکی از او پرسید که به زبان ذکر میگویم دل با آن یار نمیگردد گفت شکر کن که یک عضو باری مطیع شد و یک جزو را از تو راه دادند باشد که دل نیز موافقت کند. نقل است که مریدی پرسید که چه گوئی در حق کسی که جمعی برای او برخیزند [او را] خوش آید و اگر نخیزند ناخوش آید شیخ هیچ نگفت تا روزی در میان جمعی گفت از من مسئله ای چنین و چنین پرسیدند چه گویم چنین کسی را که اگر در همین بماند گو خواه ترسا میر خواه جهود. نقل است که مریدی ده سال خدمت او کرد و از آداب و حرمت هیچ بازنگرفت و با شیخ به سفر حجاز شد و ریاضت کشید و در این مدت میگفت که سری از اسرار با من بگوی تا بعد از ده سال شیخ گفت چون به مبرز روی ایزار پای بکش که این سخن دراز است فَهم من فَهم. این سخن بدان ماند که از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند رحمهاﷲعلیه که معرفت چیست ؟ گفت آنکه کودکان را گویند که بینی پاک کن آنگه حدیث ما کن. و گفت صحبت با خدای بحسن ادب باید کرد و دوام هیبت و صحبت با رسول صلی اﷲ علیه و سلم به متابعت سنت و لزوم ظاهر علم و صحبت با اولیاء به حرمت داشتن و خدمت کردن و صحبت با برادران به تازه روئی اگر در گناه نباشند و صحبت با جهال بدعاو رحمت کردن بر ایشان. و گفت چون مریدی چیزی شنود از علم این قوم و آنرا کار فرماید نور آن بآخر عمر دردل او پدید آید و نفع آن بدو رسد و هرکه ازو آن سخن بشنود او را سود دارد و هرکه چیزی شنود از علم ایشان و بدان کار نکند حکایتی بود که یاد گرفت روزی چند برآید فراموش شود. و گفت هرکه را در ابتدا ارادت درست نبود او را به روزگار نیفزاید الا ادبار و گفت هرکه سنت را بر خود امیر کند حکمت گوید و هرکه هوا را برخود امیر کند بدعت گوید. و گفت هیچ کس عیب خود نبیند تا هیچ از او نیکو بیند که عیب نفس کسی بیند که درهمه حالها خود را نکوهیده دارد و گفت مرد تمام نشودتا در دل او چهار چیز برابر نگردد منع و عطا و ذل وعزّ. و گفت که عزیزترین چیزی به روی زمین سه چیز است عالمی که سخن او از علم خود بود و مریدی که او را طمع نبود و عارفی که صفت حق کند بی کیفیت. و گفت اصل ما در این طریق خاموشی است و بسنده کردن به علم خدای. و گفت خلاف سنت در ظاهر علامت ریاء باطن بود. و گفت سزاوار است آنرا که خدای تعالی بمعرفت عزیز کرد که او خود را به معصیت ذلیل نکند و گفت صلاح دل در چهار چیز است در فقر بخدای و استغنا از غیرخدای و تواضع و مراقبت و گفت هرکه را اندیشه ٔ او در جمله ٔ معانی خدای نبود نصیب او در جمله ٔ معانی از خدای ناقص بود. و گفت هر که تفکر کند در آخرت و پایداری آن، رغبت در آخرتش پدید آید. و گفت هرکه زاهد شود در نصیب خویش ازراحت و عز و ریاست، دلی فارغش بدید آید و رحمت بر بندگان خدای. و گفت زهد دست داشتن دنیاست و پاک ناداشتن اندر دست هرکه بود. و گفت اندوهگن آن بود که پروای آنش نبود که از اندوه پرسد. و گفت اندوه به همه وجه فضیلت مؤمن است اگر به سبب معصیت نبود. و گفت خوف از عدل اوست و رجا از فضل او. و گفت صدق خوف، پرهیزکردن است از روزگار به ظاهر و باطن. و گفت خوف خاص در وقت بود و خوف عام در مستقبل. وگفت خوف ترا به خدای رساند و عجب دور گرداند. و گفت صابر آن