معنی آژده در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
آژده. [ژْ / ژَ / ژِ دَ / دِ] (ن مف) آزده. آجیده. آژیده. آجده. خلیده با چیزی نوک تیز:
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشه ٔ جو باد آژده.
شاکر بخاری.
بداغی جگرْشان کنی آژده
که بخشایش آرند دام و دده.
فردوسی.
|| مجازاً، خسته. مجروح. حزین. غمین:
نه مردم شمر بل زدیو و دده
دلی کو نباشد بدرد آژده.
فردوسی.
- آژده کردن، مجازاً، خسته، مجروح، حزین، غمین کردن:
دل هر دو بیدادگر را بسوز
که هرگز نبینند جز تیره روز
بداغی جگرْشان کنی آژده
که بخشایش آرد بر ایشان دده.
فردوسی.
|| رنگ کرده. ملون:
سوی خانه شد دختر دل زده
رخان معصفر بخون آژده.
فردوسی.
|| دوخته با بخیه های نکنده. || منقور. منقوره، چنانکه در سنگ آسیا. || جامه ٔ نکنده زده. مُضرَّ به. (صحاح الفرس).
- آژده بودن بزر، غرق زر بودن:
دورویه بزرگان کشیده رده
سراپای یکسر بزر آژده.
فردوسی.
|| معنی کلمه ٔ آژده در این قطعه ٔ فردوسی برای نگارنده روشن نیست:
بفرمود کآهنگران آورند
مس و روی و پتک گران آورند
گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارند چندانکه آید بکار
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد کار بر آرزو کرده راست
ز دیوارگر، هم ز آهنگران
هر آنکس که استاد بود اندر آن
ز گیتی بنزد سکندر شدند
بر آن کار بایسته یاور شدند
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهنای کوه
ز بن تا سر تیغ بالای او
چو صد شاه رش کرده پهنای او
از او صد رش انگشت و آهن یکی
پراکنده مس در میان اندکی
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون و رای کیان
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده
بسی نفت و روغن برآویختند
همی بر سر گوهران ریختند
بخروار انگشت بر سر زدند
بفرمود تا آتش اندرزدند.
فردوسی.
(دِ) (ص مف.) آژیده، آجیده.
دوخته،
بخیهزده،
فروبرده شده،
آژیده آجیده