fix به فارسی | دیکشنری انگلیسی
-
کار گذاشتن
-
درست کردن
-
پابرجا کردن
-
نصب کردن
-
محکم کردن
-
استوارکردن
-
سفت کردن
-
جادادن
-
چشمدوختن به
-
تعیین کردن
-
قراردادن
-
بحساب کسی رسیدن
-
تنبیه کردن
-
ثابت شدن
-
ثابت ماندن
-
مستقر شدن
-
گیر
-
حیص وبیص
-
تنگنا
-
مواد مخدره
-
افیون
-
محکم کردن - ثابت کردن - ثابت
-
تعیین موقعیت، موقعیت در ناوبری، به تعیین موقعیتی با طول و عرض معین گفته می شود. نوعاً این موقعیت برای ارجاع بعدی و رسم مسیر حرکت، روی نمودار های هوانوردی و دریانوردی با سک علامت مشخص می شود. با مشاهده ی دیداری علائم اهنما و به روشهایی نظیر مثلث بندی، روشهای ناوبری آسمانی، لوران، یا ماهواره های سیستم موقعیت یابی جهانی (جی پی اس) می توان موقعیت را تعیین و ترسیم کرد.
-
اصلاح کردن، تغییر دادن، استوار کردن، بستن، مرتبط کردن، مربوط کردن، برجا، ثابت، برجا بودن، مشخص شدن، بیان کردن، ثابت
-
ثبوت
-
درست نصب کردن
-
محکم کردن، سفت کردن یا محکم نگه داشتن
-
اصلاح کردن، تعیین کردن، نصب کردن
-
تعمیر کردن - راه حلی برای یک نقص نرم افزاری، به طور کلی نسخه ی جدیدی از یک برنامه که برای رفع یک مشکل ارئه می شود. نگاه کنید به patch.
-
ثابت کردن