معنی ابوالمظفر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابراهیم بن احمدبن اللیث الازدی اللغوی الکاتب. یاقوت در معجم الادباء آرد: چیزی از احوال او نمیدانم جزآنچه که سلفی گفته است وی از ابوالقاسم محمدبن الفتح الهمدانی و او از ابوالمظفر ابراهیم بن احمدبن اللیث الازدی اللغوی الکاتب شعر شنیده و در محضر او بهمدان ادباء و نحاه بسبب مکانت وی در ادب گرد می آمدند:
و قد اغدو و صاحبتی محوص
علی عذراء قاء بها الرهیص
کأن بنی النحوص علی ذراها
حوائم ما لها عنه محیص.
رجوع شود به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 37.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) فخرالدوله ٔ چغانی. رجوع به ابوالمظفر چغانی احمدبن محمد... شود.

ابوالمظفر. [اَبُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمد القصاب ملقب بمؤیدالدین. رجوع به مؤیدالدین ابوالمظفر... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمد ابیوردی. رجوع به محمدبن احمد... و رجوع به ابوالمظفر ابیوردی شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) محمدبن آدم بن کمال هروی مقدسی. رجوع به محمدبن آدم... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابراهیم. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: بصفای طبع سلیم و نقای ذهن مستقیم موصوف و معروف بود و بعد از شهادت ابونصر به استصواب امیر ناصرالدین سبکتکین در امر وزارت شروع کرد. و چون امیر نوح سامانی از عالم فانی بجهان جاودانی انتقال کرد و امیر ابوالحارث منصوربن نوح روی به تنظیم امور جهانبانی آورد محمدبن ابراهیم از شغل وزارت استعفا جسته بجوزجانان رفت و چند گاهی آنجا مقیم شده بعد از آن به نیشابور شتافت و در آن دیار تا آخر عمر رحل اقامت انداخت. مدت سی سال به مطالعه ٔ علوم و تصنیف رسائل پرداخت - انتهی. و در ترجمه ٔ تاریخ یمینی آمده میان فائق و وزیر ابوالمظفر فاتحه ٔ وحشتی ظاهر شد و ابوالمظفر از خوف فایق در سرای امارت گریخت و به ذّمت امیر ابوالحارث معتصم شد و فایق کس فرستاد و از سر تَحَکّم و تغلب او را مطالبت کرد و امیر ابوالحرث جواب سخت بازداد و فایق به کراهیّت از سرای امارت بیرون آمد و عزم دیار ترک پیش گرفت و مشایخ بخارا به اصلاح ذات البین برخاستند و امیر ابوالحرث را با سر رضا آوردند و فایق را از سر وحشت برانگیختند و ابوالمظفر را از بهر مصلحت وقت بناحیت جوزجانان فرستادند و وزارت به ابوالقاسم برمکی دادند.
ابوالفضل بیهقی آرد که: خواجه ای که او را بوالمظفر برغشی گفتندی و وزیر سامانیان بود چون وی در آخر کار دید که آن دولت به آخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد طبیبی از سامانیان را صلت نیکو داد پنجهزار دینار و مر او را دست گرفت و عهد کرد و روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب بر یخ براند و خود را از اسب جدا کرد و آه کرد و خود را از هوش ببرد و بمحفه او را بخانه ببردند و صدقات و قربانی روان شد، بی اندازه. آن وقت پیغام آوردند و به پرسش امیر آمد و او را به اشارت خدمت کرد و طبیبک چوب بند و طلی آورد و گفت این پای بشکست و هر روز طبیب را می پرسید امیر و او میگفت عارضه ای قوی افتاد و هر روز نوع دیگر میگفت و امیر نومید میشد و کارها فرود می بماند تا جوانی را که معتمد بود پیش کار امیر کرد بخلافت خود و آن جوان باد وزارت در سر کرد امیررا بر وی طمع آمد هر روز طبیب امیر را از وی نومید میکرد چون امیر دل از وی برداشت و او آنچه مخف بود بگوزگانان به وقت و فرصت می فرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا، بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت و فقها و معتبران را بخواند و سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و این چه نسخت کرده است هیچ چیز ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت به دست کسی نیست و نزدیک امیر فرستاد و درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد تا آنجا دعاء دولت گویم وامیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد و او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان به وی ارزانی داشت و مثال نبشت به امیر گوزگانان تا او را عزیز دارد و دستوری داد و چند اشتر داشت و کسانی که او را تعهد کردندی. آنجا قرار گرفت تا خاندان سامانیان برافتادند وی ضیاع گوزگانان بفروخت و با تنی درست و دلی شاد و پای درست بنشابور رفت و آنجا قرار گرفت. من که بوالفضلم این بوالمظفر را بنشابور دیدم در سنه ٔ اربعمائه (400 هَ. ق.) پیری سخت بشکوه درازبالای و روی سرخ و موی سفید چون کافور دراعه ای سپید پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم مرغزی و اسبی بلند برنشستی بناگوش و بربند و پاردم وساخت آهن سیم کوفت سخت پاکیزه و جناغی ادیم سپید و غاشیه رکابدارش در بغل گرفتی و بسلام کس نرفتی و کس رانزدیک خود نگذاشتی و باکس نیامیختی. سه پیر بودند ندیمان وی همزاد او با او نشستندی و کس بجای نیاوردی و باغی داشت در محمدآباد کرانه ٔ شهر آنجا بودی بیشترو اگر محتشمی گذشته شدی وی بماتم آمدی و دیدم او راکه بماتم اسماعیل دیوانی آمده بود و من پانزده ساله بودم، خواجه امام ابوسهل صعلوکی و قاضی امام الهیثم وقاضی صاعد و صاحب دیوان نشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بکتکین حاجب امیر سپاهسالار حاضر بودند. صدر به وی دادند وحرمتی بزرگ داشتند. چون بازگشت اسپ خواجه ٔ بزرگ خواستند. و هم بر این خویشتن داری و عزّ گذشته شد. امیر محمود وی را خواجه خواندی و خطاب او هم بر این جمله نبشتی و چند بار قصد کرد که او را وزارت دهد تن درنداد. و مردی بود بنشابور که وی را بوالقاسم رازی گفتند و این مرد بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی و چند کنیزک آورده بودوقتی امیر نصر بوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت نامه ای نبشت نشابوریان او را تهنیت کردند و نامه بیاورد، بمظالم برخواندند. از پدر شنودم که قاضی بوالهیثم پوشیده گفت و وی مردی فراخ مزاح بود ای بوالقاسم یاد دار [که] قوّادی به از قاضی گری و بوالمظفربرغشی آن ساعت از باغ محمدآباد می آمد بوالقاسم رازی را دید اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده، زراندود و غاشیه ای فراخ پرنقش و نگار، چون بوالمظفر برغشی را بدید پیاده شد و زمین را بوسه داد بوالمظفر گفت مبارک باد خلعت سپاهسالاری ! دیگرباره خدمت کرد، بوالمظفر براند چون دورتر شد گفت رکابدار را که آن غاشیه زیر آن دیوار بیفکن، بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی. هفته ای درگذشت، بوالمظفر خواست که برنشیند رکابدار ندیمی را گفت در باب غاشیه چه میفرماید، ندیم بیامد و بگفت، گفت دستاری دامغانی در قبا باید نهاد. چون من از اسپ فرود آیم بر صفه ای زین پوشید. همچنین کردند تا آخر عمرش و ندمای قدیم در میان مجلس این حدیث بازافکندند بوالمظفر گفت چون بوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن. این حدیث بنشابور فاش شد و خبر به امیر محمود رسید، طیره شد و برادر را ملامت کرده و از درگاه امیران محمد و مسعود رادر باب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. اکنون هرکه پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش او غاشیه می کشند - انتهی. و در نسبت او در عتبی و در متن و حاشیه ٔ مرحوم ادیب با تمثّل به شعر مضراب فوشنجی بجای برغشی بزغشی آمده است و شعر این است:
فاخرنا الدهر حتی انتهت
من البلعمی الی البزغشی
و سوف تأول علی ما اراه
من البزغشی الی البرمکی.
لکن نه در معجم البلدان یاقوت و نه در انساب سمعانی بزغش و بزغشی با زاء معجمه یافته نشد.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) مجدالدین. رجوع به اسامهبن مرشدبن علی بن منقذبن نصر شیزری... و رجوع به ابن منقذ... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) قاینی دبیر. ابوالفضل بیهقی پس از شرح مرگ استاد خود ابونصر مشکان آرد: و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ بامعنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که بوالمظفرقاینی دبیر گفته است در مرثیت متنبی رحمهاﷲ علیه و آن این است، شعر:
لارعی اﷲ سرب هذا الزمان
اذ دهانا فی مثل ذاک اللسان
مارأی الناس ثانی المتنبی
ای ﱡ ثان یُری لبکرالزمان
کان فی نفسه العلیه فی عز
و فی کبریاء ذی سلطان
کان فی لفظه نبیا و لکن
ظهرت معجزاته فی المعانی.
ثعالبی در یتیمهالدهر نام او را ابوالقاسم المظفربن علی الطبسی الکاتب آورده و همین قطعه را از او نقل کرده است. رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 598 و یتیمهالدهر ج 1 ص 164.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْم ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) فضلون. رجوع به فضلون... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) غیاث الدین.رجوع به عبدالکریم بن موسی معروف به ابن طاوس شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ملک ظاهربن صلاح الدین ایوبی. رجوع به ملک العزیز محمد... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) عون الدین. رجوع به یحیی بن محمدبن هبیرهبن سعد... و رجوع به ابن هبیره عون الدین... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) عمربن محمدبن احمد نسفی. رجوع به عمربن محمد... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) عمادالدّوله جغراتکین طفقاج بن نصر از حدود 440 تا 460 هَ. ق. رجوع به ابراهیم طفقاج خان و رجوع به آل افراسیاب شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) علوی (شریف...) رجوع به ابوالمظفربن احمد... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) عزالدین مسعودبن مودود. از اتابکان موصل (576- 589 هَ. ق.). رجوع بعزالدین مسعود... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) عبداﷲبن یونس ملقب به جلال الدین. هندوشاه در تجارالسلف در ذکر وزرای ناصر خلیفه ٔ عباسی آرد: مولد و مدفن او بغداد است، در مبداء کار خواست که از عدول مجلس قضاه باشد. بمجدالدین پسر استادالدّار پیوست و ملازمت نمود و غرض خویش بگفت، او با قاضی القضاه ابوالحسن علی بن دامغانی شفاعت کرد تا ابن یونس را تعدیل کند؛ قاضی در قبول آن شفاعت توقف می نمود زیرا که او را استیهال نمیدید. مجدالدین دیگر باره شفاعت کرد و قاضی القضاه شرم داشت که رد کند، ابن یونس را تعدیل کرد و اومدتی بعدالت مشغول بود و ثروتی تمام داشت بعد از آن بخدمت رفت و از مرتبه ای بمرتبه ای تنقل میکرد تا بوزارت ناصر رسید و در سنه ٔ ثلاث و ثمانین و خمسمائه (583 هَ. ق.). خلیفه بفرمود تا خلعت وزارتش بپوشانیدندو همه ٔ ارکان دولت و اکابر ملک پیاده با او بدیوان رفتند و قاضی القضاه دامغانی که بعدالت او راضی نبود، با جماعتی پیاده میرفت و او مردی مسن ّ بود و باصره ضعیف شده بود در راه می افتاد و بسر درمی آمد و می گفت لعنت بر درازی عمر باد یعنی آن روز بعدالت او راضی نبودم امروز وزیرش می بینم و من پیاده در پیش اسب او میروم. و چون مدتی در وزارت متمکن شد ناصر او را لشکری جرّار بداد و بجنگ سلطان طغرل فرستاد بجانب همدان در سنه ٔ اربع و ثمانین و خمس مائه (584 هَ. ق.). و طغرل در همدان بود. چون از آمدن لشکر خبر یافت حیلتی کرد ناگاه لشکر خود را بر سر لشکر بغداد فرود آورد وجنگ درپیوست و در حال لشکر خلیفه شکسته شدند و خزاین و اسلحه تمامت بغارت بردند، وزیر بر استری ایستاده بماند و مصحفی در دست گرفته، جماعتی از لشکر او را بر در بارگاه سلطان بردند و ساعتی بداشتند آنگاه اجازه ٔ دخول حاصل شد. وزیر در پیش سلطان طغرل شد بی خوفی و رعبی. سلطان گفت شما بچه دلیری روی بمملکت ما نهاده اید و لشکرها کشیده ؟ وزیر بی دهشت گفت: امیرالمؤمنین ناصر خلیفه چون خبر یافت از بیدادی که شما بر رعایا میکنید و مسلمانان را بناحق می رنجانید لشکر را فرمود تا با شما جهاد کنند. طغرل هیچ جواب درشت نگفت وبفرمود تا او را بخیمه ای نزدیک ببارگاه فرود آوردندو چند ماه پیش او بماند و با او از شهر بشهر نقل می کرد و شب و روز بتلاوت قرآن و مداومت نماز و روزه می گذرانید و عاقبت حیلتی کرد و خود را بسلطان بست و به اجازت او بموصل رفت و از آنجا به بغداد آمد و در خانه ٔ خویش بباب الازج پنهان شد و حنبلی مذهب بود و بقیه ٔ احوال او گفته شود و مردم انهزام لشکر خلیفه را با سوء تدبیر او نسبت میکردند زیرا که امراء لشکر میخواستند که در موضعی ایمن فرود آیند بنزدیکی همدان تا لشکر اتابک شهید قزل ارسلان بن ایلدگز که ممدوح ظهیرالدین فاریابی و افضل الدین خاقانی و اثیرالدین اخسیکتی واحمدبن منوچهر همدانی و بسیاری از افاضل شعرا بود، برسند چه اتابک با خلیفه مقرر کرده بود که چون لشکر بجنگ سلطان طغرل فرستد او بلشکر خویش مدد دهد. وزیر توقف نکرد و بهمدان رفت و کان امره ماکان. ابن اثیر مورخ گفت که من با صلاح الدین یوسف بن ایوب بودم که مصر وشام داشت و خبر رفتن وزیر بجنگ سلطان طغرل بیاوردنداو گفت لشکر وزیر اگر چه بسیار و تمام آلات اند زود شکسته شوند و ناگاه خبر بما رسد. گفتند ملک این حالت را چگونه تقریر می فرماید؟ گفت وزیر از اهل قلم است وشک نیست که احوال اهل شمشیر نداند و از قوانین محاربت و مداخل و مخارج آن بی وقوف است و خبرت و ممارست ندارد و معهذا او را غرور وزارت و حسن کفایت در اعمال و اموال چنان راسخ شده باشد که نخواهد برأی دیگری کار کند و البته دم استقلال زند و نیز لشکر چنانکه باید مطاوعت او ننمایند و این امور مستلزم انهزام و تفرق است. ابن اثیر میگوید بعد از اندک مدتی خبر شکسته شدن لشکر و اسیر شدن وزیر برسید. صلاح الدین گفت: هذا تأویل رؤیای من قبل. و پیش از این گفتیم که چون بخلیفه خبر شکسته شدن لشکر رسید چه کرد باعاده ٔ آن احتیاج نیفتد. و اما وزیربن یونس چون به بغداد آمد ناصر خلیفه پسر بخاری را نیابت وزارت داده بود و باز معزول کرده در آن حال ابن حدیده وزیر بود ابن یونس راباز طلبید و مخزن به او بسپرد و کار دواوین بأسرهابه او حواله فرمود و او با این کارها بهم نیابت وزارت نیز می کرد و دیگر بار معزول گشت و مدتی در عزل بماند و باز استادالدّار شد و دواوین به او سپردند تا آنگاه که ابن قصاب در سنه ٔ تسعین و خمسمائه (590 هَ. ق.). وزارت یافت ابن یونس را معزول کرد و بگرفت و بحبس فرستاد و کار بر او تنگ شد و در حبس بمرد - انتهی. رجوع شود به تجارب السلف چ طهران صص 327- 329.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) عبداﷲبن احمد چغانی. رجوع به ابوالمظفر چغانی عبداﷲ... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) عبدالکریم بن منصور سمعانی. رجوع به عبدالکریم... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) محمدبن اسعد. رجوع به ابن حکیم شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) مستنجد یوسف بن المقتفی خلیفه ٔ عباسی. رجوع به مستنجدباﷲ یوسف بن مقتفی شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) عبدالرحیم بن عبدالکریم بن محمد. رجوع به عبدالرحیم... شود.

ابوالمظفر.[اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) نصرهالدین لیالواشیر اسپهبد اعظم. رجوع به نصرهالدین لیالواشیر... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) یوسف بن محمدبن حمویه. رجوع به یوسف بن محمد... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) یوسف بن قزاوغلی. رجوع به سبطبن جوزی شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) یوسف بن علی بن بکتکین. از اتابکان اربل در حدود 563 هَ. ق. رجوع به یوسف بن علی... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) یوسف بن عبداﷲ سبطبن الجوزی. رجوع به یوسف بن عبداﷲ شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) یوسف بن ایوب بن شادی الملقب به الملک الناصر صلاح الدین صاحب بلاد مصریه و شامیه و عراقیه و یمنیه. رجوع به یوسف... و رجوع به صلاح الدین... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) یحیی بن محمدبن هبیرهبن اسعد. ملقب به عون الدین. رجوع به یحیی... و رجوع به ابن هبیره عون الدین... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) هروی مقدسی. رجوع به محمدبن آدم... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) هبهاﷲ جلال الدین. رجوع به ابوالمظفر جلال الدین... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) نصربن محمد نیشابوری متخلص به استغنائی. عوفی در لباب الالباب (چ لیدن ج 2 ص 23) آورده: [وی] از معارف و فضلاء نیشابور، بفضل و دانش مذکور ودر میان طبقات شعراء آن عصر (سامانی) مشهور و از گفته های او دو بیت بیش استماع نیفتاده بود آورده شد:
بماه ماندی اگر هستئیش زلف سیاه
بزهره ماندی اگر باشدیش مشکین خال
رخانْش را بیقین گفتمی که خورشید است
اگر نبودی خورشید را کسوف و زوال.
و هدایت در مجمعالفصحاء با ذکر عبارات فوق او را از فحول فصحای زمان آل سامان و آل بویه دانسته است.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) مسعودبن قطب الدین مودودبن عمادالدین زنگی صاحب موصل. رجوع به مسعودبن قطب الدین مودود... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) نصر ابویعقوب عضدالدوله یوسف (امیر...) بن ناصرالدین سبکتکین برادر کهتر سلطان محمود غزنوی. او سپهسالار و حکمران خراسان بود. وفات وی به سال 412 هَ. ق. است. وی ممدوح شعرای محمودی و مسعودی است و ایشان را در باب او مدایح بسیار است:
جهاندار و سالار او [محمود] میر نصر
کزو شادمان است گردنده عصر
سپهدار چون بوالمظفر بود
سر لشکر از ماه برتر بود.
فردوسی.
نخستین برادرْش کهتر بسال
که در مردمی کس ندارد همال
ز گیتی پرستنده ٔ فرّ، نصر
زید شاد در سایه ٔ شاه عصر
کسی کش پدر ناصرالدین بود
سرتخت او تاج پروین بود
خداوند مردی و رای و هنر
بدو شادمان مهتران سربسر.
فردوسی.
سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر
امیر عالم عادل برادر سلطان.
فرخی.
نامور میر نصر ناصر دین
بوالمظفر که عزم اوست ظفر.
عنصری.
یکی از نصرت او نام خسرو
یکی از کنیت او بوالمظفر.
عنصری.
هست اندر جهان ظفر لیکن
جز بر میر ابوالمظفر نیست.
عنصری.
رجوع به نصربن ناصرالدین... و نیز رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 130 و 216 و 359 و 510 و 642 و 678 و ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 296 و 440 به بعد شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ناصرالدین شاه قاجار و کنیت اواز پیش ابوالقاسم بود. رجوع به ناصرالدین شاه شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) مؤیدالدوله اسامهبن مرشدبن علی بن مقلدبن نصر شیزری معروف به مجدالدین. رجوع به اسامه... و رجوع به ابن منقذ... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) منصوربن محمدبن عبدالجبار مروزی سمعانی شافعی. رجوع به منصور... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) منصوربن سلیم اسکندری. رجوع بمنصوربن سلیم... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) (ملک...) رجوع به احمد صفاری... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) مکّی بن ابراهیم بن علی الپنجهری. عوفی در لباب الالباب (چ لیدن ج 2 ص 46) آرد:یکی از اماثل و اعیان جهان بوده است و در نوبت دولت محمودیان بکمال و ضروب شمایل متحلّی و عالم فضل و هنر را متولی و ذکر او در تواریخ مسطور است و برزبان افاضل مذکور و او را اشعار عذب است. میگوید:
لبش خسته ز وهم بوس هر کس
تو لب دیدی ز وهم بوس خسته ؟
هم او راست:
باشم تا نیز چه آید دگر
مادر تقدیر چه زاید دگر
بار دگر نیز بگردد فلک
موعظه ای نیز نماید دگر
شاد بدانم که چو بندد دری
ایزدمان باز گشاید دگر.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ملک العزیر محمدبن ملک ظاهربن صلاح الدین ایوبی. رجوع به ملک العزیز محمد... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْم ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) عبدالکریم بن احمدبن موسی. معروف به ابن طاوس. رجوع به ابن طاوس غیاث الدین... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) طاهربن محمد اسفراینی. رجوع به طاهربن محمد اسفراینی... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابراهیم بن مسعودبن محمود غزنوی ملقب برضی ّالدّوله. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: خدای عز و جل... سلطان معظم ولی النعم ابوالمظفر ابراهیم بن ناصردین اﷲ را در سعادت و فرّخی و همایونی بدارالملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست پیران قدیم آثار مدروس شده ٔ محمودی و مسعودی بدیدند همیشه این پادشاه کام روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد و روز دوشنبه نوزدهم صفرسنه ٔ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هَ. ق.) که من تاریخ اینجا رسانیده بودم سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم بن ناصر دین اﷲ مملکت این اقلیم بزرگ را بوجود خویشتن بیاراست زمانه به زبان هرچه فصیح تر بگفت. نظم:
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخزاد.
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی بدان تاری آفتابی بدان روشنائی که بنوزده درجه ٔ سعادت رسیده بود جهانرا روشن گردانید دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافه ٔ مردمرا بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجه ٔ ملک آن اقتضا کرد و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید. اوّل اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بسته گشت و لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده بتحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد و سخن متظلمان و ممتحنان شنید و داد داد. چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است و اگر کسی گوید بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگرپادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد و از عهده ٔ آن چنان بیرون آید که دین و دنیا وی را به دست آید و اگرعاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی و معاذاﷲ که خریده ٔ نعمتهای شان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید ناهموار اما پیران جهان دیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلانرا خطائی بر آن داشت و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است و در خبر است ان ّ رجلا جاء الی النبی ّ صلّی اﷲ علیه و آله و سلم قال بئس الشی ٔ الاماره فقال علیه السلام نعم الشی ٔ الاماره ان اخذها بحقّها و حلّها و این حقّها و حلّها. و سلطان معظم بحق و حل گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند و دیگر حدیث چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر (ص) رسید گفت من استخلفواقالوا ابنته بوراندخت قال (ع) لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امراءه. این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را که چون بر این جمله نباشد مردو زن یکیست و کعب الاحبار گفته است مثل سلطان و مردمان چون خیمه ٔ محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن باز کشیده بمیخهای محکم نگاه داشته و خیمه ملکست و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیّت پس چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. انوشیروان گفته است در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر و بارانی دایم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت، یدور هذه الامور بالامیرکدوران الکره علی القطب و القطب هوالملک. و پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی گری بود و ابوشجاع عضدالدوله والدین پسر بوالحسن بویه بود که سر برکشید و پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همت و تقدیر ایزدی جلّت عظمته ملک یافت آنگه پسرش عضد بهمت و نفس قوی تر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحاق صابی برانده است و اخبار ابومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهرذوالیمینین و نصر احمد سامانی بسیار خوانده اند و ایزد جل ّ و علا گفته است و هو اصدق القائلین در شأن طالوت «و زاده بسطه فی العلم والجسم » (قرآن 247/2) و هرکجا عنایت آفریدگار جل ّ جلاله آمد همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد از خاکستر آتشی فروزان کرد و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت به جهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیرمحمد بر تخت و مملکت گرفتن امیر مسعود و بغایت نیکو گفت و فالی زده بودم که چون که بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند اگر پادشاهی بوی اقبال کندبوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند الفال حق ّ آنچه بدل گذشته بود بر آن قلم رفته بود چون تخت بخداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید و بخط فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خط و لفظ او را پسندیده و فال خلاص گرفته چون بتخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست و قصیده گفت و صلت یافت و بر اثر آن قصیده ای دیگر درخواست وشاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت و قصیده های غرا گوید یکی از آن این است، قصیده:
صدهزار آفرین رب ّ علیم
باد بر ابر رحمت ابراهیم
آفتاب ملوک هفت اقلیم
که بر او بر شد این جلال قدیم
از پی خرمی جهان ثنای
باز باران جود گشت مقیم
عندلیب هنر ببانگ آمد
و آمد از بوستان فخر نسیم
گرچه از گشت روزگار و جهان
در صدف دیر مانددرّ یتیم
شکر و منّت خدایرا کآخر
آنهمه حال صعب گشت سلیم
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک ولنگ دیو رجیم
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم
چه کند کار جادو فرعون
کاژدهائی شد این عصای کلیم
هرکه دانست مر سلیمانرا
تخت بلقیس را نخواند عظیم
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم
ره نیابد بدو پشیمانی
زانکه باشد بوقت خشم حلیم
دارد از رای خوب خویش وزیر
دارد از خوی نیک خویش ندیم
ملکا خسروا خداوندا
یک سخن گویمت چو دُرّ نظیم
پادشا را فتوح کم ناید
چون زند لهو را میان بدو نیم
کار خواهی بکام دل بادت
صبر کن بر هوای دل تقدیم
هرکه را وقت آن بود که کند
مادر مملکت ز شیر فطیم
خویشتن دارد او دو هفته نگاه
هم بر آن سان که از غنیم غنیم
تا نکردند در بن چه سخت
پاک نامد ز آب هیچ ادیم
باز شطرنج ملک با دو سه تن
با دو چشم و دو رنگ بی تعلیم
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم
نه فلان جرم کرد و نه بهمان
نه بکس بود امید و بر کس بیم
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم
مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آورد چو ماهی شیم
مارماهی نبایدش بودن
که نه این و نه آن بود در خیم
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هرکسش تعظیم
عاده و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری بظلیم
نه کسش یاور و نه ایزد یار
هرکرا نفس زد بنار جحیم
قصه کوته به است از تطویل
کان نیاورد درّ و دریا سیم
تا بود قدّ نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم
سر تو سبز باد و روی تو سرخ
آنکه بد خواست در عذاب الیم
باد میدان تو ز محتشمان
چون بهنگام حج رکن حطیم
همچو جدّ خود و چو جدّ پدر
باش بر خاص و عام خویش رحیم.
تغزل:
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم
و آن دو زلفین سیاه تو بدان شکل دو جیم
از سراپای توام هیچ نیاید در چشم
اگر از خوبی توگویم یک هفته مقیم
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت برسیم (؟)
دوستدار تو ندارد بکف از وصل تو هیچ
مردباهمت را فقر عذابیست الیم
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام
ماه دیده ست کسی نرم تر از ماهی شیم
به یتیمی و دوروئیت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه در است آنکه یتیم
گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک
برجهاندش همه آن درّ بناگوش چو سیم
مبر از من خرد آن بس نبود کز پی آن
بسته و خسته ٔ زلف تو بود مرد حکیم
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم
زلف تو کیست که او بیم کند چشم تو را
یا کئی تو که کنی بیم کسی راتعلیم
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم
قصه موجز، شه و سلطان جهان ابراهیم
آنکه چون جدّ و پدر در همه ٔ حال مدام
ذاکر و شاکر باشد به بر رب ّ علیم
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش
پادشا کایدون باشد نشود ملک سقیم
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همت مردان تقدیم
طالب و صابر و بر سِرّ دل خویش امین
غالب و قادر و بر منهزم خویش رحیم
همّت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم
بی از آن کامد از او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم
سیزده سال اگر ماند در خلد کسی
بر سبیل حبس آن خلد نماید چو جحیم
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه زنیم
چو دهد ملک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل، الملک عقیم
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم
خرد از بیخردان آموز ای شاه خرد
که بتحریف قلم گشت خط مرد قویم
رسم محمودی کن تازه بشمشیر قوی
که زپیغام زمانه نشود مرد خصیم
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین
حلم کز قدرت نبود نبود مرد حلیم
کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوستری از زر و سیم
با چنین پیران لابل که جوانان چنین
زود باشد که شود عقد خراسان تنظیم
آنچه از سیرت نیکو تو همی نشر کنی
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم
چه زیان است اگر گفت ندانست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم
بتمامی ز عدو پای بباید برکند
وقت باشد که نکو باشد نقطه بدو نیم
حاسد امروز چنین متواری گشته ست و خموش
دی همی باز ندانستمی از دابشلیم
مرد کو را نه گهر باشد نه نیز هنر
حیلت اوست خموشی چو تهی دست غنیم
شکر کن شکر خداوند جهانرا که بداشت
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سرسال بدو نه تقویم
بلکه از حکم خداوند جهان بود همه
از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم
تا بگویند که سلطان شهید افزون تر
بود از هرچه ملک بود به نیکوئی خیم
شاد و خرّم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسه ٔ او تنگ چو میم
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند
گشته دل خسته و زان خسته دلی گشته سقیم
تو کن از داد و دل شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم.
این دو قصیده با چندین تنبیه و پند نبشته آمد و پادشاهان محتشم و بزرگ باجدّ را چنین سخن باز باید گفت درست و درشت و پند تا نبشته آید (؟) و پادشاهان محتشم را حث ّ باید کرد بر برافراشتن بناء معالی هر چند که اندر طبع ایشان سرشته است و امیران گردن کش با همّت بلند همه از آن بوده اند که سخن را خزینه داری کرده اند و بما نزدیک تر، سیف الدوله ابوالحسن علی است نگاه باید کرد که چون مرد شهم و کافی بود و همه ٔ جدّ محض و متنبی در مدح وی برچه جمله ای سخن گفته است که تا در جهان سخن تازیست آن مدروس نگردد و هر روز تازه تر است و نام سیف الدوله بدان زنده مانده است... و عزت این خاندان بزرگ سلطان محمود را رضی اﷲ عنه نگاه باید کرد که عنصری در مدح وی چه گفته است چنانکه چند قصیده ٔ غراء وی در این تاریخ بیاورده ام و دلیل روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید تا سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند و جولانهای غریب نمایند چنانکه پیشینگان را دست در خاک ماند - انتهی. رجوع به ابراهیم غزنوی شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابیوردی. محمدبن احمدبن محمدبن احمدبن محمدبن اسحاق معروف به ابیوردی شاعر لغوی شاگرد عبدالقاهر جرجانی، منصب اشراف در دولت سلاجقه بدو مفوض بود. وفاتش در اصفهان 507 هَ. ق. رجوع به محمدبن احمد... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) برکیارق. ملقب به رکن الدین بن السلطان ملکشاه بن الب ارسلان بن داودبن میکائیل بن سلجوق ملقب به شهاب الدوله مجدالملک (487- 498 هَ. ق.). رجوع به برکیارق شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) برغشی. رجوع به ابوالمظفر محمدبن ابراهیم شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) اسعدبن محمد کرابیسی نیشابوری. رجوع به اسعد... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) اسامهبن مرشدبن علی بن منقذبن نصر شیزری ملقب به مؤیدالدوله مجدالدین. رجوع به اسامه... و رجوع به ابن منقذ... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ارسلان بن طغرل. رجوع به ارسلان بن طغرل... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) احمدبن محمد چغانی. رجوع به ابوالمظفر چغانی احمد بن محمد... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) احمدبن محمدبن المظفر خوافی. رجوع به ابوالمظفر خوافی... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْف َ] (اِخ) اتسز خوارزمشاه. رجوع به اتسز... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن یونس. عبداﷲ. رجوع به ابوالمظفر عبداﷲ... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) بهرامشاه بن مسعود غزنوی. رجوع به بهرامشاه شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن هبیره عون الدین. رجوع به یحیی... و رجوع به ابن هبیره عون الدین... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن منقذ. رجوع به اسامهبن مرشدبن علی... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن محمدبن ثابت الخجندی. از خاندان خجندیان اصفهان. وی در سنه ٔ 469 هَ. ق. در ری حین وعظ بر دست مردی علوی کشته شد. رجوع به تعلیقات علامه ٔ قزوینی بر لباب الالباب ج 1 ص 354 شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن عیسی. وزیر ابوالحارث منصوربن نوح بن منصور. رجوع به حبیب السیر 1 ص 329 شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن علی (خواجه...). رجوع به ابوالمظفر رئیس غزنین شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن طاوس. غیاث الدین عبدالکریم بن احمدبن موسی. رجوع به ابن طاوس غیاث الدین و عبدالکریم بن احمدبن موسی... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن خواجه علی میکائیل. از خاندان میکائیلی وی مردی شهم و کافی و کاری بود و بزمان مسعود جانشین پدر بود و به سال 451 هَ. ق. درگذشت. رجوع شود به تاریخ ابوالفضل بیهقی چ ادیب ص 506.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ابن احمدبن ابی الهیثم الهاشمی الملقب بالعلوی (شریف...). ابوالفضل بیهقی در تاریخ خودآرد: این بزرگ زاده مردیست با شرف و نسب و فاضل و نیک شعر و قریب صد هزار بیت شعر است او را در این دولت (غزنویه) و پادشاهان گذشته (رضی اﷲ عنهم). و بیهقی معاصر او بوده و در شوال سال 450 هَ. ق. از او حکایتی شنیده است. رجوع شود به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 197.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) بزغشی. رجوع به ابوالمظفر محمدبن ابراهیم... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) ترمذی. رجوع به ابوالمظفر حبال بن احمد... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) طاهربن فضل چغانی. رجوع به ابوالمظفر چغانی. طاهربن فضل... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) خوافی. احمدبن محمدبن المظفر الخوافی الفقیه الشافعی. او فقه از امام الحرمین جوینی فرا گرفت و قضاء طوس و نواحی آن داشت. وفات وی بطوس به سال 500 هَ. ق. اتفاق افتاد.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) طاهربن حسن معروف به ابن حبیب. رجوع به طاهربن حسن... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) صلاح الدین (سلطان...) یوسف بن ایوب بن شادی. از نژاد کرد که خاندان او در مصر و شام و عربستان سالها سلطنت راندند (564- 589 هَ. ق.). رجوع به صلاح الدین (سلطان...) یوسف بن ایوب بن شادی... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) صالح نجم الدین ایوب بن ملک عادل. از سلاطین ایوبی دمشق (635- 637 هَ. ق.). رجوع به صالح نجم الدین... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) شهفوربن طاهر شافعی اسفراینی. رجوع به اسفراینی شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) سهروردی. مؤلف الجامع الاوفی فی الفرائض. رجوع به سهروردی ابوالمظفر... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) سرخاب بن وهسودان. رجوع به سرخاب... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) رئیس غزنین. وی بروزگار مسعود غزنوی نایب پدرش خواجه علی بود. رجوع شود به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 247. و ظاهراً ممدوح فرخی در قصیده ای بمطلع ذیل:
دلم در جنبش آمد بار دیگر
ندانم تا چه دارد باز در سر.
همین ابوالمظفر است که گوید:
گناه دل بدان بخشم از این پس
که کرده ست آفرین خواجه از بر
کدامین خواجه آن خواجه که امروز
بدو نازد همی شاه مظفر
چراغ گوهر قاضی محمد
نسیج وحد عالم بوالمظفر
نکونامی گرفته لیکن از فضل
بزرگی یافته لیکن ز گوهر
رئیس بن رئیس از گاه آدم
وزین پس همچنین تا روز محشر
سخندانی که بشکافد مثل موی
سخنگوئی که بچکاند مثل زر....
همیشه شاد و خندان بادو دلشاد
ملک محمود شاه هفت کشور.
و در این صورت ابوالمظفر و پدرش خواجه از احفاد قاضی محمد بوده اند.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) رضی الدوله. رجوع به ابراهیم بن مسعود... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) حبال بن احمد ترمذی. جامی در نفحات الانس آرد: ابوالمظفر ترمذی رحمه اﷲ تعالی از طبقه ٔ سادسه است نام وی حبال بن احمد است امام بوده و زاهد و حنبلی مذهب، بترمذ مذکّری کردی. شیخ وقت خویش بود... شاگرد محمد حامد و اشکردی است و شاگرد ابوبکر وراق و پیر پیر شیخ الاسلام و وی را سخن بسیار است و حکایت نیکو در معاملات زهد و ورع و تقوی. شیخ الاسلام گفت که ابوالمظفر ترمذی و استاد وی محمدبن حامد و استاد وی ابوبکر وراق ترمذی مگس از خود باز نمی کردند. رجوع شود به نفحات الانس چ نولکشور ص 175 و 176. در نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 267 و 268 پس از نقل عبارات جامی آمده: در بعض از کتب این قوم نام وی دیده شده و لسان وعظ او را توصیف کرده اند. از جمله ٔ بیانات اوست که بلسان وعظ و نصیحت گفته: چون مرد را دامن تقوی آلوده بگناهان نباشد و در خدمت تقصیر نکند مرد است والا چه فرق او را به آنان که از نظر حق دور و در حجاب سرگردانی مستورند و هم از اوست بلسان وعظ که گفته: بالاترین درجات و بهترین حالات مرد را گذشتن از حقوق غیر است و چشم نداشتن بشئونات خلایق و نیز گفته است آن کس که قناعت را بر ذلت سؤال برگزید هرچه خواهد از شئونات دنیا و آخرت او را میسر ساخت. او را گفتند یا شیخ ما را وصیتی کن گفت: پرهیزکاری را شعار خود نمائید گفتند آن چیست گفت هرچه هست در این است و اول درجه آن است که هرچه را مال غیردانی و نهی الهی است از آن اجتناب نمائی - انتهی.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُظَف ْ ف َ] (اِخ) جخج. رجوع به ابوالمظفر جمح شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) چغانی. عبداﷲبن احمدبن محمدبن مظفربن محتاج در سنه ٔ 337 هَ. ق. که فیمابین ابوعلی چغانی و امیر نوح صلح افتاد ابوعلی او را بعنوان رهینه ٔ صلح ببخارا فرستاد و وی معزّز و مکرّم در خدمت امیر نوح بسر می برد تا در سنه ٔ 340 از اسب بر زمین افتاد و وفات یافت و جسدش را بچغانیان نزد پدرش بردند. رجوع شود به حواشی چهار مقاله چ لیدن ص 165.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) چغانی. طاهربن فضل بن محمدبن مظفربن محتاج چغانی. عوفی در لباب الالباب آرد: امراء چغانیان در آن عهد نامدار بودند و این امیر ابوالمظفر نادره ٔ عهد و یگانه ٔ عصر خود بودست ودر دولت و مکنت پای بر فرق فرقد نهاده و در رفعت و قوّت کمر از میان جوزا گشاده و جدّ او ابوبکر محمّد مظفّر محتاج بود که در امارت خود اگر بفلک اشارت کردی از دور خود بازایستادی و اگر بر آتش و آب حکم کردی از اغراق و احراق ممتنع شدندی و عم ّ او امیر عالم بود ابوعلی احمد مظفر رحمه اﷲ که جهان علم و مکان حلم بود، کان محامد و اختر آسمان، مناقب و ذکر این خاندان معظم در تاریخ ناصری مسطور است و در سایر تواریخ مذکور، امیرطاهر بافضلی ظاهر... بود هم بر ممالک چغانیان ملک و هم در ولایت هنر و بیان سلطان بود وفات او در سنه ٔ سبع و سبعین و ثلثمائه (377 هَ. ق.). اتفاق افتاد... او را اشعار لطیف آبدار است امّا آنچه این مجموعه احتمال کند آن است که در فقاع لغزی میگوید در غایت سلاست و لطافت و دقت معنی و رقّت فحوی، شعر:
لعبتی سبزچهر و تنگ دهان
بفزاید نشاط پیر و جوان
معجر سر چو زان برهنه کنی
خشم گیرد کف افکند ز دهان
ور بخواهی ورا که بوسه زنی
او بخندد ترا کند گریان.
و امیر سیف الدوله ابوالحسن علی بن عبداﷲ احمد رحمه اﷲ این قطعه ٔ تازی انشا کرده است در صفت قوس قزح:
و ساق صبیح للصبوح دعوته
فقام و فی اجفانه سنهالغمض
یطوف بکاسات العُقار کخمرها
فمن بین مستعص علینا و منقض
وقد نَشرَت اَیدی الجنوب مطارفاً
فاحمر فی اید و اخضر مبیض
یُطَرّزها قوس ُالسحاب باصفر
علی الجوّ دکناءالحواشی علی الارض
کأذیال خود اقبلت فی عذائر
مصبّغه والبعض ُ اقصرُ من بعض.
این ابیات به امیر طاهربن الفضل رسید هر بیتی را بنظم ترجمه کرد به پارسی و آن اینست:
آن ساقی مه روی صبوحی بر من خورد
وز خواب دو چشمش چو دوتا نرگس خورم
و آن جام می اندر کف او همچو ستاره
ناخورده یکی جام و دگر داده دمادم
و آن میغ [جنو]بی چو یکی مطرف خور بود
دامن بزمین برزده همچون شب ادهم
بربسته هوا چون کمری قوس قزح را
از اصفر و از احمر و از ابیض معلم
گوئی که دو سه پیرهن است از دو سه گونه
وز دامن هریک ز دگر پارَگکی کم.
و هم او راست در غزل میگوید:
دلم تنگ دارد بدان چشم تنگ
خداوند دیبای فیروزه رنگ
به چشم گوزن است و رفتار کبک
بکَشّی چو گور است و کبر پلنگ
سخن گفتنش تلخ و شیرین دو لب
چنانک از میان دو شکر شرنگ
کمان دو ابروش و آن غمزها
یکایک بدل بر چو تیر خدنگ
بدان ماند آن بت که خون مرا
کشیده ست بر بور تازیش تنگ
یکی فال گیریم و شاید بدان
که گیتی بیک سان ندارد درنگ.
و گویند او را اسپی بود سیاه تازی که با باد بازی کردی:
چو شب بود و هر گه که بشتافتی
بتک روز بگذشته دریافتی.
این دو بیت در صفت نرگس خود گفته:
چرا باده نیاری ماه رویا
که بی می صبر نتوان بر قلق بر
بنرگس ننگری تا چون شکفته ست
چو رومی جام بر سیمین طبق بر.
و همو در صفت نرگس گوید:
آن گلی کش ساق از میناء سبز
بر سرش بر سیم و زر آمیخته
ناخن حور است گویی گرد گرد
دیده ٔ باز از میانش انگیخته.
و این دو رباعی همو گفته:
یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند
تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند
با ما بحدیث عشق ما چه سْتیزند
هر مرغی را بپای خویش آویزند.
دلدار منا ترا صدف خواهم کرد
آخر بمدارات بکف خواهم کرد
........................
........................
رجوع شود به لباب الالباب عوفی چ گیب ج 1 صص 27- 29. و هم عوفی در لباب الالباب (ج 2 ص 13) ابوالحسن علی محمد ترمذی معروف به منجیک را مداح همین ابوالمظفر دانسته است (منتهی سهواً بجای محمدبن المظفر، محمدبن محمدبن المظفر نوشته شده است). این بیت در لغت نامه ٔ اسدی از منجیک در مدح ابوالمظفر آمده:
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
بتیز دشنه ٔ آزادگی گلوی سؤال.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) چغانی. احمدبن محمد ملقب بفخر الدوله از آل محتاج و والی چغانیان. او ممدوح دقیقی و فرخی است و فرخی در مدح او سه قصیده دارد که از جمله قصیده ٔ معروف داغگاه است:
فخر دولت بوالمظفرشاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار.
فرخی.
تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان.
فرخی.
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال.
فرخی.
ظن غالب آن است که ابوالمظفر صاحب ترجمه پسر یا نواده ٔ ابوعلی احمدبن محمدبن مظفربن محتاج چغانی باشد. نظامی عروضی در چهار مقاله، درترجمه ٔ فرخی آرد: خبر کردند او [فرخی] را از امیر ابوالمظفر چغانی بچغانیان که این نوع (شعرا) را تربیت میکند و این جماعت را صله و جایزه ٔ فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیست، قصیده ای بگفت و عزیمت آن جانب کرد:
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده ز دل بافته ز جان
الحق نیکو قصیده ای است و در او وصف شعر کرده است در غایت نیکوئی و مدح خود بی نظیر است. پس برگی بساخت و روی بچغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی کرّه ای در دنبال و هرسال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد که کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد، فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر برو عرضه کرد خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست، شعر فرخی را شعری دید تر و عذب، خوش و استادانه، فرخی راسگزی وار دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر و پای و کفشی بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود، برسبیل امتحان گفت امیر بداغگاه است و من می روم پیش او و ترا با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جائی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پرخیمه و چراغ چون ستاره از هریکی آواز رود می آید و حریفان درهم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد، قصیده ای گوی لائق وقت و صفت داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم، فرخی آن شب برفت وقصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آردکوهسار...
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش اوفرونشده بود، جمله ٔ کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت ای خداوند ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است و حکایت کردآنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد چون درآمد خدمت کرد، امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که:
با کاروان حله برفتم ز سیستان...
چون تمام برخواند امیر شعرشناس بودو نیز شعر گفتی. ازین قصیده بسیار شگفتی ها نمود عمید اسعد گفت ای خداوند باش تا بهتر بینی. پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر: پس برخاست و آن قصیده ٔ داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی بفرخی آورد و گفت هزار سر کرّه آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی: راه تراست تو مردی سگزی و عیّاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر ترا باشد. فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت خویشتن را در میان مسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت بیرون برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت آخرالامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد کرگان در آن رباط شدند فرخی بغایت مانده شده بود در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی درخواب شد از غایت مستی و ماندگی، کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند، رفتند و احوال با امیر بگفتند. امیر بسیار بخندید و شگفتی ها نمود و گفت مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید. مثال پادشاه را امتثال کردند، دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده، بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرّگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب باساخته خاصه فرمود دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامه ٔ پوشیدنی و گستردنی و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت... - انتهی. و قصیده ٔ لبیبی (که بخطا در دیوان منوچهری وارد شده) بمطلع:
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی بدل بر...
که عوفی در لباب الالباب آنرا در مدح امیر ابوالمظفر یوسف بن ناصرالدین آورده است ظاهراً در مدح همین ابوالمظفر صاحب ترجمه است. رجوع به مجله ٔ آینده ج 3 شماره ٔ سوم (قصیده ٔ لبیبی) بقلم آقای ملک الشعراء بهار شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) جمحی. صاحب برید بروزگار سلطان مسعودبن سلطان محمود غزنوی در آخر عهد سوری به نیشابور. و ابوالفضل بیهقی گوید: حال این فاضل در این تاریخ چند جای بیامده است و خواجه ٔ بزرگ احمد عبدالصمد او را سخت نیکو داشتی و گرامی و مثال داده بود وی را پوشیده تا انهی کند بی محابا آنچه از سوری رود و میکردی و سوری در خون او شد و نبشته های او آخر اثر کرد در دل امیر.و فراختر سوی این وزیر نوشتی وقتی بیتی چند شعر فرستاده بود سوی وزیر آن را دیدم و این دو سه بیت که ازآن یاد داشتم نبشتم و خواجه حیلت ها کرد تا امیر این را بشنید که سوی امیر نبشته بود و سخن کارگر آمد:
امیرا به سوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار درازآورد
هر آن گاو را کو بسوری دهی
چو چوپان بد داغ بازآورد.
رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 545، 550، 554، 605، 611.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) جمح یا جخج. از شعرای باستانی. یک بیت از این شاعر برای کلمه ٔ آباد در لغت نامه ٔ اسدی آمده است:
ویران شده دلها بمی آبادان گردد
آباد برآن دست که پرورد رز آباد.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) جلال الدین هبهاﷲ (در حبیب سیر 1 ص 314: هیبت اﷲ) البخاری از وزرای الناصر خلیفه ٔ عباسی.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) جلال الدین وزیر الناصرلدین اﷲ عباسی. خوندمیر در دستورالوزراء گوید: از احوال او زیاده ازین چیزی معلوم نشد

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) جلال الدین اخستان بن منوچهر. ممدوح خاقانی:
بوالمظفر خدایگان ملوک
ملک بخش و ظفرستان ملوک.
چون همه جان شوند چون می و صبح
جان بشه بوالمظفر اندازند.
خاقانی.
بازوی زهره را به نیل فلک
بوالمظفر نشان کنید امروز.
بحر جود اخستان گوهربخش
شاه گیتی ستان گوهربخش.
خاقانی.
رجوع به اخستان جلال الدین... شود.

ابوالمظفر. [اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ] (اِخ) یوسف بن مقتفی بن مستظهر (555-566 هَ. ق.). رجوع به مستنجد یوسف بن مقتفی بن مستظهر... شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری