معنی ابواسحاق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابواسحاق شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن یوسف بن ابراهیم حمزی اندلسی. رجوع به ابن قرقول ابراهیم... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمد السری الزَجاج. رجوع به زجاج شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمدبن سعید ثقفی. رجوع به ابراهیم بن محمد ثقفی شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت الحاکم ابراهیم بن محمد شرّفی خطیب قرطبه و کوتوال آنجا. و او را اشعار بلند است. وفات او به سال 396 هَ. ق. بوده است.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمدبن صالح. رجوع به ابن اقلیدس ابواسحاق ابراهیم شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن محمدبن عیاش معتزلی. از اوست: کتاب نقض کتاب ابن ابی بشر فی ایضاح البرهان. (ابن الندیم).

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن مدبر... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن المهدی بن المنصور ابی جعفر محمدبن علی بن عبداﷲبن العباس بن عبدالمطلب. برادر هارون الرشید. رجوع به ابراهیم بن المهدی بن المنصور شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن نصربن عسکرملقب به ظهیرالدین قاضی سلامیه. فقیه شافعی موصلی. اصل او از سندیه ٔ عراق بود و در مدرسه ٔ نظامیه ٔ بغدادفقه آموخت و به سال 610 هَ. ق. در سلامیه درگذشت.

ابواسحاق. [اَاِ] (اِخ) ابراهیم المس. یکی از خوشنویسان معروف واو شاگرد ابن معدان خطاط مشهور است. (ابن الندیم).

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم نوبختی.در اوائل قرن چهارم میزیست. وی خواهرزاده ٔ ابوسهل ثانی و سلسله ٔ نسبش معلوم نیست. او از متکلمین است و کتابی در علم کلام موسوم به یاقوت از او معروف است.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون بن جیون حرانی معروف به صابی. رجوع به ابراهیم بن هلال... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن یحیی بن عثمان الاشهبی. رجوع به ابراهیم بن یحیی بن عثمان شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن یحیی النقاش، معروف به ابن زرقیال. رجوع به ابن زرقیال... شود.

ابواسحاق.[اَ اِ] (اِخ) کنیت ابن عسال مؤتمن برادر اصغر ابوالفرج هبهاﷲ. رجوع به ابن عسال ابوالفضل... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن محمدبن الحارث بن اسمأبن خارجه الفزاری. و او آزادمردی فاضل بوده و در مصیصه به سال 188 هَ. ق. درگذشته است و کتاب السیر فی الاخبار و الاحداث از اوست. (ابن الندیم).

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت دیگر ابوالعتاهیه ٔ شاعر. رجوع به ابوالعتاهیه شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابوالیقظان نسّابه. رجوع به ابوالیقظان... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) احمدبن محمدبن ابراهیم ثعلبی یا ثعالبی نیشابوری. مفسّر مشهور. او راست: تفسیر کبیر و کتاب العرایس فی قصص الانبیاء و غیره. وفات 427 هَ. ق.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) اسماعیل بن عیسی العطار. از اهل بغداد، از اصحاب سیر. و حسن بن علویه العطار از او روایت کند. کتاب المبتداء و کتاب حفر زمزم و کتاب الرده و کتاب الفتوح و کتاب الجمل و کتاب صفین و کتاب الألویه و کتاب الفتن از اوست. (ابن الندیم).

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت اسماعیل بن قاسم معروف به ابوالعتاهیه ٔ شاعر. رجوع به ابوالعتاهیه شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت زیاد ابراهیم بن سفیان بن سلیمان بن ابی بکربن عبدالرحمن بن زیادبن ابیه. رجوع به زیاد ابواسحاق ابراهیم... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) سبیعی، عمربن عبداﷲبن علی بن احمدبن محمد همدانی کوفی. از اعیان تابعین.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت طلحهبن عبیداﷲبن محمدبن اسماعیل بصری. رجوع به طلحی ابواسحاق طلحهبن عبیداﷲ... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت علی بن احمدبن حسین بن احمدبن حسین محمویه ٔ یزدی.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کسائی مروزی شاعر. نامش مجدالدین، معاصر سامانیان بوده و دولت غزنویه را نیز دریافته است. ولادتش به سال 341 هَ. ق. و ناصرخسرو در زهدیات تقلید و پیروی او کند. از اشعار کثیره ٔ او جز قطعاتی چند در تذکره ها و فردهای معدودی در لغت نامه هانیست. و ابیات لغت نامه ها مرتب به حروف اواخر این است:
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا
یاقوت وارلاله بر برگ لاله ژاله
کرده بر او حواله غواص دُر دریا
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
هم نگذرم بکویت هم ننگرم برویت
دل ناورم بسویت اینک چک تبرّا.
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
از بهر که بایدت بدینسان شو و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب.
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب.
بشاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
و گر خلاف کنی طَمْع را و هم بروی
بدرّد اربمثل آهنین بود هملخت.
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است.
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایدت که بزیر نهانبن است.
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پی خسته را بقهر بپیخست.
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفته ٔ آسیاست.
رودکی استادشاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم بشوی گاو و هم بخائی برغست.
یکی جامه وین باد روزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسریست.
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلیدست و پلشت.
اندر آن ناحیت بمعدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنْت خرابست بدینش بکن آباد.
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت و کوته لکن قوی و نابنیاد.
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد
کنون گران شدم وسرد و نانورد شدم
از آن سبب که بخیری همی بپوشم ورد.
نانوردیم و خوار وین نشگفت
که تن خار نیست وردنورد.
ای آنکه جز از شعر غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
افراز خانه ام ز پی بام و پوششش
هرچِم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود.
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بروزید گل بگل اندر غژید
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیل غوش نقطه زد و بشکلید
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته در خاک و خاکسار.
چندین حریر حله که گستردبر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود وبگماز.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدْت ریختن کاریز.
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه پیمانه بماند و قفیز.
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زیدهم تاز و هم مکیاز بس.
سنگ بی نمج و آب بی زایش
همچو نادان بود بآرایش (آسایش ؟).
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی گوش با شکافه ٔ غوش.
ای دریغا که مورْدزار مرا
ناگهان بازخورد برف وغیش.
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف
از این زمانه ٔ جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف
که برف زَ ابر فرودآید ای عجب همه سال
از ابر من بچه معنی همی برآید برف
گذشت دور جوانی و عهدنامه ٔ او
سپید شد که نه خطش سیاه ماند نه حرف
غلاف و طرف رخم مشگ بود و غالیه بود
کنون شمامه و کافور شد غلاف و طرْف
ایا کسائی کن از پای بند ژرف چنین
که برطریق تو چاهیست سخت محکم و ژرف.
پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی کاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فرونشانَد کرف سیه بسیم
من باز برنشاندم سیم سره بکرف.
ای زدوده سایه تو ز آئینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.
ای گمشده و خیره و سرگشته کسائی
گوّاژه زده بر تو امل ریمن ومحتال
از عمر نمانده ست برِ من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست برِ من مگر آخال
تا پیر نشد مرد، نداند خطرعمر
تا مانده نشد مرغ، نداند خطر بال.
دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس
کز تخم مردمانْت برون است پرّ و بال (کذا).
جوانی رفت پنداری بخواهد کرد بدرودم
بخواهم سوختن دانم که هم اینجای پیهودم
بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
چگونه سازم با او چگونه حرب کنم
ضعیف کالبدم من نه کوهم و نه گوم.
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
سرو بودیم چند گاه بلند
گوژگشتیم و چون درونه شدیم
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان بگونه شدیم
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شوکه ما نمونه شدیم.
تنی درست و هم قوت بادروزه فرا
که بِه ْ بمنت و بیغاره کوثر و تسنیم.
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
عصیب و گرده برون کن وزو زونج نورد
جگر بیاژن وآگنج را بسامان کن
بگربه ده دل و عکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنْش و تاوان کن
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون و بوگان کن
زه ای کسائی احسنت، گوی و چونین گوی
بسفلگان بر فریه کن و فراوان کن.
چون بگردد پای او از پایدان
آشکوخیده بماند همچنان.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان.
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن
بار ولایت بنه از گاه خویش
نیز بدین شغل میاز ومدن
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن
عمر چگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن.
زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون.
نوروز و جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین.
کوهسار خشینه را ببهار
که فرستد لباس حورالعین.
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طَمْع
سزد که او نکند طَمْع پیر دندان کرو
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون کز این دو شب من شعاع برزد پرو.
دستی از پرده برون آمد چون عاج سفید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستی بمثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سر انگشت سیاه
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیر زند زهره وماه.
آری کودک مواجر آید کو را
زود بیاموزیش بمغز و مشخته
گوئی که به پیرانه سراز می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
امروز باسلیق مرا ترسا
بگشود بامداد بنشکرده.
برگشت چرخ بر من بیچاره
و آهنگ جنگ داردو پتیاره.
طبایع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بن
نگردد آن ستون فانی کش از طاعت زنی فانه
نباشد میل فرزانه بفرزند و بزن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه
اجل چون دام کرده گیر پوشیده بخاک اندر
صیاد از دور یک دانه برهنه کرده لوسانه
چو پیمانه تن مردم همیشه عمر پیماید
بباید نیز پیمودن همان یک روز پیمانه
کنون جوئی همی نوبت که گشتی سست و بیطاقت
ترا دیدم به برنائی فسار آهخته و لانه
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
زنانْشان موله ها باشد دو درْشان هست یک خانه.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چمانه.
ای بکس خویش بر نورده نهاده
و آن همه داده بمویه و بوقایه (کذا)
دل به...س اندر شکن که...ر کسائی
دوست ندارد...س زنان بلایه.
بخارپشت نگه کن که از درشتی موی
بپوست او نکند طَمْع پوستین پیرای.
ما را به دو لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان
با تبرزین و دودستی و رکاب و کمری.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی
ایدون فروکشی بخوشی آن می حرام
گوئی که شیر مام ز پستان همی مکی.
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا بینی
بحاصل مرغ وار او را به آتش گردنا بینی.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) محمد ابراهیم [کذا] بن محمد بخاری متخلص به جویباری. از فضلا و علمای دوره ٔ سامانیان بوده و شعر نیز می سروده است:
به سبزه بنهفت آن لاله برگ خندان را
به ابر پنهان کرد آفتاب تابان را
بسوی هر دو مهش بر دو شاخ ریحان بود
بشاخ مورد بپیوست شاخ ریحان را
به ابر نیسان مانم کنون من از غم او
سزد که صنعت خوب است ابر نیسان را[کذا]
بیک گذر که سحرگاه بر گلستان کرد
بهشت کرد سراسر همه گلستان را.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت معتصم خلیفه ٔ عباسی ابن هارون الرشید.

ابواسحاق. [اَاِ] (اِخ) کنیت المؤید پسر متوکل خلیفه ٔ عباسی.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمدبن زکریا قرشی زهری. رجوع به ابراهیم افلیلی شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمدبن ابراهیم قیسی مشهور به برهان الدین سفاقسی. رجوع به قیسی ابراهیم بن محمدبن ابراهیم شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت آجرّی صغیر است. رجوع به ابراهیم آجرّی شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن زهرون شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن ابی عون احمدبن ابی النجم. یکی از خاندان آل ابی النجم. ادیبی فاضل و در بغداد از اعیان معاریف بشمار بود. او از اصحاب ابی جعفر محمدبن علی شلمغانی معروف به ابن ابی العزاقر است و به خدائی ابوجعفر محمدبن علی شلمغانی معتقد بود. آنگاه که ابن ابی العزاقر دستگیر شد او را نیز گرفتار کردند و به ابواسحاق گفتند که بدو دشنام گوید و خیو بر وی افکند او را ترس بگرفت و بر خود بلرزید و از اینرو او را نیز با ابن شلمغانی گردن زدند. از اوست: کتاب النواحی فی اخبار البلدان. کتاب الجوابات المسکته. کتاب التشبیهات. کتاب بیت مال السرور. کتاب الدواوین و کتاب الرسائل. (از ابن الندیم).

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن ابی الفتح بن خفاجه ٔ اندلسی. رجوع به ابن خفاجه ابراهیم... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن احمدبن اسحاق المروزی خالدآبادی. فقیه شافعی، امام عصر خویش، شاگرد ابن سریج درفتوی و تدریس. و درب مروزی به بغداد منسوب بدوست. او صاحب تألیفات کثیره است و در آخر عمر به مصر رفت و در سال 340 هَ. ق. بدانجا درگذشت. او راست: کتاب شرح مختصر المزنی. کتاب الفصول فی معرفه الاصول. کتاب الشروط و الوثائق. کتاب الوصایا و حساب الدور. کتاب الخصوص و العموم. (از فهرست ابن الندیم و جز آن).

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن احمدبن الحسن الرباعی. رجوع به رباعی ابراهیم بن احمدبن... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن احمدبن عیسی بن یعقوب غافقی اشبیلی نحوی. شیخ نحات و قراء بسبته. صاحب بغیه از ذهبی روایت کند که مولد ابراهیم به سال 641 هَ.ق. در اشبیلیه بود و در اوان صِبا او را به سبته بردند. وی نزد علی بن بکربن شبلون و علی بن ابی الربیع علم آموخت و در عربیت مقامی بلند یافت و پیشوای مردم در علوم مزبوره گردید و او از محمدبن جوبر صاحب ابن ابی حمزه و ابوعبداﷲ از وی حدیث شنود. او راست شرح الجمل و جز آن. وفات او به سال 710 هَ. ق. بوده است.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن ادهم، صوفی مشهور. رجوع به ابراهیم ادهم... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم بن بشیربن عبداﷲ. رجوع به ابراهیم حربی ابن اسحاق... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن اسماعیل. فقیهی از اصحاب حدیث.رجوع به ابراهیم بن اسماعیل مکنی به ابواسحاق شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن جابر. رجوع به ابن جابر ابواسحاق ابراهیم شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن حبیب سقطی طبری. رجوع به ابراهیم بن حبیب سقطی... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن حبیب الفزاری. رجوع به فزاری ابواسحاق ابراهیم... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن حمادبن اسحاق. فقیه مالکی. رجوع به ابراهیم بن حمادبن اسحاق... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم زَجّاج. رجوع به زجّاج ابواسحاق ابراهیم شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم سامانی شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن محمدبن ابراهیم خِدامی. فقیهی حنفی از اعیان اهل ری. و خدام نام کوچه ای است به نیشابور و او برادر ابو بشر خدامی محدث رحال است.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم ستنبه شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سعدالدین حموی مکنی به ابن حمویه ٔ جوینی. رجوع به ابن حمویه ابراهیم... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سعد زهری. رجوع به ابراهیم... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سعد علوی. رجوع به ابراهیم... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سنان. رجوع به ابراهیم بن سنان... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن سیار بصری معروف به نظام. رجوع به ابراهیم بن سیار... شود.

ابواسحاق.[اَ اِ] (اِخ) رجوع به ابراهیم بن شاذ جبلی شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن عباس بن محمدبن صول کاتب. رجوع به ابراهیم بن عباس... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن علی بن تمیم معروف به حصری. رجوع به ابراهیم بن علی بن تمیم... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن نورالدین علی بن عبدالعالی. رجوع به ابن مفلح ظهیرالدین... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم بن عمیر الجاشنی. یکی از رؤسای خوارج که پس از حمزه الخارجی خوارج در سیستان با او بیعت کردند، به سال 213 هَ. ق. و او مردی نیکوسیرت بود و غارت مسلمانان اعم از خارجی و جز آن روا نمی شمرد و ازین رو خوارج فرمان او نکردند و او از میان آنان بگریخت و به زره اندر شد بیکی کویل نی، و خوارج به ابوعوف بن عبدالرحمن دست بیعت دادند. (تاریخ سیستان ص 180).

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن قاسم ابراهیم.... نحوی معروف به اعلم. رجوع به اعلم بطلیوسی شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) ابراهیم مُتقی. خلیفه ٔ عباسی. رجوع به متقی شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت ابراهیم بن محمد. رجوع به ابن سویدی عزالدین... شود.

ابواسحاق. [اَ اِ] (اِخ) کنیت واثق باﷲ ابراهیم بن المستمسک باﷲبن الحاکم بامراﷲ ابی العباس احمد. رجوع به واثق باﷲ ابواسحاق... شود.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری