معنی ابوسعد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوسعد. [اَ س َ] (ع اِ مرکب) هَرَم. (المزهر). پیری. کِبَر. ابوزید.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن احمدبن محمد. رجوع به محمد... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن منصور شرف الملک خوارزمی. مستوفی دیوان الب ارسلان و ملکشاه سلجوقی. قبه ٔ قبر امام اعظم ابی حنیفه او کرد و مدرسه ٔ جنب آن قبه هم او ساخت و شریف ابوجعفر مسعود معروف به بیاض شاعر او را به برآوردن این بنا مدح گفت و آن قبه و هم مدرسه با موقوفات آن هنوز بر جای است و امروز نزدیک سیصد طلبه موظفاً بدین مدرسه از آن اوقاف تحصیل علوم دینی کنند. و خوارزمی را مدرسه ٔ دیگر است به مرو فقهای حنفیّه را و بجاهای دیگر نیز کاروانسراها و خانات و دیگر بناهای خیر دارد. او مردی کثیرالخیر بود و در پایان عمر ترک خدمت گفت و ملتزم خانه گشت لکن باز در امور دولت با او مشاوره میرفت و او به سال 464 هَ. ق. به اصفهان درگذشت.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن علی. رجوع به ابوسعد کرمانی شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محسن بن کرامه. رجوع به محسن... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) لقمان حکیم.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن علی هروی بشکانی. قاضی و محدّث. حسین بن خسرو بلخی از او روایت کند. و بشکان قریه ای است به هرات.

ابوسعد. [اَس َ] (اِخ) محمدبن علی کرمانی. از ادبا و کتاب مشهور. وفات او به سال 478 هَ. ق. به بغداد بوده است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن حسن بن محمدبن عبدالرحیم عمیدالدوله. رجوع به محمد... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) الفلسطینی. رجوع به ابوسعد عبدالرحمن بن حسان... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن نصربن منصور الهروی القاضی المحدّث. او را وقتی از بغداد برسالت بملوک اطراف فرستادند. و در چند شهر قضا راند و بجامع همدان بشعبان سال 518 هَ. ق. کشته شد.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) فضل بن بولس یا یونس نصرانی. شیرازی. از شهود صحت رصد ابوسهل کوهی. رجوع به ابوسهل ویجن... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) غفاری. تابعی است و از ابی هریره روایت کند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) عمربن حفص بن عمربن ثابت بن الحارث الأنصاری. محدّث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) علی بن مسعود فرغانی. رجوع به علی... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) علی بن مسعودبن محمود الحکیم الفرخان. او راست: کتاب المستوفی در نحو.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) علی بن محمد. رجوع به ابوسعد نیرمانی علی... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) علأبن حسین بن وهب بن الموصلایا الکاتب و باز کنیت او را ابوسعید گفته اند. رجوع به ابن موصلایا امین الدوله... و رجوع به علاء... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲ مدینی. محدّث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن میسر یا احمدبن میسر. محدث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محمدبن یحیی بن ابی منصور نیشابوری. ملقب به محیی الدین. فقیه شافعی. مولد او به سال 476 هَ. ق. بناحیه ٔ طریثیث نیشابور بود. ابن خلکان در وصف او گوید: استاد متأخرین و یگانه ٔ آنان در علم و زهد بود. فقه از حجهالأسلام ابی حامد غزالی و ابی المظفر احمدبن محمد خوافی فرا گرفت. و به سال 496 هَ. ق. از ابی حامد احمدبن علی بن محمدبن عبدوس بقرائت امام ابی نصر عبدالرحیم بن ابی القاسم عبدالکریم القشیری او را مسموعات است. و در فقه براعت یافت و در آن علم و هم خلاف کتاب کرد و ریاست شافعیه به نیشابور بدو منتهی گشت و مردم از بلاد روی بدو آوردند وخلق بسیاری از او مستفید گشتند و بیشتر آنان بزرگان و صاحبان طریقه در خلاف گردیدند. و کتاب المحیط فی شرح الوسیط و کتاب الانتصاف فی مسائل الخلاف و دیگر کتب تألیف کرد. عبدالغافر فارسی در سیاق تاریخ نیشابور پس از آنکه ثنای او کند گوید ابوسعد را در تذکیر و استمداد از دیگر علوم بهره بود و به نظامیه ٔ نشابور تدریس میکرد سپس بهرات باز بمدرسه ٔ نظامیه درس گفت. و یکی از فضلای عصر آنگاه که بدرس او حضور یافت و فوائدسخن او بدانست و حسن القاء او بدید در مدح او گفت:
رفات الدین و الاسلام یحیا
بمحیی الدین مولانا ابن یحیا
کأن ّ اﷲ رب ّالعرش یلقی
علیه حین یلقی الدرس وحیا.
و شهاب الدین ابوالفتح محمدبن محمودبن محمد طوسی فقیه نزیل مصر این قطعه از اشعار ابوسعد را از خود او روایت کند:
و قالوا یصیرالشعر فی الماء حیّهً
اذ الشمس لاقته فما خلته صدقا
فلمّاالتوی صدغاه فی ماء وجهه
و قد لسعا قلبی تیقّنته حقّا.
و به رمضان سال 548 هَ. ق. ترکان غز به آن وقت که بر نیشابور مستولی شدند او را بگرفتند و دهان او بخاک بینباشتند و بداشتند تا بخبه بدرود حیات گفت. و جماعتی از علماء و از جمله ابوالحسن علی بن ابی القاسم بیهقی او را رثا گفتند. و بیهقی راست در این معنی:
یا سافکاًدم عالم متبحر
قد طار فی اقصی الممالک صیته
تاﷲ قل لی یا ظلوم و لاتخف
من کان محیی الدین کیف تمیته.
و افضل الدین ابراهیم بن علی خاقانی را در مرثیه ٔ او سه قصیده ٔ غرّا و دو قطعه است و بعض آن این است:
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان حادثه
خوناب قبّه قبّه بشکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز بر خاک برگذشت
لا بل چهل قدم زبر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیده ٔ نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایّام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کندپای و قدر تیزناب شد
دفع قضابآه شب کندرو کنید
هرچند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابیست بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود که جهان دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان وبال جهان دان که بر خدنگ
پرّ عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را لباس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایه ٔ ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین بتعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دو پیک کبوتر شتاب شد
در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طره ٔ شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر بعنبر خضاب شد
در دست ارغنون زن گردون برنگ و شکل
شب موی گشت و مه چو کمانچه رباب شد
دیدم صف ملائکه ٔ چرخ نوحه گر
چندانکه آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم بگوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت رقیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای عندلیب گلشن جان زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضرجواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر زنگ
کان بوتراب علم بزیر تراب شد
آن کعبه ٔ وفا که خراسانْش نام بود
اکنون بپای پیل حوادث خراب شد.
و نیز:
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بی بهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایه ٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی بماتم اند
از قبّه ٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک
از گنبد فلک ندی آمد بگوش او
کای گنبد تو کعبه ٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خبه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند
و آگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمه ٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
میگویداز دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شدشفای خاک
با عطرهای روضه ٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم بخاک شریفش که خورده نیست
زو به نواله ای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضل تر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فرّ او که بود ضیابخش آفتاب
کو لطف این که بود کدورت زدای خاک
زان حلم و فرّ اثیر و زمین بی نصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح ران ِ چرخ
قبض کفش معادن اجسادزای خاک
سنجر بسعی دولت او بود دولتی
باز از سیاستش شده مهرآزمای خاک
بی فرّ او چه سنجد تعظیم سنجری
بی پادشاه دین چه بود پادشای خاک.
و نیز:
هَر امان کان هرمان یافت بصد قرن کهن
زین قران صاحب اقران بخراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان بخراسان یابم
ور مرا آینه در شانه ٔ دست آید من
نقش عنقای سخنران بخراسان یابم ؟
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان بخراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد ونعمان به خراسان یابم
هادی امّت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجّال صفاهان به خراسان یابم.
و نیز:
خاقانیا بسوک خراسان سیاه پوش
کاصحاب فتنه گرد سوادش سپاه برد
عیسی بحکم رنگ رزی بر مصیبتش
نزدیک آفتاب لباس سیاه برد
دهر از سر محمد یحیی ردا فکند
گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد.
و نیز:
های خاقانی ترا جای شکرریز است و شکر
گر دهانت را به آب زهرناک آکنده اند
محیی الدین کو دهان دین به ه دُر آکنده بود
کافران غز دهانش را به خاک آکنده اند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن ابی عصرون. بعضی کنیت او را ابوسعید گفته اند. رجوع شود به ابن ابی عصرون و رجوع به عبداﷲبن محمد... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) نصربن یعقوب دینوری. رجوع به نصر... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) یحیی بن ابی سعید البصری، محدّث و زاهدی معروف و گویند بیست سال هرشب یک ختم قرآن کرد و چهل سال پیش از زوال به مسجد حضور یافت. وفات او به سال 198 هَ. ق. بود. رجوع به حبط ج 1 ص 286 شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) هندوبن محمدبن هندو، اصفهانی ملقب به زین الملک. رجوع به هندو... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) هشیم بن کلیب. وفات او به سال 335 هَ. ق. رجوع به حبط ج 1 ص 305 شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) هروی. او راست: اشراف علی غوامض الحکومات.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) وزیر. او راست: کتاب النتف و الظرف. صاحب کشف الظنون این نام را آورده و کتاب نتف را نیز بدو نسبت کرده است و گوید در ابن خلکان آمده است و من ندانستم کدام بوسعد و کدام وزیر است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) نیشابوری. محمدبن یحیی بن ابی منصور... رجوع به ابوسعد محمد... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) نیرمانی. علی بن محمد ادیب. کاتب آل بویه. وی به بغداد میزیست. او راست کتاب منثور بهائی بنام بهاءالدوله بویهی و این کتاب در نثر از لحاظ بلاغت بمنزلت حماسه ٔ ابی تَمّام است در شعر. وفات علی به سال 414 هَ. ق. بوده است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) نوفل بن مساحق. محدّث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) مفضل بن محمد شعبی. رجوع به مفضل... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محیی الدین. رجوع به ابوسعد محمدبن یحیی بن ابی منصور... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) معمّربن قیس العطار. محدث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) معتق بن عمرو. محدث است.

ابوسعد.[اَ س َ] (اِخ) مظفرشاه چغانی. ممدوح دقیقی است:
ابوسعدآنکه از گیتی بر او پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
رجوع به مظفرشاه شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) مسعدی وکیل در مسعودبن محمودغزنوی. رجوع به ص 84 و 85 تاریخ بیهقی چ ادیب شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) مستوفی. رجوع به ابوسعد محمدبن منصور شرف الملک خوارزمی... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) مروزی. رجوع به ابوسعد عبدالکریم بن ابی بکر محمد... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) مرثدبن عاد. یکی از وفد عاد.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) مدرک بن سعد. محدث است. و محمدبن المبارک الصوری از او روایت کند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) عبداﷲبن محمد موصلی تمیمی شافعی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) عبدالکریم بن ابی بکر محمدبن ابی المظفر المنصوربن محمدبن عبدالجبار مروزی. مشهور به سمعانی و بعضی کنیت او را ابوسعید گفته اند. عزالدین ابی الحسن علی بن الأثیر الجزری در اوّل کتاب مختصر انساب ذکر او آورده و گوید:
ابوسعد واسطهالعقد و دیده ٔ روشن و دست ِ کاری خاندان سمعانی است. و ریاست این دوده بدو منتهی و سیادت ایشان بوی کمال یافت. او بشرق و غرب و شمال و جنوب بلاد بطلب علم و حدیث راهها پیمود و علماء بسیاری بدید و مُجالس گشت و از آنان فرا گرفت و روایت کرد. و بافعال جمیله ٔ ایشان اقتدا و به آثارشان اقتفا جست و شماره ٔ شیوخ او به بیش از چهارهزار تن رسید. او را تصانیف نیکوی پرسود است از جمله کتاب تذییل تاریخ حافظ ابوبکر خطیب و این ذیل پانزده مجلد است و کتاب تاریخ مرو و آن بیش از بیست مجلّد است و کتاب الأنساب در هشت مجلد و این کتاب را عزالدین بن اثیر جزری در سه جلد مختصر کرده است و کتاب انسابی که بدست مردمان است همین مختصر است و اصل او کم یاب و قلیل الوجود است. و خود ابوسعد آنجا که در کتاب الأنساب شرح حال پدر خویش آرد، گوید: پدرم به سال 497 هَ. ق. بزیارت خانه شد و به بغداد بازگشت و از جماعتی از مشایخ آنجا استماع حدیث کرد و خود در مدرسه نظامیّه مجلس گفت و بر او قرائت احادیث کرده اند و کتبی بدست کرد و اقامت وی به بغداد در این شغلها دیر کشید سپس به اصفهان شد و در آنجا از جماعتی کثیره روایت شنید و پس به خراسان بازگشت و تا سال 509 هَ. ق. به مرو مقیم ماند و باز به نیشابور رفت و مرا با برادرم همراه برد و هرسه در آنجا از ابی بکر عبدالغفاربن محمد شیرازی و دیگر مشایخ اخذ حدیث کردیم. آنگاه به مرو رجعت کرد و بدآنجا در جوانی به چهل وسه سالگی بدرود حیات گفت - انتهی.
ولادت ابوسعد بروز دوشنبه ٔ بیست ویک شعبان سال 506 هَ. ق. به مرو و وفات او هم بدانجا بشب غره ٔ ربیعالأول 562 هَ. ق. بود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) گویند کنیت لقمان حکیم است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) ابن وهب. از بنی قریظه یا بنی النضیر. صحابی است. صاحب استیعاب گوید حق این است که ابوسعد از بنی النضیر است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) الأعمی. محدّث است و عطاء و ابن جریح از او روایت کنند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) اسماعیل بن علی مفتی. رجوع به اسماعیل... شود و در کشف الظنون بجای ابوسعد، ابن سعد آورده است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) اسماعیل بن علی سمان. محدّث معتزلی. خطیب صاحب تاریخ بغداد از او بسیار روایت کرده و وفات او به سال 445 هَ. ق. بوده است. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) اسماعیل بن ابی صالح کرمانی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) ازدی. تابعی است. او از زیدبن ارقم و از او سدی و یزیدبن ابی زیاد روایت کنند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) ازدی. محدّث است. او از ابن عمرو و از او عمش روایت کند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) ادریسی. رجوع به محمد ادریسی شود و بعضی کنیت او را ابوعبداﷲ گفته اند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) احمدبن میسر. رجوع به ابومحمدبن میسر الصاغانی... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) ابن سَعد الانصاری. محدّث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) امین الدوله علأبن حسین. رجوع به ابن موصلایا امین الدوله... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) ابن حمدون. او راست: کتاب تذکره. ابن خلکان کنیت او را ابوالمعالی و ذهبی ابوسعد گفته و نیز ذهبی وفات او را در سال 608 هَ. ق. آورده است. رجوع به ابن حمدون شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) ابن اخی العوفی. محدّث است.

ابوسعد.[اَ س َ] (اِخ) ابن ابی فضاله ٔ حارثی. صحابی است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) ابن ابی عصرون عبداﷲبن محمد شافعی. او راست: تعلیقی بر مهذّب ابواسحاق شیرازی. و بعضی کنیت او را ابوسعید گفته اند. رجوع به ابن ابی عصرون... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) آدم بن احمدبن اسد هروی.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) محدّث است و سیف بن میسره از او روایت کند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) صحابی است و اسماعیل بن ابی خالد از وی روایت کند.

ابوسعد. [اَس َ] (اِخ) تابعی است و از زیدبن ارقم روایت کند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) اعور، مولی حذیفه. محدث است. (الکنی للبخاری).

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) تمیمی عقیقی. محّدث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) عبدالرحمن بن حسان الفلسطینی. محدّث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) سعیدبن احمد میدانی. او پسر میدانی صاحب مجمعالامثال و السامی فی الأسامی است. و خود ابوسعد راست: کتاب الأسمی فی الأسماء. وفات وی به سال 539 هَ. ق. بوده است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) عامربن مسعود الزرقی. محدث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) عالی بن عثمان بن جنی ابوسعد بغدادی. رجوع به عالی... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) شمّاخ. شاعری است از عرب.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) شرف الملک. رجوع به ابوسعد محمدبن منصور شرف الملک مستوفی خوارزمی شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) شرحبیل بن سعد مدینی. محدث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) سمعانی. رجوع به ابوسعد عبدالکریم بن ابی بکر محمد... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) سمّان یا ابوسعید اسماعیل بن علی بن زنجویه الرازی السمان حافظ. صاحب کشف الظنون در ذیل الموافقه بین اهل البیت و الصحابه می نویسد: مؤلف او اسماعیل بن علی زنجویه رازی سمان حافظ است، مکنی به ابی سعید. وفات او به سال 445 هَ. ق. بوده است و جاراﷲ محمودبن عمر زمخشری با حذف اسانید و تکرار این کتاب را مختصر کرده است وصاحب روضات ترجمه ای بنام اسماعیل بن علی بن الحسین سمان منعقد ساخته و گوید او حافظ ثقه ای و نیکو ثقه بود. او راست: کتاب البستان فی تفسیرالقرآن، در ده مجلد. کتاب الرشاد در فقه. المدخل در نحو. الریاض در احادیث. سفینهالنجاه در امامت و کتاب الصلوه و کتاب الحج و المصباح در عبادات و النور فی الوعظ. و گوید: سیدان مرتضی و مجتبی دو پسر داعی الحسینی الرازی از شیخ حافظ مفید ابی محمد عبدالرحمن بن احمد نیشابوری از اسماعیل این کتب را روایت کرده اند. (از فهرست شیخ منتجب الدین). رجوع به ابوسعد اسماعیل بن علی سمان شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) سعیدبن المرزبان. محدّث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) سعیدبن ابی سعید المقبری. محدّث است.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) جعفی. او ازیونس بن عبداللّ̍ه و از او قاسم بن یزید روایت کند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) زرقی انصاری. رجوع به ابوسعد خیر انصاری شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) روح بن جناح. محدّث است و از مجاهد روایت کند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) راشد. تابعی است و منصوربن المعتمر از او روایت کند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) داودبن الهیثم. رجوع به داود... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) خیر انصاری. صحابی است و او را ابواسعد زرقی نیز گویند. و بعضی کنیت او را ابوسعید گفته اند.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) خزاعی. او از ابن ابزی روایت کند.

ابوسعد. [اَس َ] (اِخ) حسن بن محمد جشمی. رجوع به حسن... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) حسن بن محمدبن حسن بن محمدبن حمدون. رجوع به حسن... شود.

ابوسعد. [اَ س َ] (اِخ) یحیی بن علوی حلوانی. رجوع به یحیی... شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری