معنی ابوالخیر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) نام قریه ای بجنوب فارس بر ساحل خلیج بجنوب غربی بندر بوشهر.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) محمدبن احمدبن ررا. امام جامع اصفهان. او از عثمان برجی و طبقه ٔ وی روایت کند. صاحب منتهی الارب احمدبن رزا بزاء معجمه ضبط کرده و غلط است.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) خمار. رجوع به ابن الخمار ابوالخیر...، و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 356 شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) سلامهبن عبدالباقی بن سلامه الضریر. رجوع به سلامه... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) سلامهبن عیاض کفرطایی. رجوع به سلامه... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) عسقلانی. یکی از معاریف صوفیه. او در نیمه ٔ دویم مائه ٔ سوم هجری به بغداد میزیست و در اواخر همین مائه در یکی از قراء بغداد بدرود حیات گفت. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 102 و رجوع به نفحات الانس شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) کفرطایی. رجوع به سلامهبن عیاض نحوی... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) ماول بن شراره. رجوع به ماول... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) مجیب الدین (شیخ...). رجوع به مجیب الدین... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) محمدبن عبدالرحمن سخاوی. رجوع به محمد... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) حسن بن سوار بغدادی. رجوع به ابوالخیر حسن بن بابا شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ مروزی. رجوع به محمد... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) محمدبن علی بن محمدبن خالد. رجوع به محمد... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) محمدبن محمد فارسی، ملقب به تقی الدین. رجوع به محمد... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) مرثدبن عبداﷲ الیزنی. مفتی مصر. تابعی است. او به سال 98 هَ. ق. درگذشت. از او یزیدبن ابی حبیب روایت کند. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 254 شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) مصدق بن شبیب بن الحسین صلحی. رجوع به مصدق... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) نجاشی احمد. رجوع به نجاشی احمد... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) نصرانی. ابن ابی الفرج بن ابی الخیر بغدادی. طبیبی جرائحی مقیم بغداد. مولد او به سال 355 هَ. ق. بود. و او بعض تصرفات در مرهم باسلیقون و دیاخلیون کرده و مرهمی از سرب سوخته و موم و سفیداب ساخته که در سرطان و قروح خبیثه نافع می افتاده است. او عمری دراز کرد و در 443 درگذشت. رجوع به تاریخ الحکماء ابن قفطی و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 11 شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) نهشل. رجوع به ابوخیره نهشل... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) حمصی. از مشاهیر ارباب طریقت. وفات او به سال 310 هَ. ق. بوده است. رجوع به نفحات الانس جامی و نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 102 شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) حسن بن بابا. رجوع به ابن خمار ابوالخیر حسن بن سوار...، و رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 51 و شهرزوری ص 23 شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) (میرزا...) رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 259 شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) ابن عطار. رجوع به ابن عطارابوالخیر، و رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 222 شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) پدر ابوسعید فضل اﷲبن ابی الخیر است.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) ابن ابی السعودبن ظهیره ٔ شافعی مکی، ملقب به قطب الدین. در اواخر مائه ٔ نهم و اوائل دهم هجری میزیست. او راست: جامعهالجواهر در مطلع کواکب ثابته و آن منظومه ای در بحر رجز است در 77 بیت که بسال 905 هَ. ق. نظم کرده است.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) ابن ابی سلیمان داودبن متی بن ابی المعین بن ابی فانه. طبیب مسیحی. او فرزند کهتر ابوسلیمان و در بیت المقدس از اطبای خاصه ٔ ملک نصارای آنجا بود و پس از فتح بیت المقدس با پدر و برادران دیگر در سلک طبیبان سلطان صلاح الدین ایوبی درآمده است.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) ابن ابی الفرج بن ابی الخیر. رجوع به ابوالفرج نصرانی... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) ابن جزری محمدبن محمد.رجوع به ابن جزری شمس الدین ابوالخیر محمد... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) ابن خمار. رجوع به ابن خمار ابوالخیر حسن بن سوار شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) ابن ززی. محدث است.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) ابن شراره ماول. رجوع به ماول ابوالخیر شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) احمدبن اسماعیل بن یوسف الطالقانی القزوینی الشافعی. مدرس نظامیه ٔ بغداد. رجوع به احمد... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) جعفربن محمد مروزی. رجوع به جعفر... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) احمدبن محمدبن عبدالسلام الشافعی. رجوع به احمد... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) احمدبن مصطفی طاش کبری ̍زاده. رجوع به طاش کبری ̍زاده شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) احمدبن محمدبن میمون. او پس از سلیمان بن حسن بن مخلد وزارت متقی خلیفه ٔ عباسی یافت و وزارت او دیری نکشید. رجوع به تجارب السلف ص 219 شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) اسماعیل بن یوسف قزوینی. رجوع به اسماعیل... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) انباری. رجوع به سلامهبن عبدالباقی بن سلامه النحوی الضریر شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) بلخی. وی بروزگار سلطان محمود سبکتکین عامل ختلان بود و بزمان مسعودبن محمود شغل امور وزارت و حساب میراند.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) التیناتی. رجوع به ابوالخیر اقطع... شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) جرائحی. شهرزوری در تاریخ الحکما گوید او طبیب بیمارستان عضدی بود. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 724 شود.

ابوالخیر. [اَ بُل ْ خ َ] (اِخ) یحیی بن سالم یمنی شافعی عمرانی. رجوع به یحیی... شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری