station به فارسی | دیکشنری انگلیسی
-
ایستگاه
-
جایگاه
-
مرکز
-
جا
-
درحال سکون
-
وقفه
-
سکون
-
پاتوق
-
ایستگاه اتوبوس وغیره
-
توقفگاه نظامیان وامثال آن
-
موقعیت اجتماعی
-
وضع
-
رتبه
-
مقام
-
مستقرکردن
-
درپست معینی گذاردن ایستگاه
-
مستقر کردن
-
ایستگاه 1. خط سر هم کردن یا مکان ماشین موناژی که در آن شاسی یا برد سیم بندی برای قرار دادن یک یا چند قطعه متوقف می شود. 2. مکانی که تجهیزات رادیویی، تلویزیونی، رادار و دستگاههای الکترونیکی دیگر نصب می شوند. 3. ایستگاه پخش.
-
ایستگاه، پایگاه، دفتر، مرکز
-
ایستگاه
-
مبدا
-
مستقر کردن، جایگاهایستگاه.