معنی ابوالولید در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المزهر) (المرصع).

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عمیربن هانی شامی. رجوع به عمیر... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) مجزاهبن ثور. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) قرطبی. محمدبن عبداﷲ. رجوع به ابوالولید محمدبن عبداﷲ قرطبی شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) فرعون. در قصص الانبیاء آمده است که فرعون موسی کنیت ابوالولید داشت. واﷲ اعلم.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) فرضی قرطبی. رجوع به ابن فرضی عبداﷲ شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) غرناطی. رجوع به ابوالولید اسماعیل بن محمدبن محمدبن علی بن هانی اللخمی الغرناطی شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عیسی بن یزیدبن بکربن داب اللیثی. رجوع بعیسی بن یزیدبن بکربن دأب ابوالولید عیسی... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عمادبن اکیمه. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) محمدبن احمدبن رشد معروف به ابن رشد و حفید. رجوع به ابن رشد ابوالولید...و رجوع به محمدبن احمدبن رشد.. و ترجمه ٔ تاریخ الحکماء شهرزوری ج 2 ص 166 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 339 شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) علی بن غراب. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عقبهبن ضمره الحمصی. محدث است و از ابی الزّاهریه روایت کند.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عتبهبن عبد السلمی. صحابی است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عبیدسنوطا. محدث است و سعید المقبری از او روایت کند.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عبدهبن حزن. صحابیست.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عبدالملک بن مروان. رجوع به عبدالملک... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) محمدبن احمدبن ابی داود. او در علم وارث پدر بود لیکن ازحسن سلوک بهره ای نداشت. در سال 233 هَ. ق. پدرش رامرض فالج عارض شد و منصب قاضی القضاتی بفرمان متوکل به ابوالولید محمد دادند و هم دیوان مظالم عسکر به وی مفوض گشت و تا 237 در آن دو منصب مستقر بود لیکن بعلت خشونت طبع و سوء سلوک، مردم نزد خلیفه از او شکایت کردند و ابراهیم بن عباس الصولی در هجاء او گفت:
عقت مساو تبدّت منک واضحه
علی محاسن ابقاها ابوک لکا
فقد تقدّمت ابناءالکرام به
کما تقدّم آباءاللئام بکا.
و خلیفه بر وی خشم گرفت و دراول منصب دیوان مظالم از وی بستد و سپس از قاضی القضاتی نیز معزول شد و آن منصب به یحیی بن اکثم مفوض کردند و بجرم پسر بر پدر نیز سخت گرفت و همه ٔ املاک و مستغلات آنانرا مصادره کرد و از سرمن رأی اخراج کرد و گویند متوکل مجلسی از عدول منعقد ساخت تا ابوالولید بصلح املاک و ضیاع خود بخلیفه اعتراف کند و عدول بر آن شهادت نویسند مردی که از پیش با ابوالولید کینه ای داشت برخاست و صورت اموال و صلح آنرا بخلیفه بخواند وگفت آیا آنچه در این ورقه نوشته اند درست باشد و ما را بدان گواه گیری گفت لالالست هناک. گفت نی چون تو حقیری شایسته ٔ این سؤال نیستی و رو با دیگر عدول کرد وگفت شمایان همه در صحت اعتراف من گواه باشید و آن مرد شرمسار و مخذول بجای خویش نشست و حاضران از این قوت قلب و دلیری او در عجب شدند و در ازاء آن همه اموال هزار دینار بصیغه ٔ صلح بدو دادند و ابوالولید بیست روز پیش از مرگ پدر در سال 240 هَ. ق. درگذشت.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) محمدبن جهور. دومین از امرای بنی جهور قرطبه (435- 450 هَ. ق.). و رجوع به محمد... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عبدالملک بن عبدالعزیزبن جریح از موالی آل اسیدبن ابی العیص. رجوع به عبدالملک... و رجوع به ابوخالد عبدالملک... و ابن جریح ابوخالد شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) نحلی ادیب. ابن بسّام ذکر او در ذخیره آورده است و او را حکایتی است با المعتمدبن عباد. قاله الذهبی. (تاج العروس).

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) هشام بن عبیداﷲ الدمشقی. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) هشام بن عبدالملک الطیالسی. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) هشام بن عبدالملک. رجوع به هشام... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) هشام بن احمدبن هشام بن خالد الکنانی الطلیطلی. رجوع به ابن وقشی... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) وَقشی، قاضی دانیه ٔ اندلس. ابوالصلت امیّه ٔ مغربی شاگرد اوست و بمائه ٔ پنجم از هجرت بوده است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) نیشابوری. حسان بن محمد قرشی. وی از نسل بنی امیّه و از مشاهیر فقهاء شافعیه بود و در خراسان امام فقه و حدیث بود و در نودودوسالگی به سال 349 هَ. ق. درگذشت.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) مولی لقریش. محدث است. او از بلال بن ابی برده و از او سهل بن عطیه روایت کند.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) محمدبن عبدالرحمن بن عرق الیحصبی. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) مولی عمر و ابن خراش یا خداش. تابعی است و از ابی هریره روایت کند.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) مولی رواحه. محدث است و از او ابن جریح روایت کند.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) معن بن زائده. رجوع به معن... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) محمدبن محمدبن محمود حلبی معروف به ابن شحنه. رجوع به محمد... و رجوع به ابن شحنه ابوالولید... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ قرطبی. از مشاهیر فقهای مالکیّه ٔ اندلس. اودر فقه شاگرد حکیم معروف بن رشد بود و در وطن خویش درس فقه می گفت و بعللی سیاسی از ترک قرطبه ناگزیر گشت و ابتدا به اسکندریه سپس به مصر و از آنجا به یمن وهند شد و به سال 551 هَ. ق. در هندوستان درگذشت.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ ازرقی. رجوع به محمدبن عبداﷲ... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) محمدبن عبدالکریم ازرقی. رجوع به محمدبن عبدالکریم... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عبدالملک بن قطر هروی. رجوع به عبدالملک... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عبدالملک بن الازرق. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن ابی حزم. رجوع به محمدبن جهور... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن عبدالملک بن عبدالعزیزبن جریح القرشی الملکی. یکی از مشاهیر علماء زمان خویش بوده و بگفته ٔ بعض مورخین او اول کس است در اسلام که تصنیف کتاب کرده است و وفات وی در سال 150 هَ. ق. است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) اسماعیل اوّل، ابن فرج بن اسماعیل بن نصر. پنجمین پادشاهان بنی نصر غرناطه. (713- 725 هَ. ق.). و رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ازهر. محدث است و جریربن عثمان از او روایت کند.

ابوالولید.[اَ بُل ْ وَ] (اِخ) احمدبن غالب. مشهور به ابن زیدون. رجوع به احمد... و رجوع به ابن زیدون... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) احمدبن عبداﷲ مخزومی اندلسی. معروف به ابن زیدون. رجوع به احمد... و رجوع به ابن زیدون... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) احمدبن ابی الرجا. یکی از روات حدیث. او از مردم آزادان قریه ای متصل بهرات است و صاحب نفحات گوید: عالم بعلوم ظاهری و باطنی بودو از شاگردان امام احمد حنبل است و بخاری در صحیح از وی روایت آورده است. او در اول مال بسیار داشت که همه در طلب حدیث و حج و غزا صرف کرد و طلحهبن طاهر را با وی انس و الفتی بود و او پیوسته از هرات سفر میکرد و چون مال وی به آخر میرسید بازمیگشت و ضیعتی میفروخت و دیگر باره بسفر و حج میشد. وقتی یکی از دوستان او به چهار هزار درم نیازمند بود و نزد وی شکایت کرد، چون بخانه شد کس از جانب ابوالولید آن وجه بدو آورده بود سپس آن مرد بعد از مدتی وام خویش بدو فرستاد و او نپذیرفت آن دوست بخانه ٔ او آمد و سلام کرد احمد گفت اگر نه جواب سلام واجب بودی پاسخ تو نکردمی آخر چهارهزار درم را چه قدر باشد که آنرا بازمیفرستی. و هم گویند که وقتی در رهگذر مردی را دید که بصاحب شرطه میبردند علت پرسید گفتند چهار هزار درم وام داردگفت او را رها کنید وام او بر من است و چنین کردند و او در سال 232 هَ. ق. بزمان عبداﷲ از ملوک طاهریه هم بمولد خویش قریه ٔ آزاذان درگذشت و بدانجا تن وی بخاک سپردند و مردم بزیارت گور او شوند و بدان تبرک جویند. نقل است که او گفت: عالم که علم خود نه بجایگاه بکار برد بدتر از جاهلی است که در جهل خود فرومانده باشد و باز گفت: علم را چون با آداب آن آموزی از آن علم سود بری و مردمان نیز از تو منتفع شوند و اگربا آداب نیاموختی زیان آن بسیار است ترا و دیگران را. وقتی کسی بسفر میشد و از وی وصیتی خواست گفت با همسفران اگر بباطن نتوانی دوستی ظاهر از دست مده چه بی اتحاد و انس سفرهای ظاهر و باطن میسر نباشد. از او پرسیدند دوستی میان دو تن چگونه پیدا آید گفت چون ازیکدیگر طمع دنیاوی ببرند دوستی پیدا آید و دوام پذیرد و اگر جز آن باشد بر جای نماند. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 212 و نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 275 شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن فرضی. رجوع به عبداﷲبن یوسف بن نصر قرطبی و رجوع به ابن فرضی... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن شحنه، محمدبن محمدبن محمود حلبی. مؤلف روضهالمناظر فی اخبارالأوائل والأواخر، در تاریخ. رجوع به محمدبن محمدبن محمود حلبی و رجوع به ابن شحنه ابوالولید... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) اسماعیل بن محمدبن محمدبن علی بن هانی اللخمی الغرناطی. صاحب روضات از بغیه و صاحب بغیه از درر نقل کند که مولد او به سال 708 هَ. ق. بغرناطه بود و هم بدانجا از جماعتی از همشهریان خویش از جمله ابوالقاسم بن جزی اخذ ادب کرد و سپس بقاهره رفت و با ابوحیان او را در آنجا درس و مذاکره بود و از آنجا به شام شد و در حماه اقامت گزید و مهارت او در علوم عربیه شهرت یافت و در آنجا متولی قضاء مالکیّه گردید و او اول کس از مالکیان است که در حماه قضا رانده است و سپس امر قضاء شام به وی محول گشت و باز بحماه رجعت کرد و از آن پس به مصر رفت و مدتی قلیل بدانجاببود. و شرح تلقین ابی البقاء [العکبری] و قطعه ای از تسهیل را بدانجا نوشت. و او شواهد کثیره از بر داشت و در مالکیه ٔ شام در سعه ٔ علوم مانند وی نبود و ابن کثیر در ثناء وی مبالغه کند و گوید: او مردی کثیرالعباده بود و در بعض حروف بر زبان لکنتی داشت و بر او هیچ خرده نتوان گرفت جز آنکه پسر خویش را که سخت بدسیرت بود نیابت خویش داد. و اسماعیل ابوالولید موطّاء را محفوظ داشت و آنرا از ابن جزی روایت می کرد و از او ابن عساکر و جمال خطیب منصوریه و جماعتی دیگر روایت کنند. و بربیعالاَّخر سال 771 هَ. ق. درگذشت.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن زیدون. وزیر معتضد عبادی به اسپانیا. (نفح الطیب ص 136). رجوع به احمدبن عبداﷲ مخزومی اندلسی و رجوع به ابن زیدون... و رجوع به احمد... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن رشد. رجوع به ابن رشد ابوالولید... و رجوع به محمدبن احمدبن رشد... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن جهور. رجوع به محمدبن جهور... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن جنّان شاطبی. ادیبی متصوف بود. (قاموس). و صاحب تاج العروس گوید بعد از سال 770 هَ. ق. به دمشق آمد.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن جریح. و کنیت دیگر او ابوخالد است. رجوع به عبدالملک بن عبدالعزیز... و رجوع به ابن جریح ابوخالد... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) ابن اکیمه.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) اسماعیل بن محمد معروف به اسماعیل ثانی نهمین از ملوک بنی نصر غرناطه (755- 760 هَ. ق.). و رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) باجی. رجوع به سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث اندلسی... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْوَ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن یوسف بن نصر قرطبی. فقیه و ادیب. معروف به ابن فرضی. رجوع به عبداﷲ... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) سلیمان بن خلف بن سعدبن ایوب بن وارث تجیبی مالکی باجی اندلسی.از علماء و حفاظ اندلس. متوفی به سال 474 هَ. ق.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عبداﷲبن شداد. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عبداﷲبن حارث انصاری بصری. محدث است و از عبداﷲبن معقل بن مقرن المزنی روایت کند.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عباس الرقام البصری. محدث است و از عبدالأعلی بن عبدالأعلی روایت کند.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) عبادهبن الصامت. صحابیست.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) شامی. رجوع به عمیربن هانی... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) سویدبن عمرو الکلبی. محدث است و از زهیر روایت کند.

ابوالولید. [اَبُل ْ وَ] (اِخ) رویح بن عطیّه المقدسی. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) برکه. تابعی است. او از ابن عباس و از او خالد حذّاء روایت کند.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) خلف بن ایوب الجوهری. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) خالد النبلی. محدث است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) خالدبن یزید. محدث است و از او محمدبن عوف الحمصی روایت کند. و او در 290 هَ. ق. زنده بوده است.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) حسان بن محمد نیشابوری. رجوع به حسان... و رجوع به ابوالولید نیشابوری... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) حسان بن محمد قرشی. رجوع به حسان... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) حسان بن ثابت انصاری. شاعر پیغمبر اکرم صلی اﷲ علیه و آله و بعضی کنیت او را ابوحسام و ابوعبدالرحمن گفته اند. و رجوع بحسان... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) بشربن الولید الکَندی. صاحب ابی یوسف. محدث است. و رجوع به بشر... شود.

ابوالولید. [اَ بُل ْ وَ] (اِخ) یوسف بن عبداﷲبن حارث الانصاری. محدث است.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری