معنی ابوالفتح در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) نام کوهی بحدّ غربی ایران از شطالعرب به آذربایجان کشیده، از لادین تا کوه مرغاب.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن جعفر همدانی مراغی. رجوع به محمد... و رجوع به ابن المراغی ابوالفتح محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن محمدبن جعفر واسطی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن محمدبن علی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن فارس. وزیر صمصام الدوله. او باشتراک ابوعبیداﷲمحمدبن ابراهیم وزارت می راند. (تجارب السلف ص 248).

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن محمد. رجوع به محمد شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن علی بن دقیق العید. رجوع به ابن دقیق العید... و رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبیداﷲبن عبداﷲ التعاویذی. مشهور به سبطبن التعاویذی. رجوع به ابن التعاویذی ابوالفتح... و رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبدالکریم شهرستانی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبدالرحیم بن صدقه ٔ مخزومی شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبدالحمید اسمندی سمرقندی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن عبدالباقی. معروف به ابن البسطی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن سعد دیباجی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن سام. ملقب بغیاث الدین از سلاطین غور. (از 558 تا 571 هَ. ق.). و رجوع به محمدبن سام.... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن حسین مراغی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن حسین ازدی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن بدرالدین محمدبن علی بن صالح بن عثمان. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن محمودبن محمد طوسی، نزیل مصر، ملقب بشهاب الدین. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمدبن فارس بغدادی. صاحب حبیب السیر در وفیات سال 312 هَ. ق. این نام را آورده و بصفت «صاحب مؤلفات » در شرح حال او قناعت جسته است.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمدبن اشرس. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابی سعید الحسینی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابی بکر یعمری اندلسی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن ابی بکر مراغی مدنی شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن احمدبن ابی بکر. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مبارک بن احمدبن زریق معروف به ابن حداد.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) گیلانی. ابن عبدالرزاق. طبیب و شاعری از مردم گیلان. وی در سال 983 هَ. ق. به هندوستان شد و به خدمت اکبرشاه بابری پیوست و تقرب یافت و در سنه ٔ 997 هَ. ق. آنگاه که اکبرشاه بکابل آمد با وی بود و هم بکابل وفات یافت. از اوست:
چو نیم مرده چراغی ست آتشین جانم
که در هوای تو در رهگذار باد صباست.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) کمالی. او راست: نظم المبانی فی فروع الحنفیه.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) کشاجم [ک َ/ک ُ ج ِ]. محمودبن حسین. یکی از شعرای معروف عرب از اخلاف سندی بن شاهک صاحب الحرس و از اینرو او را سندی نیز گویند و لفظ کشاجم مرکب از حروفی است اوائل کلمات «کاتب شاعر ادیب جمیل مغنی » که حکایت از علوم و شمائل او کند. او راست: کتاب ادب الندیم. کتاب الرسائل. کتاب دیوان شعر او. و ابن الندیم گوید: ادب و شعر او مشهور است و شریشی در شرح مقامات بسیاری از اشعار او را متفرقاً آورده است و در توضیح ابن هشام آمده است که او مدتی به مصر اقامت داشت و سپس از آنجا برفت و کرت دیگر بدانجا بازگشت و گفت:
قدکان شوقی الی مصر یُؤَرِّقُنی
فالاَّن عدت و عادت مصر لی داراً.
و نیز:
الدهر حرب للحیی و سلم ذی الوجه الوقاح
و علی َّ ان اسعی و لیس علی َّ ادراک النجاح.
و صاحب تاج العروس گوید: ترجمه ٔ او در شرح الدره آمده است و صاحب کشف الظنون در ذیل کتاب ادب الندیم وفات او را در حدود سال 350 هَ. ق. آورده و شاعری در حق او گفته است:
یابؤس من یمنی بدمع ساجم
یحمی علی حجب الفؤاد الواجم
لولا تعلله بکاس مدامه
ورسائل الصابی و شعر کشاجم.
و یاقوت در معجم الادبا در ترجمه ٔ سری بن احمدبن سری رفّاء موصلی گوید: او دیوان شعر کشاجم را استنساخ میکرد و بهترین اشعار خالدیین یعنی سعیدبن هاشم و ابوبکربن هاشم را در دیوان کشاجم می آورد و قصد او این بود که خالدیین را بسرقت اشعار قدما متهم کند. و رجوع به کشاجم شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) کراجکی. محمدبن علی بن عثمان الخیمی نزیل الرمله البیضاء. صاحب امل الامل گوید: او فاضلی متکلم و فقیه و محدثی ثقه و جلیل القدر است و یافعی در مرآت الجنان گوید: او پیشوای شیعه و صاحب تصانیف است و عالمی نحوی و لغوی و منجم و طبیب و متکلم و از کبار اصحاب سید مرتضی است و اوراست: کتاب کنز الفوائد. کتاب معدن الجواهر و ریاضهالخواطر. الاستنصار فی النص علی الائمه الاطهار. رساله فی تفضیل امیرالمؤمنین. الکر والفر فی الامامه. الابانه عن المماثله فی الاستدلال بین طریق النبوه و الامامه. رساله فی حق الوالدین. معونهالفارض فی استخراج سهام الفرائض. اخبارالاَّحاد. التعجب فی الامامه. مسئله فی المسح. مسئله فی کتابهالنبی. المنهاج فی مناسک الحاج. شرح جمل العلم للمرتضی الوزیری. شرح الاستنصار فی النص علی الائمه الاطهار. المشجر. معارضه الاضداد باتفاق الاعداد. الاستطراف فی ذکر ما دون من الفقه فی الانصاف. کتاب التلقین لاولادالمؤمنین. جواب رسالهالأخوین. (نقل از روضات). و بقول یافعی وفات او در 449 هَ. ق. بوده است.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) القواس. یوسف بن عمربن مسرور. رجوع به یوسف...شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) قراارسلان بوری. رجوع به قراارسلان... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) فضل بن جعفربن فرات. رجوع به ابن فرات ابوالفتح... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمدبن محمود اسروشنی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْف َ] (اِخ) محمد اسکندرانی. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) غیاث الدین ملک ظاهربن سلطان صلاح الدین. رجوع به ابوالفتح غازی شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) منصوربن محمدبن عبداﷲبن المقدر اصفهانی. رجوع به منصور... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) یوسف بن عمر. رجوع به یوسف... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) یحیی بن حبش بن امیرک. ملقب بشهاب الدین سهروردی حکیم مقتول. رجوع به ابوالفتوح شهاب الدین سهروردی شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) نوشجانی. از حکمای مائه ٔ چهارم هجری است و او را تألیفی است در صفات باری. رجوع به ترجمه ٔ نزههالأرواح شهرزوری ج 2 ص 151 شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) نصراﷲبن ابی الکرم محمدبن محمدبن عبدالکریم معروف به ابن اثیر جزری ملقب به ضیاءالدین. رجوع به ابن اثیر ضیاءالدین ابوالفتح... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 407 شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) نصربن عبدالرحمن نحوی. او راست: جزئی در حدیث.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) نصربن عبدالرحمن اسکندری. رجوع به نصر... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ناصربن ابی المکارم عبدالسیدبن علی بن مطرز لغوی نحوی. معروف بمطرزی خوارزمی. رجوع به ناصر... و رجوع به مطرزی... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) میر محمد اردبیلی. رجوع به تاج السعیدی... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) المیدومی. رجوع به محمدبن محمد مصری.... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) موسی بن سیف الدین ابی بکربن ایوب ملقب به ملک الاشرف از سلاطین ایوبی. رجوع به ملک الاشرف... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) موسی بن ابی الفضل یونس ملقب بکمال الدین بن محمدبن منعه فقیه شافعی موصلی. رجوع به موسی بن ابی الفضل یونس... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مودودبن مسعودبن محمودبن سبکتکین. ملقب به شهاب الدوله. رجوع به مودود... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) منصور طبیب معروف به ابن مقشر. رجوع به ابن مقشر... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) منصوربن دارسب شیرازی وزیر القائم باﷲ عباسی. رجوع به منصور... شود.

ابوالفتح.[اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ملک ظاهر غیاث الدین بن سلطان صلاح الدین از ایوبیان حلب. رجوع به ملک ظاهر... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمودبن اسماعیل بن حسین بن حسن دمیاطی کاتب. رجوع به محمود... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ملکشاه بن الب ارسلان بن محمدبن داودبن میکال بن سلجوق بن دقاق. رجوع به ملکشاه... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ملک الاشرف، موسی بن سیف الدین ابی بکربن ایوب از سلاطین ایوبی. رجوع به ملک الاشرف... و رجوع به موسی... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ملک الاشرف عمربن یوسف المظفربن عمربن علی بن رسول. رجوع به ملک الاشرف... و رجوع به عمر... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) معتضدباﷲ ابوبکربن المستکفی. خلیفه ٔ عباسی به مصر. رجوع به معتضد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) معتز. تقی الدین. او راست: شرح تعلیقه ٔ محمدبن محمدبن احمد برسوی.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) معاذبن اسماعیل شیبانی موصلی. رجوع به معاذ... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مظفر. فخرالملک بن نظام الملک. یکی از وزرای آل سلجوق است. رجوع به تجارب السلف چ طهران ص 282 شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مظفربن محمد. (خواجه ٔ عمید...) خراسانی. پس از آنکه رکن الدین ابوطالب طغرل بیگ بن سلجوق سلجوقی اصفهان را فتح و ضمیمه ٔ مستملکات خویش کرد حکمرانی اصفهان بابی الفتح مظفر داد و او ظاهراً از پیش حکومت نیشابور داشته و او را سه پسرابوالقاسم علی و ابونصر و ابوطاهر محمد بوده است و این ابوالفتح همان است که قصه ٔ ویس ورامین را از پهلوی به امر و بنام او نظم کرده اند.
ابوالفتح آفتاب نامداران
مظفر نام و تاج کامکاران...
خداوندی چو بوالفتح مظفر
ز سلطان یافته هم جاه و هم فر
هم از تخمه بزرگ و هم ز دولت
هم از پایه بلند و هم ز همت
هم از گوهر گزیده هم ز اختر
هم از منظر ستوده هم ز مخبر
چو مشرق بود اصلش هامواره
برآینده از او ماه و ستاره
کنون زو آمده خواجه چو خورشید
جهان در فر نورش بسته امّید
زفتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافته ست از هردوان کام
جهان چون بنگری پیر جوانست
عمید نامور همچون جهانست
جوان است او به سال و بخت و رامش
چو پیر است او به رای و عقل و دانش...
اگرچه فخر ایران اصفهان است
فزون زان قدر آن فخر جهانست
بدرد دل همی گرید نشابور
از آن کاین نامور گشته ست از او دور
بکام دل همی خندد صفاهان
بدان کز عدل او گشته ست نازان...
خداوندی بداد و دین مؤیّد
ابوالفتح مظفر بِن ْ محمد
خراسان را به نام نیک مفخر
سپاهان را بحکم داد داور.
(از دیباچه و خاتمه ٔ منظومه ٔ ویس و رامین).

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مظفربن عبداﷲ. رجوع به مظفر... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مسعودبن مودود قطب الدین بن عمادالدین زنگی بن آق سنقر ملقب به عزالدین. رجوع به مسعود... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) مسعودبن محمدبن ملکشاه بن ارسلان سلجوقی. ملقب به غیاث الدین. رجوع به مسعود... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمودبن مؤیدبن علی بن عباس. رجوع به محمود... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمودبن حسین رملی معروف به کشاجم. رجوع به ابوالفتح کشاجم... و رجوع به محمود، و رجوع به کشاجم شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) محمودبن حسن منشی. رجوع به محمود... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) فرزند وزیر. (دیوان فرخی چ عبدالرسولی ص 213).

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) غازی بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب. ملقب به ملک الظاهر غیاث الدین صاحب حلب. و کنیت دیگر او ابومنصور است. صلاح الدین به سال 582 هَ. ق. مملکت حلب بوی داد و فرمانروائی این خطه از پیش عم وی ملک العادل را بود. ولادت غازی به قاهره در نیمه ٔ رمضان سنه ٔ 568 یعنی سال دوم استقلال پدر او در مملکت مصر بود. ملک ظاهر پادشاهی بامهابت و حازم و هشیار و مطلع به حال رعیت و ملوک وقت و عالی همت و نیکوتدبیر و سیاست و دادگرو محب علما و مربی شعرا بود. وفات وی بقلعه ٔ حلب شب سه شنبه ٔ بیستم جمادی الاَّخره 613 هَ. ق. بوده است.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) قریه ای بمغرب فارس میان بهمن یاری و حصار در اراضی شمالی بین بندر ریگ و بندر دیلم.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن فرات. رجوع به ابن فرات ابوالفتح شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بنداربن ابی نصر الخاطری. او راست منتخب الفرس، کتابی در لغت فارسی که برای هر لغت به اشعار استشهاد شده است. (کشف الظنون).

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بُسْتی. علی بن محمدبن حسین بن یوسف بن محمدبن عبدالعزیز ملقب به نظام الدین شاعر مشهور. ابن خلکان گوید: او صاحب طریقتی انیقه و تجنیسی انیس و بدیعالتأسیس است و از گفته های اوست: من اصلح فاسده ارغم حاسده. من اطاع غضبه اضاع ادبه. عادات السادات سادات العادات. من سعاده جدک وقوفک عند حدک. الرشوه رشا الحاجات. اجمل الناس من کان للاخوان مذلا و علی السلطان مدلا. الفهم شعاع العقل. المنیه تضحک مع الامنیه. حدّ العفاف الرضا بالکفاف. ما لخرق الرقیع ترقیع. و از نوادر شعر اوست:
ان هز اقلامه یوماً لیعملها
انساک کل کمی هز عامله
و ان اقر علی رق انامله
اقر بالرق کتاب الانام له.
و نیز:
و قد یلبس المرء خزالثیاب
و من دونها حاله مضنیه
کمن یکتسی خده حمره
و علتها ورم فی الریه.
و نیز:
تحمل اخاک علی ما به
فما فی استقامته مطمع
و انّی له خلق واحد
و فیه طبایعه الاربع.
و نیز:
اذا تحدثت فی قوم لتونسهم
بما تحدث من ماض و من آت
فلا تعد لحدیث ان ّ طبعهم
موکل بمعاداه المعادات.
و هنگامی که سلطان بر او متغیر شد گفت:
قل للامیر ادام ربی عزه
و اناله من فضله مکنونه
انی جنیت و لم یزل اهل النّهی
یهبون للخدام ما یجنونه
و لقد جمعت من الذنوب فنونها
فاجمع من العفو الکریم فنونه
من کان یرجو عفو من هو فوقه
عن ذنبه فلیعف عمن دونه.
و نیز او راست:
اذا احسست فی لفظی فتوراً
و حفظی و البلاغه و البیان
فلاترتب بفهمی ان ّ رقصی
علی مقدار ایقاع الزمان.
و در مدح ابی نصر احمدبن علی میکالی گوید:
ملک یفیض علی العفاه سجاله
و علی العداه بسطوه سجیلا
و اذاحباک بغره من ماله
ثنی و اعقب غره تحجیلا.
یاقوت او را علی بن محمدبن احمدبن حسن بن محمدبن عبدالعزیز گفته است و در ترجمه ٔ تاریخ یمینی آمده است: او در اول دبیر بایتوز بود یکی از امرای آل سامان که ولایت قلعه ٔ بست داشت. و آنگاه که ناصرالدین سبکتکین ناحیت بست مستخلص کرد و بایتوز و طغان بصوب کرمان گریختند ابوالفتح در شهر متواری شد ناصرالدین را کیفیت حال او معلوم کردند وی باحضار او مثال داد چون به خدمت پیوست او راباکرام تلقی کرد و سمت کاتبی و رازداری خویش داد لکن ابوالفتح از بیم حاسدان از ناصرالدین درخواست که تا آخر تدبیر کار بایتوز شغل او بخدمتی دورتر محول شود و پس از انجام کار بایتوز به کار کتابت و رازداری پردازد. ناصرالدین بپذیرفت و او را ولایت رخج داد و پس از استخلاص بست او را بازخواند و دیوان رسائل بدو سپرد و تا آخر عمر ناصرالدین بدان خدمت ببود و در بدوسلطنت یمین الدوله محمودبن ناصرالدین هم ملابست آن خدمت می کرد و نسخت فتحنامه ها از انشاء او در کتب و سفائن مذکور و مشهور است و در آخر به سببی از اسباب از محمود متوهم گشت و بدیار ترک افتاد و در اوزگند به سال 400 هَ. ق. درگذشت و قبر او در آنجا معروف بوده است. لیکن در انساب سمعانی مرگ او ببخارا و در سال 401 هَ. ق. آمده است و عبارت سمعانی این است: العمیدابوالفتح علی بن محمد البستی، الکاتب النحریر. هو اوحد عصره فی الفضل و العلم و الشعر و الکتابه ذکره ابوعبداﷲ الحافظ فی تاریخه و قال ذکر لی سماعه بتلک الدیار من اصحاب علی بن عبدالعزیز و اقرانه و اکثر من ابی حاتم و اهل عصره. ورد نیسابور غیره و افاد حتی اقر له جماعه بالفضل و توفی فی بخارا سنه احدی و اربعمائه (401 هَ. ق.). و یاقوت در معجم البلدان در کلمه ٔ بُست گوید: و ابوالفتح علی بن محمد و یقال ابن احمدبن الحسن بن محمدبن عبدالعزیز البستی. الشاعر الکاتب صاحب التجنیس. سمع اباحاتم بن ِحبّان و روی عنه الحاکم ابوعبداﷲ. مات ببخارا فی سنه 400 هَ. ق. و دولت شاه در تذکره گوید: الشیخ الجلیل ابوالفتح البستی از اکابر و فضلای روزگار است و در زمان محمودبن سبکتکین بود و اشعار فارسی را بغایت متین و مصنوع می گوید و گوید: قصیده ٔ نونیه ٔ او قریب هشتاد بیت است مجموع معارف و زهدیات و ترک دنیا. و ملک الشعراء بدرالدین جاجرمی ترجمه به فارسی کرده است. و از گفته های بستی است:
نصحتکم یا ملوک الارض لاتدعوا
کسب المکارم بالاحسان والجود
و انفقوا بینکم و النجم فی شرف
لاینتهی باختلاف البیض و السود
هذا ذخائر محمود قدانتهیت
ولاانتهاء لنا فی ذکر محمود.
و شیخ ابوالفتح را اشعار بسیار است و در میان مردم احترامی و شهرتی دارد و اکابر عرب دیوان او را معتقدند و اکثر سخنان او در معارف و توحید است و ملک عماد زوزنی در تاریخ رحلت او گوید:
شیخ عالی قدر مجدالدین ابوالفتح آنکه بود
مقتدای اهل فضل و سرور اهل کلام
چهارصد با سی (؟) چو از تاریخ احمد درگذشت
در مه شوال رحلت کرد تا دارالسلام.
ثعالبی گوید: ابوالفتح علی بن محمد الکاتب، صاحب الطریقه الانیقه فی التجنیس الانیس و کان یسمیه المتشابه و یأتی فیه بکل ظریفه و لطیفه و قد کان یبلغنی من شعره العجیب الصنعه البدیعالصیغه:
من کل معنی یکاد المیت یفهمه
حسنا و یعبده القرطاس و القلم.
مااراه فارویه و الحظه فاحفظه و اسأل اﷲ بقاه حتی ارزق لقاه و اتمنی قربه کما یُتَمنی الجنه و ان لم یتقدم لها الرؤیه حتی وافقت الامنیه حکم القدر. و طلع علی نیسابور طلوع القمر فزادالعین علی الاثر والاختبار علی الخبر و رایته یغترف الادب من البحر و کأنما یوحی الیه فی النظم و النثر معضربه فی سایر العلوم بالسهم الفائز و اخذه منها بالحظ الوافر و جمعته و ایای لحمه الادب التی هی اقوی من قربه النسب فمازلت فی مقدماته الثلثه بنیسابور بین سرور و انس مقیم و من حسن معاشرته و طیب مذاکرته و محاضرته فی جنهالنعیم اجتنی ثمره الغرائب من فوائده وانظم العقود من فرائده و لم تکن تفتنی کتبه فی غیبته و لااخلو من آثار ودّه و کرم عهده و یاقوت در معجم البلدان گوید: ابوالفتح علم حدیث از ابوحاتم محمدبن حبان یکی از معاریف محدثین بُست و صاحب تصانیف کثیره فراگرفت و ابن بیع نیشابوری از ابوالفتح اخذ روایت کرد و عتبی در تاریخ یمینی که خود معاصر و همکار او بوده است شرح پیوستن ابوالفتح را بخدمت ناصرالدین سبکتکین از قول خود ابوالفتح نقل کرده است و منوچهری درقصیده ٔ شکوائیه ٔ خویش او را در ردیف شهید و رودکی وابوشکور بلخی می آورد:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیائید و ببینید این شریف ایام را
تاکند هرگز شما را شاعری کردن کری.
و محمدبن احمد ابوریحان بیرونی را در مدح او قصیده ای است، و از آن جمله است:
ابوالفتح فی دنیای مالک ربقتی
فهات بذکراه الحمیده کاسیا
فلا زال للدنیا و للدین عامراً
و لازال فیها للغواه مواسیا.
و ابوالفضل احمدبن محمد الصخری را نیز در مدح او قصیده ای است، واز آن جمله است:
نسب کریم فاضل انسی به
من کان معتمداً علی انسابه
قدکنت فی نوب الزمان و صرفه
اذ عضنی صرف الزمان بنابه
فالیوم جانبت الحوادث جانبی
اذ قد نسبت الی کریم جنابه.
و علی بن حسن شمیم حلی در بعض از اشعار خویش تأسی به او کرده و انیس الجلیس فی التجنیس فی مدح صلاح الدین را در تأسی به بستی ساخته است. و عمران بن موسی الطولقی در مدح ابوالفتح گوید:
اذا قیل ای ّ الارض فی الناس زینه
اجبنا وقلنا ابهج الأرض بستها
فلو أننی ادرکت یوماً عمیدها
لزمت یدالبستی دهراً و بستها.
و در تاریخ عتبی قطعه ٔ ذیل از او آمده است و معلوم میکند که او در مذهب از فرقه ٔ کرامیه و در فقه پیرو ابوحنیفه بوده است:
الفقه فقه ابی حنیفه وحده
والدین دین محمدبن کرام
ان الذین اراهم لم یؤمنوا
بمحمدبن کرام غیر کرام.
و او را علاوه بر نثر مصنوع و مسجع عربی و اشعار غرا در آن زبان، بفارسی زبان امی خویش نیز دیوانی بوده است که از سؤحظ جز قطعه و بیت ذیل باقی نمانده است:
یکی نصیحت من گوش دار و فرمان کن
که از نصیحت سود آن کند که فرمان کرد
همه بصلح گرای و همه مداراکن
که از مدارا کردن ستوده گردد مرد
اگرچه قوت داری و عدت بسیار
بسوی صلح گرای و بگرد جنگ مگرد
نه هرکه دارد شمشیر حرب باید ساخت
نه هرکه دارد فازهر زهرباید خورد.
و بدین بیت نیز در لغت نامه ٔ اسدی تمثل شده است:
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
و قصیده ٔ نونیه ٔ ذیل او از قصائد مشهوره است که ادبای هر عصر آنرا از بر کرده و معلمین کُتّاب بشاگردان خویش میاموختند و آن نزدیک شصت بیت بوده است و ذوالنون بن احمد سرماری آنرا شرح و بدرالدین جاجرمی شاعر بفارسی ترجمه و سید عبداﷲ نقره کار بر آن شرح دیگر نوشته است و غالب ابیات آن چون داستانی دائر و مثلی سائر است:
زیاده المرء فی دنیاه نقصان
و ربحه غیر محض الخیر خسران
و کل وجدان حظ لاثبات له
فان معناه فی التحقیق فقدان
یا عامراً لخراب الدار مجتهدا
تاﷲ هل لخراب العمر عمران
و یا حریصاً علی الأموال تجمعها
انسیت ان سرورالمال احزان
دع الفؤاد عن الدنیا و زخرفها
فصفوها کدر و الوصل هجران
یا خادم الجسم کم تسعی لخدمته
اتطلب الربح فی ما فیه خسران
اقبل علی القلب و استکمل فضائله
فانت بالقلب لا بالجسم انسان
و ارع سمعک امثالا افصلها
کما یفصل یاقوت و مرجان
احسن الی الناس تستعبد قلوبهم
فطالما استعبدالانسان احسان
و ان اساء مُسی ٔ فلیکن لک فی
عروض زلّته صفح وغفران
و کن علی الدهر معوانا لذی امل
یرجو نداک فان الحر معوان
واشدد یدیک بحبل الدین معتصما
فانه الرکن ان خانتک ارکان
من یتق اﷲ یحمد فی عواقبه
و یکفه شر من عزوا و من هانوا
من استعان بغیراﷲ فی طلب
فان ناصره عجز و خذلان
من کان للخیر مَنّاعاً فلیس له
علی الحقیقه خُلاّن ٌ و اخدان
من جاد بالمال مال الناس قاطبه
الیه و المال للانسان فتان
من سالم الناس یسلم من غوائلهم
و عاش وَ هْوَ قریرالعین جذلان
من مدّ طرفاً بفرطالجهل نحو هوی
اغضی عن الحق یوما وَ هْوَ خزیان
من عاشر الناس لاقی منهم نصباً
لان سوسهم بغی و عدوان ُ
من استشار صروف الدهر قام له
علی حقیقه طبعالدّهر برهان
من کان للعقل سلطان علیه غدا
و ما علی نفسه للحرص سلطان
و من یفتش علی الاخوان یقلهم
فجل اخوان هذا العصر خوان
ولایغرنک حظ جرّه خرق
فالخرق هدم و رفق المرء بنیان
والروض یزدان بالانوار فاغمه
والحر بالفضل والاحسان یزدان
صُن ْ حر وجهک لاتهتک غلائله
فکل حرّ لحرالوجه صوان
و ان لقیت عدوا فالقه ابداً
والوجه بالبشر والاشراق غضان
من یزرع الشر یحصد فی عواقبه
ندامه ولحصدالزرع ابّان
من استنام الی الاشرار نام و فی
قمیصه منهم صل و ثعبان
کن ریق البشر ان ّ الحر همته
صحیفه و علیها البشر عنوان
و رافق الرفق فی کل الامور فلم
یندم رفیق و لم یذممه ندمان
احسن اذا کان امکان و مقدره
فلن یدوم علی الاحسان امکان
دع التکاسل فی الخیرات تطلبها
فلیس یسعد للخیرات کسلان
لاظل للمرء یعری من تقی و نهی
و ان اظلته اوراق و افنان
والناس اعوان من والته دولته
و هم علیه اذا عادته اعوان
سحبان من غیر مال باقل حصر
و باقل فی ثراء المال سحبان
لاتحسب الناس طبعا واحدا فلهم
غرائز لست تحصیها و ادیان
ما کل ماء کصداء لوارده
نعم و لا کل نبت فهو سعدان
و للأمور مواقیت مقدره
وکل امر له حد و میزان
فلاتکن عجلا فی الامر تطلبه
فلیس یحمد قبل النضج بحران
حسب الفتی عقله خلاً یعاشره
اذا تحاماه اخوان و خلان
هما رضیعا لبان حکمه و تقی
و ساکنا وطن مال و طغیان
اذا نبا بکریم موطن فله
ورائه فی بسیطالارض اوطان
یا ظالماً فرحاً بالعز ساعده
ان کنت فی سنه فالدهر یقظان
یا ایها العالم المرضی سیرته
ابشر فانت بغیرالماءریان
و یا اخاالجهل لو اصبحت فی لجج
فانت مابینها لاشک ظمآن
لاتحسبن سرورا دائما ابدا
من سره زمن سائته ازمان
اذا جفاک خلیل کنت تألفه
فاطلب سواه فکل الناس اخوان
لاتودع السر وشاءً به مذلا
فمارعی غنما فی الدو سرحان
لاتخدشن بمطل وجه عارفه
فالبر یخدشه مطل و لیان
لاتستشر غیر ندب حازم یقظ
قداستوی فیه اسرار و اعلان
فللتدابیر فرسان اذا رکضوا
فیها ابروا کما للحرب فرسان
کفی من العیش ما قدسد من عوز
و فیه للمرء غنیان و قنیان
و ذوالقناعه راض عن معیشته
و صاحب الحرص ان اثری فغضبان
مااستمراء الظلم لو انصفت آکله
و هل یلذ مذاق المرء خطبان
یا راقلافی الشباب الوحف منتشیا
من کاسه هل اصاب الرشد نشوان
لاتغترر بشباب وارف خضل
فکم تقدم قبل الشیب شبان ُ
و یا اخاالشیب لو ناصحت نفسک لم
یکن لمثلک فی الاسراف امعان
هب الشبیبه تبلو عذر صاحبها
ما بال اشیب یستهویه شیطان
کل الذنوب فان اﷲ یغفرها
ان شیع المرء اخلاص و ایمان
و کل کسر فان اﷲ جابره
و ما لکسر قناهالدین جبران
خذها سوائر امثال مهذبه
فیها لمن یبتغی التبیان تبیان
ماضر صاحبها والطبع صایغها
ان لم یصغها قریعالشعر حسان.
ترجمه ٔ قصیده ٔ عنوان الحکم شیخ ابوالفتح بستی از نظم بدر جاجرمی اصفهانی:
هرکمالی که ز دنیاست همه نقصانست
سود کز محض نکوئی نبود خسرانست
تو هران بهره که یابی چو ثباتش نبود
گم شمر از ره معنی که حقیقت آن است
میکنی خانه ٔ ویران تو بصد جهد آباد
خانه ٔ عمر عمارت کن کان ویرانست
ای حریصی که کنی جمع همه مال جهان
بدرستی که سرور زر و سیم احزانست
رو بقلب آر و ورا کن بفضیلت تکمیل
مرد با قلب شد انسان نه بجسم انسانست
دل ز دنیا بگسل وز زر و سیمش زیرا
روشنش تیره و وصلش بصفت هجرانست
گوش کن بشنو امثال جداکرده ز هم
آن چنان خوب که یاقوت و در و مرجانست
کن نکوئی که بدل خلق ترا بنده شوند
کادمی بنده ٔ لطف و کرم و احسانست
گر کسی با توکند بد تو بدانائی خویش
جرم او عفو بفرمای که او نادانست
آنکه دارد بتو امّید عطا در گیتی
مددش ده که جوانمرد و سخی معوانست
دست برزن تو بحبل اﷲ محکم زنهار
کاین چو رکن است گرت سستی در ارکانست
هرکه ترسد ز خدا عاقبتش محمود است
بازدارنده ٔ بدها ز پیش یزدانست
آنکه از غیر خدا نصرت و یاری طلبد
یاورش عجز وفروماندگی و خذلانست
وانکه او مانع خیر است بتحقیق او را
هیچکس نَبْوَد اگرچند که با اخوانست
همه کس مایل مالست و هوادار سخی
مال فتنه ست چنین فتنه شدن خذلانست
هرکه یابند ازو خلق سلامت همه وقت
چشم او روشن و عیشش خوش و دل شادانست
حرص سلطان نشود بر تن آنکس کو را
عقل سلطان بودش با خردش پیمانست
هرکه او چشم گشایدبهوا از سر جهل
چشم او بسته شود از حق و آن خزیانست
هرکه با خلق بیامیزد بیند کایشان
اصلشان مایه ٔ رنج و ستم و عدوانست
وانکه را یار نماید تو بدشمن گیرش
که بگیتی همه کس خائن و بانقصانست
هرکه خواهد بکند مشورت ازدهر او را
طبع دهرش بحقیقت ببدی برهانست
هرکه او تخم بدی کشت ندامت بدرود
ترسد از عاقبت آن شخص که او دهقانست
با بدان هرکه بیارامد پیراهن او
از بدیهاشان پرمار و پر از ثعبانست
تازه رو باش که آزاده بهمت چو خطی ست
که بر آن نامه و خط تازگیش عنوانست
رفق کن در همه کاری که پشیمان نشود
هرکه او رفق کند رفق عظیم آسانست
تو بهر بهره که یابی بدرشتی بمناز
خرق هدم آمد و رفق است که چون بنیانست
نیکوئی کن اگرت قدرت و امکان باشد
که همه وقت نه آن قدرت و آن امکانست
زینت مرد خردمند بفضل است و کرم
زینت گلشن و بستان بگل و ریحانست
آبرو را تو نگه دار و مدر پرده ٔ خود
کابرو بهتر از آن هرچه بعالم زانست ؟
تازه رو باش عدو را چو ببینی زیراک
پژمرد خصم چو بیند دو لبت خندانست
ترک کن کاهلی اندر ره خیرات که نیست
نیکبخت آنکه بخیرات تنش کسلانست
گر بود سایه ز طوبیش بودبی سایه
مرد کز تقوی وز دین و خرد عریانست
مردمان یاور آنند که دولت با اوست
دولتش چون بسر آمد سخنش هذیانست
باقل است ار بمثل مال ندارد سحبان
ور بود باقل بامال دوم سحبانست
راز در سینه ٔ غماز ودیعت بمنه
زانکه رازت بره و راعی تو سِرحانست
تو مپندار که یک طبع بود مردم را
زانکه خوی و صفت خلق جهان الوانست
نیست هرآب بماننده ٔ صَدّا که خورند
هرنباتی که بود سبز نه چون سعدانست
تو بمخراش بعشوه رخ نیکی را زانک
هرکه اوعشوه کند نیکی او پنهانست
مستشار تو اگر باخرد است و هشیار
بی شک از مشورتش فایده بی پایانست
وانکه تدبیر سواریست ترا در میدان
تا ظفر یابد وز معرکه باجولانست
کارها را چو مواقیت مقدّر کردند
همه کاری را ز آنروی حد و میزانست
نیست تعجیل پسندیده بهر کار از آنک
پیش از نضج نکو نیست اگر بحرانست
گربسدّ رمقی مرد بسازد از قوت
گرچه درویش بود تاج سر اعیانست
مرد قانع بکفافی که بیابد راضی ست
صاحب حرص که بامال بود غضبانست
از جوانمرد چو یارانْش بیکسوی شوند
خردش یار و ندیم است که به زیشانست
دو رضیعند بهم حکمت و تقوی چونانک
ساکن اندر وطنی خواسته با طغیانست
چون یکی از وطنی رنج کشد گو بگذار
آن وطن را که همه روی زمین اوطانست
ای ستمکار تو در خوابی و شادان از بخت
دهر بیدارت بر حالت تو گریانست
نبودظلم گوارنده گر انصاف دهی
کی دهد لذت آن چیز که چون خُطبانست
مژده بادت ز من ای عالم نیکوسیرت
که تو سیرابی و بی آب رخت ریانست
گر تو ای جاهل در لجّه ٔ دریا باشی
تشنه مانی که دلت غافل ونافرمانست
تو مپندار زمانی که دلت شاد بود
کانکه شادست زمانی دو زمان پژمانست
ای که از کاس جوانی شده ای مست مدام
کی بهوش آید آن مست که سرگردانست
بجوانی تو مشو غره که پیش از پیران
رفت بسیار جوان وین ستم دورانست
گر نصیحت کنی ای پیر تو خود را نکنی
هیچ اسراف که اسراف زیان جانست
گر بود عذر جوان را بجوانی چه بود
عذر این پیر که حیرت زده ٔ شیطانست
چون گناهی بکند بنده بیامرزندش
گر باخلاص و بصدقش بخداایمانست
هرچه بشکست چو دین هست شود باز درست
دین اگر سست شود گر شکنی تاوانست
تو فرا گیر ز من این همه امثال نکو
که ازو عقل ترا فایده و تبیانست
چه ضرر دارد اگر طبع من این شعر آراست
گرچه بهتر ز سخنها سخن حسانست
یارب آن شاعر بُستی را کاین نظم آراست
غرق غفران کن کو درخور صد غفرانست
وانگهی بخش همان شاعر کاین ترجمه کرد
بدر جاجرمی کو دُرِّ سخن را کانست
خواجه محمود کزو یافت بها دولت و دین
وز معانی و هنر همچو پدر سلطانست
یاربش سلطنت و عز و بقا افزون باد
که بفضل و کرم و جود و هنر نعمانست
سایه اش کم ز سر اهل صفاهان نشود
که ز انصافش چون جنت اصفاهانست.
و درمدح امیر خلف احمد گفته است:
خلف بن احمد احمد الاخلاف
اربی بسودده علی الاسلاف
خلف بن احمد فی الحقیقه واحد
لکنّه مرب علی الاَّلاف
اضحی لاَّل اللیث اعلام الهدی
مثل النبی لاَّل عبدمناف.
و چون خلف بن احمد این اشعار از روات بشنید سیصد دینار او را صلت فرستاد.
و هم او راست:
الم تر ان المرء طول حیاته
معنی بامر لایزال یعالجه
[تراه] کدودالقز ینسج دائبا
و یهلک غما وسط ما هو ناسجه.
و در رثاء صاحب کافی اسماعیل بن عبادگوید:
مضی صاحب الدنیا فلم یبق بعده
کریم یروّی الارض فیض غمامه
فقدناه لما تم و اعتم بالعلی
کذاک کسوف البدر عند تمامه.
و در جنگی که میان ابوعلی بن سیمجور با ناصرالدین سبکتکین در طوس افتاد و بشکست ابوعلی منتهی گشت گوید:
الم تر ما اتاه ابوعلی
و کنت اراه ذالب و کیس
عصی السلطان فابتدرت الیه
رجال یقلعون اباقبیس
و صیر طوس معقله فاضحی
علیه الطوس اشأم من طویس.
و در رثاء سبکتکین گفته است:
توکل علی اﷲ فی کل ما
تحاوله و اتخذه وکیلا
و لایخدعنک شرب صفا
فانمی قلیلا و اروی غلیلا
فان الزمان یذل العزیز
و یجعل کل جلیل ضئیلا
الم تر ناصر دین الاله
و کان المهیب العظیم الجلیلا
اعد الغیول و قاد الخیول
و صیر کل عزیز ذلیلا
و حف الملوک به خاضعین
و زفوا الیه رعیلا رعیلا
فلما تمکن فی امره
و صار له الشرق الا قلیلا
و اوهمه العز ان الزمان
اذا رامه ارتد عنه کلیلا
اتته المنیه معتاصه
و سلت علیه حساما صقیلا
فلم یغن عنه حماهالرجال
و لم یجد فیل علیه فتیلا
کذلک یفعل بالشامتین
و یفنیهم الدهر جیلا فجیلا.
و هم این اشعار از اوست در مدح خلف بن احمد:
من کان یبغی علو الذکر و الشرفا
او یبتغی عطف دهر قدنبا و جفا
او کان یأمل عنداﷲ منزله
تنیله قرب الابرار و الزلفا
او کان یطلب دینا یستقیم به
و لایری عوجا فیه و لا جنفا
او کان ینشد مما فاته خلفا
فلیخدم الملک العدل الرضی خلفا
الوارث العدل والعلیاء من سلف
حثوا بعلیاهم فی وجه من سلفا
المؤثر القصد فی انحاء سودده
فان اراد عطاء آثر السرفا
اذا التوی عنق ولی حکومته
سیفا اذاما اقتضی حقا له انتصفا
والسیف ابلغ للاعناق موعظه
کم من صلیف حماه جده الصلفا
و ان بدا کلف فی وجه مکرمه
جلا بلاکلف عن وجهه الکلفا
رضاه یصرف عمن یستجیر به
صرف الزمان اذاما نابه صرفا
اذا اقشعر زمان من جذوبته
اغنی الوری و کفی جود له و کفا
بسخطه یدع الافلاک خائفه
و الشمس حائره والبدر منکسفا
یری التوقف فی یومی وغی و ندی
وصما فان عن ّ رأی مشکل وقفا
لله فضل ضئیل فی انامله
اعاد حظی سمینا بعد ما نحفا
یهین امواله کی یستفید بها
عزا یوثل فی اعقابه الشرفا
والمرء لللوم فی احواله هدف
ان لم یکن ماله من دونه هدفا
لایلحق الواصف المطری معانیه
و ان یکن سابقا فی کل ما وصفا.
و در انکار بر محمود در کثرت غزو او گوید:
الا ابلغ السلطان عنی نصیحه
یشیعها وُدّ ورای محنّک
تجاوزت اوج الشمس عزا و رفعه
و ذللت قسراً کل من قدتملکوا
فما حرکات متعبات تدیمها
تأن ّفاوج الشمس لایتحرک.
و در مدح آل فریغون گوید:
بنوفریغون قوم فی وجوههم
سیما الهدی و سناء السودد العالی
کأنما خلقوا من سودد و علی
و سایرالناس من طین و صلصال
من تلق منهم تقل هذا اجلهم
قدراً و اسخاهم بالنفس و المال
یا سائلی ماالذی حصلت عندهم
دع السؤال و قم وانظر الی حالی
الاتری ان ّ حالی کیف قدحلیت
بهم الم تر حالی عند ترحالی
فان اکن ساکتا عن شکر انعمهم
فان ذاک لعجزی لا لاغفالی.
و هم او راست:
اذا شئت ان تصطاد حب اخی لب
و تملک منه حوزه القلب و الخلب
فاشرکه فی الخیر الذی قدرزقته
و ادخله بالاحسان فی شرک الحب
الم تر طیرالجو تهوی مسفّه
لِحَب َّ کقطر من ذری الجو منصب
کذلک لایصطاد ذوالرأی و الحجی
محبات حبات القلوب بلاحب.
و هم ابن خلکان در ترجمه ٔ شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی این قطعه را از او آورده است:
الی حتفی مشی قدمی
اری قدمی اراق دمی
فلم انفک من ندم
و لیس بنافعی ندمی.
و در رثاء ناصرالدین سبکتکین گفته است:
قلت اذ مات ناصرالدو-
له حیاه ربه بالکرامه
فتداعت جموعه بافتراق
هکذا هکذا یقوم القیمه.
و در مدح محمودبن سبکتکین گوید:
بسیف الدوله اتسقت امور
رأیناها مبددهالنظام
سمی و حمی بنی سام و حام
فلیس کمثله سام و حام.
و در مدح ابوجعفر محمدبن موسی بن احمدبن ابی القاسم علوی گوید:
انا للسیدالشریف غلام
حیث ما کان فلیبلغ سلامی
و اذا کنت للشریف غلاماً
فانا الحرّ و الزمان غلامی.
و نیز او راست:
اذا غدا ملک باللهو مشتغلا
فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب
اما تری الشمس فی المیزان هابطه
لما غدا برج نجم اللهوو الطرب.
و شعر او در تجنیس بسیار است. وفات او به سال 400 یا 401 هَ. ق. بوده است. حاجی خلیفه گوید: او را دیوان شعر عربی است. و رجوع به حبیب السیر ج 1 صص 330- 332 و یتیمه ٔ ثعالبی و ابن خلکان صص 58-60 و نامه ٔ دانشوران و لباب الالباب عوفی ترجمه ٔ ابوشکور و نزههالارواح شهرزوری و انساب سمعانی و معجم البلدان در کلمه ٔ بُست و تاریخ یمینی شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) اویس بهادر. رجوع به اویس... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) اسکندری. شخصی مجعول موضوع افسانه های مقامات بدیعالزمان همدانی.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) اسعدبن ابی نصربن ابی الفضل فقیه شافعی میهنی خراسانی ملقب به مجدالدین. فقه در مرو آموخت و سپس به غزنه شد و بدانجا شهرتی بزرگ یافت و به بغداد بازگشت و دوبار مدرسّی مدرسه ٔ نظامیه داشت و کرتی از دست سلطان محمود سلجوقی برسالت مرو رفت و بار دیگر از بغداد برسولی همدان گسیل شد و در همدان به سال 527 هَ. ق. درگذشت.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن مطرف عسقلانی. ادیب لغوی متوفی 413 هَ. ق. رجوع به احمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن محمدبن هارون النزلی النحوی. رجوع به احمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن علی بن هارون بن یحیی بن ابی منصور منجم. رجوع به احمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن مطرف بن اسحاق القاضی. رجوع به احمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) احمدبن علی بن محمد فقیه شافعی معروف به ابن برهان. رجوع به ابن برهان ابوالفتح... شود.

ابوالفتح. [اَبُل ْ ف َ] (اِخ) ابن مقشر. رجوع به ابن مقشر شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن قلاقس. رجوع به ابن قلاقس شود. در کشف الظنون و ابن خلکان و دیگران کنیت او را ابوالفتوح گفته اند.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن قادوس.

ابوالفتح. [اَ بُل ْف َ] (اِخ) ابن فوزجه. رجوع به ابن فوزجه... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن عمید. رجوع به ابن عمید ابوالفتح شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بیهقی. حکیمی بدربار سنجر سلجوقی و کتب او در کتابخانه ٔ سلاجقه موجود بوده است. رجوع به نزههالارواح شهرزوری ج 2 ص 68 شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن دقیق العید. رجوع به ابن دقیق العید... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن جنی. رجوع به ابن جنی... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن التعاویذی. رجوع به ابن تعاویذی ابوالفتح... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن البسطی. رجوع به محمدبن عبدالباقی... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن برهان. رجوع به ابن برهان ابوالفتح... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن بختیار. حاکم حلوان در 400 هَ. ق. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 354 شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن اردشیر. از بنی ماکولا. یکی ازوزرای آل بویه است. رجوع به تجارب السلف ص 252 شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن اثیر. رجوع به ابن اثیر ضیاءالدین... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن ابی حصینه.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن ابی الحسن سامری. او راست: کتاب تاریخ.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) ابن ابی بکر. رجوع به ابن ابی بکر شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) (میر...) او راست حاشیه ای بر شرح عصام بر رساله ٔ سید شریف در منطق بفارسی.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) (امیر...) از ملوک افریقیه. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 401 شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) قریه ای بیک فرسنگی شمال غربی احمد حسین قصبه ٔ ناحیه ٔ لیراوی دشت، بفارس.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) بیبرس الترکی الصالحی رکن الدین قسیم امیرالمؤمنین بندقدار الملقب بالملک الظاهر از ممالیک بحری مصر (از 658 تا 676 هَ. ق.). رجوع به بیبرس... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) جلال الدین ملکشاه سومین از سلاجقه ٔ بزرگ (465-485 هَ. ق.). رجوع به ملکشاه... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عمربن مظفر یوسف بن عمربن رسول. رجوع به ملک الاشرف و به عمر... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) صفی الدین بن سید امین الدین جبرئیل اردبیلی. رجوع به صفی... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عمادالدین زنگی بن مودودبن عمادالدین زنگی بن آق سنقر. رجوع به عمادالدین... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عمادالدین عثمان بن سلطان صلاح الدین. رجوع به ملک العزیز شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) علی بن محمدبن الحسین بن محمد معروف به ابن العمید. رجوع به ابن العمید ابوالفتح، و رجوع به علی بن محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) علی بن حسن بن وحشی موصلی. رجوع به علی... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عثمان عمادالدین بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب. رجوع به ملک العزیز شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عثمان بن عیسی بن منصور بلطی موصلی. رجوع به عثمان شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عثمان بن جنی. رجوع به ابن جنی شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبیداﷲبن احمد نحوی. رجوع به عبیداﷲ... و رجوع به جخجخ... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالواحدبن شیطا البغدادی. رجوع به عبدالواحد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالواحدبن محمدبن عبدالواحد. مشهور به آمِدی. او راست: کتاب غرر و درر و آن مجموعه ای از کلمات قصار امیرالمؤمنین علیه السلام است به ترتیب حروف تهجی. وی در اواخر مائه ٔ چهارم و اوائل پنجم میزیست.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالصمدبن محمودبن یونس غزنوی. رجوع به عبدالصمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالرزاق بن احمدبن حسن میمندی. رجوع به عبدالرزاق... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) عبدالرحمن خازن. رجوع به ابوالفتح خازن شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) صوفی. منجم و هیوی. او راست: کتاب الزیج و آن اثر، اصلاح زیج سمرقندی است. صاحب کشف الظنون در ذیل زیج الوغ بیک گوید: محمدبن ابی الفتح صوفی مصری زیج الوغ بیک را مختصر کرده است و هم در جای دیگر زیج شیخ ابی الفتح الصوفی را ذکر کرده است و ظاهراً هردو یکی است و محمد در موضع دوم سقط شده است.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) شهرستانی. محمدبن ابی القاسم عبدالکریم بن ابی بکر احمد شهرستانی. ملقب بتاج الدین. رجوع به محمد... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حسن بن علی بن حسین شیرازی. رجوع به حسن... شود.

ابوالفتح.[اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) سهل بن احمدبن علی ارغیانی نیشابوری فقیه شافعی صوفی. او در اول بمرو نزد ابوعلی سبخی به استفادت علوم پرداخت و سپس نزد قاضی حسین بن محمد مروروذی کسب دانش کرد و از ابوبکر بیهقی و ناصر مروروذی و عبدالغفاربن اسماعیل بن عبدالغافر فارسی صاحب کتاب مجمعالغرائب استماع حدیث کرد سپس به نیشابورشد و در محضر امام الحرمین ابوالمعالی جوینی بتکمیل دانش پرداخت و پس از آن قضای ارغیان بدو مفوض شد و آنگاه که بزیارت خانه رفت در عراق و حجاز و جبال درک صحبت مشایخ حدیث کرد و دربازگشت از مکه شیخ حسن سمنانی یکی از شیوخ متصوفه را بدید و در اثر صحبت او امرقضا رها کرد و انزوا گزید و از مال خویش سرائی محقرصوفیان را کرد و هم بدان خانه به تصنیف و عبادت بقیت عمر بگذاشت و در مستهل محرم 499 هَ. ق. درگذشت.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) سلیم بن ایوب رازی. رجوع به سلیم... شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) سعیدی. متوفی به سال 950 هَ. ق. او راست: حاشیه ای بر شرح جلال دوّانی بر تهذیب المنطق.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) سبتی. او راست: شرحی بر مختصر عبداﷲبن یوسف الجوینی. (کشف الظنون).

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) زنگی. عمادالدین بن قطب الدین مودودبن عمادالدین زنگی بن آق سنقر از اتابکان سنجار (566- 594 هَ. ق.) و او را به کنیت ابوالجود نیز خوانده اند.

ابوالفتح. [اَبُل ْ ف َ] (اِخ) رکن الدین بیبرس بندقدار از ممالیک بحری مصر (658- 676 هَ. ق.). رجوع به بیبرس شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) رازی. او نخستین وزیر نخستین سلاجقه ابوطالب محمد طغرل بیگ بن میکائیل بن سلجوق است. وی از پیش باصفهان خدمت علاءالدولهبن کاکویه صاحب اصفهان میکرد سپس بملازمت پسر وی فرامرز پیوست. وقتی فرامرز او را برسالت نزد طغرل فرستاد و طغرل را کفایت و کاردانی او معلوم شد گفت تا او ملازم درگاه باشد وی نیز رغبت نمود و طغرل وی را وزارت خویش داد و چون این آگاهی به فرامرز رسید برآشفت وفرمان کرد تا سرای ابوالفتح غارت کرده و املاک او بتصرف گرفتند. سپس طغرل اصفهان را حصار داد و فرامرز بدانجا محصور ماند تا کار بمصالحه انجامید بدان شرط که فرامرز صد دینار طغرل را دهد و طغرل بطبرستان شد وابوالفتح را به اصفهان فرستاد تا آن مال از فرامرز قبض کرده و بطغرل برد. طغرل را امانت وی خوش آمد و گفت ابوالفتح مردی امین است چه اگر این مال بستدی و ببعض قلاع تحصن جستی تدبیر آن دشوار آمدی. پس از تسلیم نقود ابوالفتح از خدمت استعفا جست و طغرل استعفای او بپذیرفت و وی نزد ابوکالیجاربن بویه شد و منصب وزارت وی یافت لکن پس از زمانی کوتاه ابوکالیجار وی را معزول کرد و بحبس وی فرمان داد بشعبان 439 هَ. ق.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) دیلمی ملقب بناصر. در 430 و ظاهراً تا 432 هَ. ق. در صعدای یمن بر ائمّه ٔ رسّی مستولی و بدانجا حکم رانده است.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) دیار. مردی ابدال وش و متقی معاصر میرزا الغبک است و میرزا او را اجازت داده بود که بی دستوری هرگاه که خواهدبه مجلس همایون درآید و هر سخنی که داشته باشد بی واسطه بعرض رساند. رجوع شود به حبیب السیر ج 2 ص 220.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) دهستانی. وزیر برکیارق. در 25 رجب سال 490 هَ. ق. بدست غلامی رومی کشته شد. رجوع به ص 364 شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) خان محمد شیبانی بن بداق سلطان بن ابوالخیرخان. رجوع به محمدخان شیبانی شود.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) خان. فرزند کریم خان زند دومین از سلاطین زندیه. او پس از وفات کریم خان بسلطنت رسید1193 هَ. ق. و هم در آن سال محمد صادق خان برادر کریم خان وی را از سلطنت خلع کرد.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) خازن. عبدالرحمن. شهرزوری گوید: مولد و منشاء او دیار روم است و خازن علی مروزی بود و در علم هندسه چون اقلیدس صوری و در نجوم و زیج مانند بطلیموس بود و زیجی بنام سلطان سنجر ترتیب کرد و آن معروف به زیج سنجری است و حسن سمرقندی از منجمین معروف عهد سلاجقه شاگرد اوست. -انتهی. ملخصاً و حاجی خلیفه گوید: ابوالفتح عبدالرحمن خازن غلام رومی محبوب [شاید: مجبوب] از غلامان علی خازن مروزی بود و تحصیل علوم هندسه میکرد و زیج سنجری ترتیب کرده ٔ اوست و سلطان سنجر هزار دینار وی را فرستاد. و اوآن مال نپذیرفت و بازگردانید و گفت مرا سالی ده دینار بسنده باشد. او در زیج سنجری همه ٔ اوساط و تعدیلات کواکب بتفصیل آورده است جز تقویم عطارد را در حال رجوع، چه تقویم عطارد موافق با رؤیت و امتحان است.

ابوالفتح. [اَ بُل ْ ف َ] (اِخ) حسین بن عبداﷲبن احمد. رجوع به حسین... شود.

حل جدول

پسر ارشد کریمخان زند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری