task به فارسی دیکشنری انگلیسی
-
تکلیف
-
وظیفه کار
-
وظیفه
-
تکلیف
-
امرمهم
-
زیاد خسته کردن
-
بکاری گماشتن
-
تهمت زدن
-
تحمیل کردن
-
کار - تکلیف
-
وظیفه
-
فعالیت، عمل، وظیفه
-
عمل، کار، وظیفه، شغل، تکلیف
-
وظیفه
-
کار، وظیفه - یک فرایند، یکی از چندین برنامه ی کامپیوتری که همزمان اجرا می شوند.
-
تکلیف، کاروظیفه.