بود که خوی کرده بود به مکاره کشیدن. و گفت شکر عام بر طعام بود و بر لباس و شکر خاص بر آنچه در دل ایشان آید از معانی. و گفت اصل تواضع از سه چیز است از آنک بنده از جهل خویش یاد کند و از آنک از گناه خویش یاد کند واز آنچه احتیاج خویش به خدای تعالی یاد کند. و گفت توکل بسنده کردن است به خدای از آنکه اعتماد بر وی دارد. و گفت هرکه از حیا سخن گوید و شرم ندارد از خدای در آنچه گوید او مستدرج بود. و گفت یقین آن بود که اندیشه و قصد کار فردا او را اندک بود. و گفت شوق ثمره ٔ محبت بود هر که خدای را دوست دارد آرزومند خدای و لقاء خدای بود. و گفت بقدر آنکه به دل بنده از خدای تعالی سروری رسد بنده را اشتیاق پدید آید بدو و به قدر آنکه بنده از دور ماندن او و از راندن او میترسد بدو نزدیک شود. و گفت به خوف محبت درست گردد و ملازمت ادب بر دوست مؤکد گردد. و گفت محبت را از آن نام محبت کردند که هرچه در دل بود جز محبوب محو گرداند.وگفت هرکه وحشت غفلت نچشیده باشد حلاوت انس نیابد. وگفت تفویض آن بود که علمی که ندانی بعالم آن علم بگذاری و تفویض مقدمه ٔ رضا است و الرضا باب اﷲ الاعظم. وگفت زهد در حرام فریضه است و در مباح وسیلت و در حلال قربت. و گفت علامت سعادت آن است که مطیع میباشی و میترسی که نباید که مردود باشی. و گفت علامت شقاوت آن است که معصیت میکنی و امید داری که مقبول باشی. و گفت عاقل آن است که از هر چه ترسد پیش از آنکه در او افتد کار آن بسازد و گفت تو در زندانی از متابعت کردن شهوات خویش چون کار بخدای بازگذاری سلامت یابی و به راحت برسی. و گفت صبر کردن برطاعت تا فوت نشود از توطاعت بود و صبر کردن از معصیت تا نجات یابی از اصرار بر معصیت هم طاعت بود. و گفت صحبت دار با اغنیا به تعزز و با فقرا به تذلل که تعزز بر اغنیا تواضع بودو تذلل اهل فقر را شریفتر. و گفت شاد بودن تو بدنیاشاد بودن بخدای از دلت ببرد و ترس تو از غیر خدای ترس خدای از دلت پاک ببرد و امید داشتن به غیر خدای امید داشتن بخدای از دلت دور کند. و گفت موفق آن است که از غیر خدای نترسد و به غیر او امید ندارد و رضاء او بر هوای نفس خویش برگزیند. و گفت خوف از خدای ترا بخدای رساند و کبر و عجب نفس ترا از خدای منقطع گرداند و حقیر داشتن خلق را بیماری است که هرگز دوا نپذیرد. و گفت آدمیان بر اخلاق خویش اند تا مادام که خلاف هواء ایشان کرده نیاید و چون خلاف هواء ایشان کنند جمله خداوندان اخلاق کریم خداوندان اخلاق لئیم باشند. و گفت اصل عداوت از سه چیز است طمع در مال و طمع در گرامی داشتن مردمان و طمع در قبول کردن خلق و گفت هرقطع که افتد مرید را از دنیا غنیمت بود. و گفت ادب اعتمادگاه فقر است و آرایش اغنیا. و گفت خدای تعالی واجب کرده است برکرم خویش عفو کردن بندگان که تقصیر کرده اند در عبادت که فرموده است: کتب ربکم علی نفسه الرّحمه. و گفت اخلاص آن بود که نفس را در آن حظ نبود در هیچ حال و این اخلاص عوام باشد و اخلاص خاص آن بود که بر ایشان رود نه به ایشان بود طاعتها که می آرندشان وایشان از آن بیرون وایشان را در آن طاعت پندار نیفتد و آن را بچیزی نشمرند. و گفت اخلاص، صدق نیت است با حق تعالی. وگفت اخلاص نسیان رؤیت خلق بود بدایم نظر با خالق. نقل است که یکی از فرغانه عزم حج کرد گذربر نشابور کرد و به خدمت بوعثمان شد سلام کرد و جواب نداد فرغانی با خود گفت مسلمانی مسلمانی را سلام کندجواب ندهد؟ بوعثمان گفت که حج چنین کنند که مادر رادر بیماری بگذارند و بی رضای او بروند؟ گفت بازگشتم و تا مادر زنده بود توقف کردم. بعد از آن عزم حج کردم و به خدمت شیخ ابوعثمان رسیدم مرا به اعزازی و اکرامی تمام بنشاندند. همگی من در خدمت او فروگرفت جهدی بسیار کردم تا ستوربانی به من داد و برآن میبودم تا وفات کرد. در حال مرض موت، پسرش جامه بدرید و فریاد کرد. بوعثمان گفت ای پسر خلاف سنت کردی و خلاف سنت ظاهر کردن نشان نفاق بود، کما قال: کل اناء یترشح بمافیه. و در حضور تمام جان تسلیم کرد. رحمهاﷲ علیه.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن مروان الرهاوی. از روات حدیث است و ابن واره از او روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن سلیم ضبی. محدث است و از انس بن مالک روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن محمد نحوی قرطبی ملقب بنافع. وی در نحو شاگرد ابوالحسن انطاکی است و چون قرآن بقرائت نافع خواندی او را نافع لقب کردند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن محمد سرقسطی. رجوع به سعید... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن محمد اندلسی معافری قرطبی لغوی معروف به ابن حداد. رجوع به سعید... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن فرج رشاشی. رجوع به سعید... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن فتحون. رجوع به سعید... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن غالب بغدادی. ابن ابی اصیبعه گوید: و طبیبی عارف و عالم و نیکومعالجه بود و در خدمت معتضد خلیفه ٔ عباسی میزیست و معتضد احسان و انعام فراوان در حق وی کردی و پدر او غالب نیز از اطباء مشهور است ونزد موفق خلیفه وهم معتضد مکانتی بسزا داشت و ابوعثمان نزد پدر و دیگر اساتید فن طب آموخت و معتضد خلیفه او را گرامی میداشت ودر سفر و حضر پیوسته با او بود و در یکی از اسفار که وی در رکاب خلیفه بود خبر وفات غالب پدر وی برسید و خلیفه امر داد از وی نهان دارند تا خود این خبر بدو دهد و او را بخواست و این خبر با لطف و ملایمتی به وی انها کرد و رخصت انصراف داد و وی به ماتم پدر بنشست و وزرا و امراء وقت از هر طبقه به تعزیت وی رفتندو خلیفه خواص خدام خویش را مانند مونس خادم و سعید را بفرمود تا از وی منفک نشوند و او را مشغول دارند تا گرانی مرگ پدر بر وی آسان شود و خدام مذکور هفت روز با اخبار و حکایات وی را سرگرم میداشتند و پس از هفته ای خلیفه وی را بخواند و آنچه از مرسوم و اقطاع پدر وی را بود در حق وی مستمر داشت و او بزمان مکتفی و مقتدر نیز در دربار هردو خلیفه همین مقام داشت و در جمادی الاَّخر 307 هَ. ق. در بغداد وفات کرد و هم بدانجا جسد وی بخاک سپردند و او را رساله ای است در مزاج و آنرا بامر معتضد خلیفه کرد و خلیفه آن رساله بپسندید و هزار دینار و خلعتی فاخر وی را صلت داد و نیز او را رساله ای است در خواص و طریقه خوردن افیون.

ابوعثمان. [اَ ع َ] (اِخ) سعیدبن عبید الهنائی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن عبدالجبار بصری. از روات حدیث است و از حاتم بن اسماعیل و سعیدبن سلیم الضبی روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن شبیب طرسوسی. از روات حدیث است و از ابن ابی زائده روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن سلیمان. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن سالم القداح. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) خالدبن حارث الهجیمی. از روات حدیث است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن حمیدبن بختگان کاتب ایرانی. رجوع به سعیدبن حمید... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعیدبن اسماعیل. رجوع به ابوعثمان حیری شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعدان بن مبارک الطخارستانی. رجوع به سعدان... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعدبن هاشم بن سعید خالدی بصری. رجوع به سعد... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعدبن حسن بن شداد. رجوع به سعد... شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) سعدبن احمدبن عبداﷲ اندلسی. یکی از علمای نحو به مائه ٔ هفتم و منشاء او بغداد است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) زیدبن مرثد. تابعی است. او از ابی الدرداء و از او خالدبن معدان روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) زیادبن المصفر. تابعی است و ثوری از او روایت کند.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) ربیعهبن ابی عبدالرحمن فروخ التیمی بالولاء معروف بربیعهالرّأی. او اصلاً ایرانی واز موالی آل المنکدر است و او را ربیعهالرّأی گویندو این لقب از آن بدو دادند که نخستین کس بود از فقها که در احکام و فتاوی به رأی عمل میکرد و وی را فقیه اهل مدینه گویند و درک صحبت جماعتی از صحابه رضی اﷲ عنهم کرده و مالک بن انس از وی روایت کند. بکربن ابی عبداﷲ صنعانی گوید: از مالک بن انس حدیث فرا میگرفتیم و او از ربیعهالرّأی روایت میکرد و ما از روایات ربیعه طلب بیشی و افزونی میکردیم. یک روز ما را گفت این همه حدیث ربیعه از من طلبید اینک خود ربیعه ! در آن طاق خفته است. ما نزد ربیعه شدیم و وی را بیدار کردیم و گفتیم توئی ربیعهبن ابی عبدالرحمن ؟ گفت آری و گفتیم تو آن کسی که مالک بن انس از تو روایت آرد؟ گفت آری. گفتیم او از روایات تو سود و تمتع میبرد و تو برای خود هیچ نفعی از دانسته های خویش حاصل نکنی ؟ گفت آیا ندانید که یک جو بخت از خرواری هنر بهتر است.
عبداﷲبن عطا خفاف گوید: مشایخ من از اهل مدینه مرا روایت کردند که فروخ ابوعبدالرحمن پدر ربیعه در یکی از جنگهای خراسان به روزگار بنی امیه به غزاء خراسان شد و در این وقت مادر ربیعه به ربیعه آبستن بود فروخ سی هزار دینار نزد زن گذاشت و بغزو شد و پس از بیست و هفت سال بازگشت سواره و نیزه به دست و بر در خانه ٔ خویش فرو آمد و با نوک نیزه در بگشاد ربیعه از خانه بیرون شد و گفت ای دشمن خدا بی دستوری من به خانه ٔ من درآئی، فروخ گفت تو برخلاف دشمن خدا باشی که به حرم من درآمده ای پس بیکدیگر درآویختندوهمسایگان برآن دو گرد آمدند و خبر به مالک بن انس ومشیخه رسید آنان نیز به کمک ربیعه بشتافتند ربیعه سوگند یاد میکرد که من ترا تا نزد قاضی نبرم رها نکنم فروخ میگفت من نیز ترا تا پیش قاضی رها نخواهم کرد و بانگ هردو بالا گرفت زن فروخ در درون خانه آواز شوهر بشنید و بشناخت و بیرون شد و گفت این شوی من و آن فرزند من است و به فروخ گفت آنگاه که تو به غزو میشدی من به ربیعه بار داشتم پدر و پسر یکدیگر را در بر کشیدند و بگریستند، گریه ٔ شوق. و فروخ بخانه درآمد ومال برنهاده از زن طلب کرد و گفت چهارهزار دینار دیگر دارم بر سرآن نهیم زن گفت آنرا زیر خاک نهفته ام پس از چند روز بیرون کنم و ربیعه از خانه به مسجد شد ودر حلقه ٔ خویش بنشست و شیوخ حدیث چون مالک بن انس و حسن بن زید و ابن ابی علی اللهبی و مساحقی و اشراف مدینه برسم هرروزه بر وی گرد آمدند و مردم بر گرد آنان حلقه زدند. زن ابوعثمان بشوی گفت آیا به مسجد نشوی تا نماز گذاری و ابوعثمان به مسجد شد و نماز بگذاشت وآن انبوهی بدید و بدانسو شد راهی برای او باز کردندو بدرون حلقه شد و ربیعه سر بزیر افکند مثل اینکه پدر را ندیده است و قلنسوه ای طویل بر سر داشت فروخ درامر او بشک شد و گفت این مرد کیست گفتند او ربیعهبن ابی عبدالرحمن است ابوعبدالرحمن گفت خدای پسر مرا منزلتی رفیع عطا فرموده است و به خانه بازگشت و زن را گفت پسرت را در حالتی دیدم که هیچیک از اهل علم و فقه را در عمر خویش بدان منزلت ندیده ام. زن گفت کدام یک از این دو را دوستتر گیری سی هزار دینار را یا حالتی را که وی در آن است گفت قسم بخدای این حالت را زن گفت تمامت آن مال به تعلیم او انفاق کردم ابوعثمان گفت چیزی از دست نداده ای و مال ما تباه نشده است. راوی گوید: سواربن عبداﷲ گفت هیچکس را اعلم از ربیعهالرای نیافتم. پرسیدم حتی حسن و ابن سیرین ؟ گفت حتی حسن و ابن سیرین و در مدینه مردی در سخا و جوانمردی نسبت به دوستان و غیر دوستان چون ربیعهالرای نبود، یکبار چهل هزار درهم بکسان و دوستان خویش تفرقه کرد و سپس برای بادروزه ٔ خویش از آنان وام می ستد. او را گفتند مال خویش از دست دهی و آب روی خویش برای زندگی پیش کسان ریزی ؟ گفت تا آنگاه که مردم بر جاه من رشک برند، شیمت و خوی من بر این خواهد بود. گویند ربیعه بسیار سخن بود و میگفت: مرد خاموش چیزی است میان خفته وگنگ نه این ونه آن و هم آمده است که روزی در مجلس خود سخن میراند اعرابی از بادیه به حلقه ٔ وی درآمد و دیری بایستاد و سخنان وی بشنید ربیعه گمان کرد که گفتار او اعرابی را خوش آمده است گفت ای اعرابی بلاغت نزد شما چه باشد گفت کوتاهی و رسائی. گفت عی و درماندگی در سخن چیست ؟ گفت همانکه اکنون تو درآنی و ربیعه شرم زده شد. وفات او به سال 130 و به روایتی 136 هَ.ق. بوده است در هاشمیه و آن مدینه ای است که سفاح پی افکند به نزدیکی انبار. مالک بن انس گوید: از آنگاه که ربیعه بمرد حلاوت فقه برفت. ابن خلکان گوید: جمع بین وفات ابوعثمان در 130 و مدفون بودن وی به هاشمیه ممکن نتواند بود چه ارباب تواریخ متفقند که سفاح در جمعه ٔ سیزدهم ربیعالاخر سال 132 هَ. ق. به خلافت نشست. حمداﷲ مستوفی در تاریخ خود گوید که: ربیعهالرای میگفت آنچه کمتر توان یافت از مردمان این پنج فرقه است: عالمی زاهد. فقیهی صوفی. توانگری فروتن. فقیری شاکر.علوی سنی. و بقولی مدفن او مدینه است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) دمشقی. سعیدبن یعقوب. از مجیّدین نقله و مترجمین. او از اصحاب حسن بن موسی النوبختی و از خواص علی بن عیسی وزیر مقتدر خلیفه و طبیب اوبود و به سال 302 هَ. ق. منصب ریاست بیمارستان به وی مفوض گشت. ابوعثمان ظاهراً به زبان یونانی و سریانی هر دو آشنا بوده است و قفطی گوید او را تصانیفی در طب هست. و ترجمه ٔ بعض کتب ارسطو و اقلیدس و اسکندرافرودیسی و فرفوریس و بابوس اسکندرانی کرده است. و از جمله: نقل کتاب الکون و الفساد ارسطو به عربی. و نقل هفت مقاله از ترجمه سریانی اسحاق از کتاب طوبیقای ارسطو به عربی. و نقل تفسیر اسکندر افرودیسی بر مقاله ٔ رابعه از سماع طبیعی ارسطو به عربی. و ابن الندیم نقل کتاب المدخل الی القیاسات الحملیه ٔ فرفوریوس را بدو نسبت می کند. و نقل مقالاتی از اصول هندسه ٔ اقلیدس. و لکلرک احتمال میدهد که نسخه ای از هندسه که ترجمه ٔ آن بلاطینیه در کتابخانه ٔ پاریس به نمره ٔ 7266 و9335 موجود است، از تألیفات ابوعثمان دمشقی است.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) خالدی.سعد یا سعیدبن هاشم برادر ابوبکر محمد خالدی. رجوع به خالدیان و رجوع به فوات الوفیات ج 1 ص 170 شود.

ابوعثمان. [اَ ع ُ] (اِخ) یعلی. صحابی است.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری