suit به فارسی | دیکشنری انگلیسی

suit
  • درخواست

  • تقاضا

  • دادخواست

  • عرضحال

  • مرافعه

  • خواستگاری

  • یکدست لباس

  • پیروان

  • خدمتگزاران

  • ملتزمین

  • توالی

  • تسلسل

  • نوع

  • مناسب بودن

  • وفق دادن

  • جور کردن

  • خواست دادن

  • تعقیب کردن

  • خواستگاری کردن

  • جامه

  • لباس دادن به

  • لباس - کت و شلوار یک تکه

  • ردیف، مورد قبول بودن، قابل قبول، مناسب بودن، مناسب، ‌ شایان بودن، دنباله

  • دادخواهی، اقامه دعوی، دعوی، ترافع، پیگرد

  • خدمتکار - (اصطلاح عامیانه) یک مدیر یا فروشنده، کارگری (مرد) در سنعت کامپیوتر که نه مهندس است و نه برنامه نویس، از این رو اجازه ی لباس پوشیدن اتفاقی را ندارد.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری